زندایی جیگر (۱)

سلام من خیلی وقت پیش با این سایت اشنا شدم و داستانای زیادی خوندم
پس تصمیم گرفتم منم یه داستان بنویسم و این اولین داستانمه پس اگه توی متن اشتباهی شد ببخشید .خب اسم من مجید و یه زندایی خوشگل و ناز دارم که از من یه ۱۱ سال بزرگه والان حدود۳۵ سالشه خب بریم سر داستان من وقتی ۹ سالم بود زندایم با داییم ازدواج کرد منم اون موقع بچه بودم و زنداییم پیش من راحت لباس می پوشید منظور از راحت شلوارک نیست ها ، اومدیم ما کم کم بزرگ شدیم و سنم شد ۱۴ و با سکس اشنا شدم و شروع کردیم به جق زدن و دیگه زن هایی که تو خیابون میدیم برام مثل قبل نبودن چون با یه چیزی اشنا شده بودم اونم بود سکس در نتیجه بخاطرشون کلی جق میزدم زندایی منم که جلوم راحت بود می تونستم بدن نازشو ببینم و دید بزنم این زندایی ما یه پسر داره به اسم محمد و از من۱۲ سالی کوچیکتره وقتایی که بهش یواشکی شیر میداد یواشکی سینه ها شو نگاه می کردم ولی خیلی می ترسیدم از اون موقع فکر کردنش اوفتاد تو جونم سالا گذشتو من یکم جرئتم زیاد تر شد یواش یواش سعی می کردم دستمو بزنم به بدنش ولی خیلی می ترسیدم ولی دلو زدم به دریا او گفتم مرگ یبار شیون یبار ، یه روز که رفته بودیم سفر با داییم توی خیابون داشتیم می چرخیدیم من دستمو زدم به کونش جوری که انگار دستم خورده ولی دیدم واکنشی نشون نداد😐 این کار باعث شد که من یکم اعتمادم بره بالاتر 😅 و هر دفعه که فرصت می شد دست بزنم به بدن نازش .(راستی زن دایی ام ۱۷۰ قدشه و ۶۵ کیلو وزن داره کونش عالی سینه هاش ولی یه چیز دیگن) توی سفر زن دایی من خم شد یه وسیله رو از ماشین برداره من دستمو زدم به کونش اونم برگشت منو چپ چپ نگاه کرد منم اصلا به رو خودم نیاوردم که اتفاقی افتاده با اینکه قلبم افتاده بود تو شرتم 😂گفتم من باس این خانوم خوشگله رو بکنم هرجوری که شده
گذشت و گذشت یروز داییم بهم زنگ زد که من باید توی سایت سنجش ثبت نام کنم می تونی انجام بدی گفتم اره دایی ولی اینترنت می خواد منم خونمون ندارم که گفت عیب نداره خونه ما هست برو ثبت نام کن منم از خدا خواسته می خواستم زندایی جیگرمو ببینم گفتم باشه رفتم خونه دایی و زنگ رو زدم و رفتم تو زندایی گفت اومدی مجید داییت بهت گفت باس چیکار کنی گفته اره زندایی گفت باشه کامپیوتر تو اتاقه من باس با محمد املا کار کنم گفتم باشه زندایی، من رفتم تو سایتو ثبت نام کردم وقتی می خواستم فایل رو توی یکی از درایو ها کپی کنم دیدم نوشته عکس های فاطمه یهویی فکرای بد اومد دهنمو رفتم سر وقت عکسا دیدم بله چه عکسایی خانوم هر وقت می خواسته بره به مهمونی با لباسا عکس گرفته و توی کامپیوتر ذخیره کرده و یه ۲ تا فیلمم بود تا عکسارو دیدم کیرم شق کرد گفتم بهترین فرصت من یه یو اس بی داشتم ۱۶ گیگ که انداختم تو کامپیوترو فایلو کپی کردم حین کپی جوری استرس داشتم که زخم خورده هاش می دونن چی میگم بعد گپی به زن دایی گفتم کارم تمومه با من کاری نداری گفت کجا بیا نهار بخوریم گفتم نه نمی شه بعدا که با اسراس محمد موندم بعد ناهار گفتم امشب چه شبی بشه می خوام بخاطر زندایی کمرو خالی کنم رفتم خونه و یو اس بی رو انداختم و نشستم پای سیستم و دست به کیر عکسا رو جلو عقب می کردم چه حالی داشت بعد فیلما رو دیدم که داره می رقصه با یه دامن کوتاه که از رو کونش بود و داییم داره فیلم میگیره دیگه داشتم منفجر می شدم چون بدن ناز زنداییمو داشتم باسه اولین بار نیمه لخت می دیدم اونقدر زدم که کمرم درد گرفت و گرفتم خوابیدم اون موقع که داشتم فیلما رو می دیدم ۱۷ یا ۱۸ سالم بود و سال کنکور بچه زرنگ بودم ولی جق نابودم کرد و رشته مورد علاقم قبول نشدم گفتم پشت می شینم و می خونم ولی فکر زندایی رو نمی تونستم از خودم دور کنم به یکی از دوستام جریانو گفتم اون دانشجو بودو از من بزرگتر گفت تا نکنیش ذهنت آروم نمی گیره منم گفتم هر جور شده کُستو پاره می کنم زندایی …
بعضی وقتا فکر می کردم با عکسا تهدیدش کنم به رابطه ولی جرئت اینکارو نداشتم فقط تنها کارم جق بود یه روز که داییم اینا اومده بوون خونه ما باسه نهار من بدجوری حشری بودم زنداییم داشت ظرف میشست منم از پشت داشتم کون قشنگشو دید می زدم که محمد داشت بامن حرف می زد اما اصلا حواسم به حرفاش نبود حواسم به اون کون گنده مامانش بود که می خواستم پارش کنم دلو زدم به دریا و رفتم جلو گفتم زندایی اجازه هست من یه لیوان اب بخورم گفته اره عزیزم بیا بخور من وقتی می خواستم لیوانو بردارم کیرمو زدم به کونش اولش واکنشی نشون نداد بعد خوردن اب خواستم لیوانو بزارم سینک ظرفشویی قشنگ کیرمو مالیدم به کونش که برگشت بهم چپ چپ نگاه کرد منم فقط با یه نگاه معنی دار به چشماش (منم قدم ۱۸۵ و وزن ۶۵ خیلی لاغر بودم) ولی باز چیزی نگفت گفتم جووون این داره پا میده ولی در اشتباه بودم من دیگه خیلی راحت بودم دستم به کونش میزدم، دستمو وقتی پیشش نشسته بودم تو ماشین به پاش می کشیدم ولی هیچ واکنشی نشون نمی داد
من گفتم اخه چرا چیزی نمی گه این تا اینکه من رفتم دانشگاه و سکس با زندایی از سرم پرید تا یه مدت چون دوست دختر تو دانشگاه پیدا کردم و رابطم باهاش جدی شده بود و قصدم کلا ازدواج بود با دوست دخترم چون دختر خوبی بود و ذهنمو به زندگی باز کرد ولی…😈
اگه دوست داشتیت نوشتمو توی کامنتا بگید تا قسمت دوم هم بزارم قسمت دوم خیلی جالبتره قسمت اول بیشتر کلی گویی ماجرا بود توی قسمت دوم میرم تو ناف قصه بچه ها.
بازم ببخشید این اولین داستانم بود اشتباهاتو به بزرگی خودتون ببخشید.❤

ادامه…

نوشته: Majid7708

دکمه بازگشت به بالا