زندگی در وقت اضافه (1)
تنهایی حفره عمیقی است که با چیزی پر نمیشود. همیشه هم آنجا هست. اما عادت کردهایم یک پوشش مناسب بیاندازیم روی این حفره و همیشه حواسمان باشد که وقتی به محدودهاش نزدیک میشویم نادیده بگیریمش اما همه ما در آن اعماق میدانیم که یک چاه وجود دارد که منتظر ماست. زندگی، برای من در کل بد نبود. از هفت سالگی فهمیدم که پدر و مادرم از هم جدا شدهاند. با هم سر هیچچیز سازگاری نداشتند، به جز من و خواهر کوچکترم. هروقت پدرم از ماموریتهای همیشگیاش برمیگشت، میآمد دنبال ما. داخل نمیشد. مادرم هم میدانست. آمادهمان میکرد و میفرستادمان همراهش. ما را همه جا میبرد و هرچیز میخواستیم برایمان میخرید. از شکلاتهای فرانسوی با آن جلدهای طلایی گرفته تا جدیدترین اسباببازیهای مغازههای شیک بالای شهر.
مادرم سیزدهسالش بود که با هم ازدواج کردهبودند. خانواده مادرم پرجمعیت بودند. پدرش بنا بود و از چوببست افتاده بود و شاید خسته از زندگی پرجمعیت و شلوغش جابهجا تسلیم مرگ شده بود و مادرش مجبور شدهبود برای خرج بچههایش کاری بکند. نگار، جوان که بود خوش بر و رو بود و هرچند که رنج زندگی خیلی زود پیر و شکستهاش کرده بود اما هنوز خواهان داشت. هفتهای سهبار صبحها سوار مینیبوس میشد و از محله شوش میٰرفت محلهها و روستاهای بالای تهران. روزها خانه ثروتمندان را تمیز میکرد و اوامر «خانم» را انجام میداد و بعدازظهرها که میشد و خانم به مجلس عصرانهای که دعوت بود میرفت باید میرفت زیر شکم پسرهای عزب خانه که نمیشد برایشان زن گرفت اما جوان بودند و یک آلت کوچک یا بزرگ بین پاهایشان داشتند. جوانهایی که تازه شاششان کف کرده بود روزهایی که نگارخانم میآمد از صبح یک جوری در هال و آشپزخانه در رفت و آمد بودند. با جابهجا شدن نگار، آنها هم جابهجا میشدند. گردگیری و تمیزکردن پردهها باعث میشد نگار به نفسنفس بیافتد و سینههای بزرگش بالا و پایین رود. گرفتن چهارپایه برای زمین نخوردن نگارخانم همیشه بهانه خوبی بود برای دید زدن کفل و رانش از نزدیک. وقت جارو کردن و خم شدن، جوانها مطمئن میشدند که از پشت سرش به بهانههای مختلف رد شوند. تابستانها بهترین موقع بود. هوا گرم بود و نمیشد لباس زیادی پوشید. نگار یک لباس تک و گشاد می پوشید. اگر شانس یار بود، در اواسط کار چاک سینه ها و رانها هم نمایان میشد.
مادرها نه تنها از این کار ناراحت نبودند، بلکه بعد از چندوقت غیرمستقیم به نگار حالی کردند که دلشان میخواهد بچههایشان حالی هم بکنند. همه نگران کیرهای شقشده پسرانشان بودند و میترسیدند که برای سکس و همخوابگی، با یک دختر باکره بخوابند و شکمش را بالا بیاورند. نگار از هر نظر زن مناسبی بود. جلوی بارداریش را میشد گرفت، فقیر بود و هم زود راضی میشد و هم نمیتوانست بعدا مشکلی ایجاد کند، خیلی خوشگل نبود و میتوانست تجربهای برای زندگی آینده پسرهایشان باشد. قانون نانوشتهای شدهبود که هر روز که نگار در خانهای کار میکرد که پسر عزب داشتند، عصر خانم آن خانه برای چای به خانه یکی از همسایهها میٰرفت. جوانها هم که از صبح کیرشان در حال راستشدن بود و به شدت تحریک شدهبودند از موقعیت پیشآمده استفاده میکردند. همیشه نگار را برای تمیز کردن اتاقشان صدا میزنند. نگار بعد از تمام شدن کارش مجبور بود به حمام برود، بدنش را بشورد و با لوازم آرایشی که خانمها عمدا برایش جا میگذاشتند کمی به خودش برسد. با شنیدن صدای آقاپسرها به اتاقشان میرفت. همیشه بهانه تمیزکردن اتاق بود، جوانها هم اوائل با خجالت و آخرها به شوخی این بهانه را تکرار میکردند. نگار به اتاقشان میرفت. پسر از روی تختش بلند میشد. میگفت این مرتب کردن تخت هم کار سختی است. نگار مثلا خم میشد تا تخت را مرتب کند و پسر از پشت، کیر شق شدهاش را به باسن نگار میمالید. اوایل سکسها وحشیانه و سخت بود. پسرها ناتوان از نگهداشتن آب کیرشان بودند و زود ارضا میشدند اما کمکم ماهر شدند. اول کمی مالش کیر به باسن و کس نگار بود. لبهایشان لبهای کلفت نگار را میخورد. دستهایشان پستانهای بزرگش را میگرفت. کمکم با انگشتشان کساش را میمالیدند و وقتی خوب خیس میشد، نگار خم میشد، یک تف سر کیرشان میکرد و جوانهایی که حالا با تجربه بودند اول آرام و بعد تند تلمبه میزدند. خیلیهایشان توانسته بودند ماهر شوند و چند حالت را امتحان کنند. یک مجله سکسی آمریکایی بود که هربار نگار خانه کسی بود، مجله را شب قبل به جوان خوشبخت میدادند و حالتهایی که مدلهای سکسی آن مجله داشتند یک شب در ذهن پسر و شب بعد با نگار تمرین میشد.
جوانها هم همه هوای نگار را داشتند. علاوه بر مبلغی که مادرشان میداد آنها هم همیشه هدیههایی برایش میخریدند. این هدیهگرفتن به رقابتی هم برایشان تبدیل شده بود. هرکدام سعی میکرد هدیه بهتری بگیرد و خودش را بیشتر به رخ دوستانش بکشد. اما گذشته از هرچیز همه نگار را دوست داشتند، البته آن قدر که میشد یک زن خدمتکار سکسی را دوست داشت و همه در روزهایی که با او نبودند ولی کیرشان راست میشد، به یاد سینههای گرد و بزرگش که بالاپایین میرفت، به یاد لبهایش، ناله هایش، سوراخ کونش و بالاخره به یاد کسش، آب خودشان را میآوردند.
ادامه دارد…
نوشته: lovelover2014