زندگی من پس از باکرگی (۱)
با یکم توضیحات کوچیک سرتون رو درد میارم. این داستان زندگی واقعی منه که مینویسم. سال ها نوشتن شعر و داستان کوتاه و مینیمال روی کاغذ و صفحه مجازی رو برای تخلیه خودم کم احساس کردم و دوست داشتم اون بعد از من رو که کسی ندیده یا نمیشناسه حس کنه. این داستان به صورت چند سری از اولین ماجراجویی های جنسی من تا الان که تصمیم گرفتم تو این سایت بنویسم رو شامل میشه. نیازی ندارم به اثبات واقعی بودنش چون اگه فکر میکنید داستانه امیدوارم بتونم با قلمم بهتون لذت بدم، اگر هم فکر میکنید واقعیه امیدوارم حس من رو درک کنید.
یه دختر کوچیک و سرگردون بین عشق پدر و مادر بودم. مادرم نویسنده بود و میگفت “وقتی بدنیا اومدی بارون میومد. اسم آخرین شعر منم باران بود. اسمتو گذاشتیم باران.” توی آینه خودمو نگاه میکنم و به موهای خرمایی رنگم دست میکشم. من واقعا زیبا نیستم ولی همه بهم میگن چشمام قشنگن. تو چشمای خودم زل میزنم و سعی میکنم به دوتاش همزمان نگاه کنم. نمیشه. چشمای من درشت نیستن. کشیده و بادومی هستن ولی مادرم میگه انگار همیشه میخندی چون چشمات میخندن. ۱۶ سالمه و با اینکه هیچی از سکس نمیدونم ولی از بچگی خواب های عجیبی میدیدم. من با ویدیوهای بندهای پاپ و راک دهه نود میلادی بزرگ شده بودم. اوج نمادگراییه جنسی و زن هایی که همیشه واسم جذاب بنظر میرسیدن و وقتی با یه مرد شروع به عشق بازی میکردن یا ذره ای لباسشون باز بود قلبم تند میزد و دلم میخواست مثه اونا باشم. همیشه از بچگی تصور میکردم ای کاش همه لخت بودن و کسی با کسی کاری نداشت و میتونستن من رو ببینن و یه حس شرم و تپش قلب وجودمو پر میکرد. از بوسیدن پسرای فامیل موقع دکتر بازی شروع کردم تا لمس کردن دخترای دیگه تو مدرسه.
همه این افکارو جمع کردم و از جلوی آینه اومدم روی تخت دراز بکشم. خیلی حشری شده بودم. دلم میخواست سکس کنم ولی هیچی از سکس نمیدونستم. فقط یه شرت پام بود. موهای بلندمو از پشتم جمع کردم و از زیر گلوم پیچیدم دور گردنم. حس خوبی بهم میداد وقتی چیز خوشبویی مثه موهام به گردنم برخورد و محاصره ام میکرد. آروم دستمو کردم توی شرتم چشمامو بستم. لبامو جمع کردم و با تصاویری مبهم از سکس با یه پسر یا یه مرد یا یه دختر سعی کردم تمرکز کنم. هیچقوت نمیتونستم جای حساس خودمو پیدا کنم. توی فضا بودم. نبض گردن و عرق روی پیشونیمو حس میکردم و برام مهم نبود دوتا از انگشتام آروم وارد واژنم شده بود. چند لحظه ترس و چند لحظه تردید. نمیتونستم ازین حس جدید بگذرم. دهنمو رو به سقف باز کرده بودم و نفس نفس میزدم و دلم میخواست یه چیزی توش باشه. یکم بعد بیحال شدم و دستمو کشیدم بیرون. هبچ اثری از خون نبود. ینی ابن قضیه پرده الکی بود؟ واسه همین خارج از ایران تو هر سنی سکس میکنن و اینا همش یه نقشه برای ما بوده که توی فشار باشیم؟ خیلی خوشحال از پیدا کردن جای حساس جدیدم شروع کردم به لمس کردن سینه هام که تازه داشتن رشد میکردن. من سینه هامو بخاطر فرم سر بالا و رو به جلوشون و سایزشون دوست داشتم. نوک سفت شدشونو گرفتم و فشار دادم. چقدر این درد رو دوست داشتم. شروع کردم با دوتاشم بازی کردن و پاهامو سفت به هم فشار میدادم. یه لحظه حس ادرار شدیدی بهم دست داد و سریع بلند شدم نشستم. دیدم دارم نفس نفس میزنم و سرم داره منفجر میشه. میخواستم برم دسشویی که فهمیدم سرگیجه هم دارم. بعد چند دیقه رفتم و اونجا فهمیدم یکم خون ریزی داشتم. زیاد نبوده ولی خیلی ترسیده بودم. تمام افکار سنتی و ترسناک داشت میومد سراغم که نمیتونم ازدواج کنم و برای همیشه تنها میمونم، ولی همیشه مادرم و حرفاشو الگو قرار میدادم که میگفت جوری باش که بیان دنبالت. کسی باش که دیگران رو از تنهایی درمیاره نه کسی که از تنهایی به دیگران رو میندازه. حالا مطمئن بودم که اگر مادرم هم این مساله رو بدونه منو میکشه. چه برسه به خودم که میخواستم بمیرم. ولی خط قرمز برای من تپش قلب و حس زندگی بود. یه حس آزادی کوچیکی میکردم.
فردای اون روز وقتی داشتم میرفتم مدرسه حس میکردم یه آدم دیگه ام. من دیگه یه دختر نیستم. و این اتفاق به دست هیچکس نیافتاده بود جز خودم. آرزو میکردم ای کاش یه مرد این کارو باهام کرده بود تا این حس ترس رو بندازم تقصیر کس دیگه و مثه یه خاطره بد فراموشش کنم نه خود احمقم. میخواستم به پریا صمیمی ترین دوستم این موضوع رو بگم ولی مطمئن نبودم که درکم کنه. شاید بهم میخندید. تصمیم گرفتم یه مهر بزرگ روی مسائل جنسیم بزنم تا وقتی که بیشتر کشف کنم…
ادامه…
نوشته: باران