زنپوشی، بدترین اتفاق دنیا
من اسم مستعارم سعیده ۳۷ سالمه و از تهرانم. خاطره ای که میخوام تعریف کنم مربوط به ۱۹ سال قبله وقتی که دانشجو بودم.
من از حدود دوازده سیزده سالگی همیشه دوست داشتم خوشگلتر از پسرای دیگه باشم و یه جورایی تو چشم باشم ولی هیچوقت دوست نداشتم که با یه پسر رابطه داشته باشم. بعضی وقتا میرفتم حموم و با خودم ور میرفتم و خیلی هم حشری بودم. یه وقتایی که میرفتم بیرون یه ذره کرم میزدم تا سفیدتر باشم. فکر میکنم همه چی از ۱۸ سالگیم شروع شد. اونموقع ها تو یاهو مسنجر تو چتای مختلف میرفتم و فقط الکی میچرخیدم تا چت کنم با یکی. یه روز دیدم یکی از چالش اسمش LGBT. کنجکاو شدم رفتم توش و دیدم بله تقریبا همه اونجا همجنسبازن البته همجنسباز که نمیشد گفت همه بچه باز بودن. یه آقایی پیام گذاشته بود که یه زنونه پوش بیاد پی وی. رفتم پی ویش و ازش پرسیدم زنونه پوش چیه و اونم توضیح داد به پسری که لباس زنونه پوش میپوشه میگن زنپوش و این حرفا. خلاصه اونشب با هم حرف زدیم و فهمیدم یه مرد ۴۵ ساله به اسم مجیده که مجرده و یه بوتیک لباس داره. اونشب هرچی گفت بیا همو ببینیم فقط، من قبول نکردم و گفتم من گی نیستم و این حرفا. فردا صبحش رفتم مدرسه(سال آخر دبیرستان بودم) و همش به فکر حرفام با مجید بودم و یه جورایی بهش فکر که میکردم راست میکردم. به محض اینکه رسیدم خونه گفتم بزار فقط چت کنم باهاش بهش پیام دادم و تقریبا اون چند ساعت بعد پیام داد و منم سریع جوابشو دادم و با همدیگه یه ذره حرف زدیم و اونم هی قربون صدقم میرفت و منم با خودم ورمیرفتم که یهو ابم اومد. یه عذاب وجدانی گرفتم که نگو سریع چتو بستم و بی خیال شدم. بعد از چند ساعت دوباره کنجکاو شدم و رفتم تو چت که دیدم مجید چندتا پیام داده و منم واسه اینکه ضایع نشم گفتم اینترنتم قطع شد و دوباره شروع کردیم به حرف زدن. راستش خیلی دلم میخواست ببینمش واسه همینم پیش خودم گفتم باهاش قرار میزارم اگه اومد و خوشم نیومد اصلا نمیرم جلو. خلاصه باهم دیگه قرار گذاشتیم. اون وقتا موبایل هم نبود و قبل از قرار از هم میپرسیدیم که چی میپوشی و این چیزا. اون گفت من با یه پرایده سفید میام و لباساشم گفت. خیلی ترسیده بودم ولی وقتی اومد و من از پشت دیوار دیدمش یه ذره آرومتر شدم. یه مرد با چهره ای مردونه و یه ذره هم شکم داشت و قدش هم یه ذره از من بلندتر بود. یکی دو دقیقه که منتظر موند دلو زدم به دریا و رفتم جلو و سلام کردم. یه طوری باهام احوالپرسی کرد که صد ساله باهم رفیقیم. بهم گفت یه آبمیوه فروشی سراغ داره بریم هم یه آبمیوه ای بخوریم هم اونجا حرف بزنیم. وقتی نشستم تو ماشینش خیلی استرس داشتم ولی واقعا بلد بود چطور رفتار کنه که ترسم از بین بره. هیچ کار اشتباهی نکرد فقط از خودش گفت و منم از خودم حرف زدم و تقریبا بعد از نیم ساعت که دیگه آروم شده بودم گفت اگه دوست داشته باشیم بریم دنبال یکی از رفیقاش که اون زنپوشه و باهمدیگه بریم خونه مجید. اولش یه ذره ترسیدم ولی مجید گفت اگه خوشت نیومد فقط به من بگو و منم کنسلش میکنم. وقتی رسیدیم دیدم یه پسر جوون هم سن و سال خودم به اسم حمید که خیلی هم خوشگل بود اومد سوار ماشین شد و با من و مجید روبوسی کرد. مجید ازم پرسید اوکیه؟ منم با زبون بی زبونی گفتم آره. خلاصه یه ذره دور دور کردیم و درباره مسایل جنسی حرف زدیم. فهمیدم حمید تقریبا چند ساله که زنپوشی میکنه و یه وقتایی فقط با مجید سکس میکنن و مجید هم همیشه اونو لاپایی میکنه. خودش میگفت مجید سنگینی تنشو میندازه روم ارضا میشم. وقتی رسیدیم خونه مجید اینا مجید گفت من میرم یه دوش بگیرم. حمید هم بهم گفت بیا بریم اتاق خواب. وای تا حالا همچین چیزی ندیده بودم یه کمد پر از لباسهای فانتزی. حمید ازم پرسید کدومو بیشتر دوست داری؟ منم گفتم هر کدومو خودت فکر میکنی بهم میاد. یه شرط لامبادا و یه سوتین توری با یه لباس بادی تنم کرد وقتی خودمو تو آینه دیدم باورم نمیشد. حمید ازم پرسید دوست داری آرایش کنی منم قبول کردم و اون هم با یه مداد و رژ لب فقط آرایشم کرد. بعدش خودشم یه شرت و سوتین ست با یه جوراب شلواری تنش کرد و شروع کرد به آرایش خودشش. موهای حمید تقریبا بلند بود ولی واسه من یه کلاه گیس فرفری گذاشت. وای وقتی خودمو تو آینه دیدم باورم نمیشد که خودمم واقعا شده بودم یه زن. وقتی از اتاق خواب اومدیم بیرون مجید با ی حوله دور کمرش نشسته بود رو مبل ک تا مارو دید شروع کرد به قربون صدقمون رفتن. من خیلی خجالت میکشیدم و بیشتر نزدیک حمید بودم تا مجید. مجید اصلا بهم فشار نمیآورد که معذب باشم و انگار که خودش فهمیده من خجالت میکشم و شروع کرد به مالیدن حمید. واااااااای من داشتم پاره میشدم از حشریت وقتی اون دوتا رو میدیدم. اصلا نفهمیدم چی شد که دیدم دارم از حمید لب میگیرم و مجید داره با انگشتش سوراخمو میماله. بعد از دو سه دقیقه لب گرفتن دیدم حمید منو نشوند رو زانوهام و کیرشو درآورد و کرد تو دهنم. کیرش خیلی بزرگ بود واقعا کیرش تقریبا چند سانتی از کیر مجید هم بلند تر بود. اصلا بلد نبودم چطوری ساک بزنم و هی میگفت گاز نگیر و منم تلاشمو میکردم.یه چند دقیقه که کیرشو ساک زدم دیدم بهم گفت بخواب تا سوراختو بخورم. انگار رو ابرا بودم کیرم داشت پاره میشد از شق درد. وقتی خوابیدم دیدم حمید رفت سراغ کونم و حسابی شروع کرد به خوردن سوراخم. تو همین حین مجید کیرشو اورد جلو دهنمو شروع کرد به تلمبه زدن تو دهنمو هی میگفت جنده منی. واااااااای حمید انقدر سوراخمو خوب میخورد که اصلا متوجه نشدم که کی دوتا انگشتش رفته تو سوراخم. البته اینم بگم که قبلش چندباری که با خودم ور میرفتم چیزایی تو سوراخم کرده بودم. بعد از چند دقیقه مجید بهم گفت بخواب میخوام بکنمت. بهش گفتم فقط آروم بکن که اگه نتونستم لاپایی بزاری. حمید یه کاندوم گذشت رو کیرش و آروم کیرشو گذاشت رو سوراخم. وای وقتی سرشو کرد تو واقعا سرم گیج رفت، از درد داشتم التماسش میکردم ولی مجید میگفت صبر کن الان آروم میشی. حمید هم از پشت دستمو گرفته بود و میگفت هیس الان باز میشه. کونم داشت واقعا از درد جر میخورد هی التماس میکردم ولی مجید درش نمیآورد. یه دقیقه نشد که کیرشو تا ته کرد تو سوراخم. از شدت درد کامل بیحال شده بودم ولی واقعا نمیتونستم تکون بخورم. بعد از حدود سه چهار دقیقه شروع کرد به عقب جلو کردن. دیگه نمیتونستم اصلا حرف بزنم. حمید بعد از چند دقیقه کیرشو آورده بود جلوی صورتمو هی میکرد تو دهنمو درمیآورد. بعد از حدود ده دقیقه کیر مجید انقد تو کونم سفت شد که دردش واقعا غیرقابل تحمل بود و یه دفعه از تو کونم درآورد و کاندومو درآورد و آبشو ریخت رو لامبادای کونم. انقد درد داشتم که نمیتونستم تکون بخورم. مجید و حمید شروع کردن به قربون صدقم رفتن ولی واقعا درد بدی داشتم وقتی برگشتم دیدم همه جارو هم کثیف کردم. حمید منو گرفت و برد حموم و اونجا آب گرم و باز کرد و شروع کرد به ماساژم. یه ذره آرومتر که شدم با هزار زور و زحمت خودمو شستم و با حمید از حموم اومدم بیرون. انقد بدنم میلرزید که حتی نمیتونستم راه برم. مجید یه آبمیوه درست کرد ولی واقعا از شدت ناراحتی و عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم. تازه اونجا بود که فهمیدم حمید هم الکی بهم گفت که لاپا میده که من ترسم کمتر بشه و اونم از سوراخ میده. حالم داشت از خودم بهم میخورد. با هر زور و زحمتی که بود لباسمو پوشیدم و زدم بیرون. هرچی بهم گفتن میرسونمیت حتی باهاشون حرف هم نزدم و فقط دلم میخواست از اون کثافت خونه برم بیرون. به اولین ماشینی که رسیدم گفتم دربست. تا تو ماشین نشستم دیدم نمیتونم حتی بشینم تو ماشین. یه ذره تحمل کردم ولی دیدم نمیتونم و از ماشین پیاده شدم. یادمه با هر بدبختی ای که بود تا خونه پیاده رفتم. اون شب تا صبح یک ساعت هم نخوابیدم از درد و عذاب وجدان تمام وجودم و گرفته بود. خلاصه الان که بعد از تقریبا ۱۹ سال دارم این خاطرو مینویسم هنوزم حس تجاوز تو وجودم هست. بعد از اون هزارتا ماجرای دیگه هم واسم پیش اومد که اگه دوست داشتید واستون تعریف میکنم بعدا.
موفق باشید
نوشته: سعید