زنی از جنس شیطان! (۳ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
قبل از اینکه راه بیاُفتیم، افسانه زنگ زد که دوباره نقشه رو با هم مرور کنیم. افسانه گفت: «ببین، رویا به فورسام راضی شده و گفت که اگه شرایطش پیش بیاد اوکیه. الان تنها کاری که شما باید بکنید اینه که زیاد دور و ور ما بپلکید و کاملا تو دید ما باشید که رویا شما رو ببینه. به محض اینکه متوجه شما بشه، من شما رو بهش نشون میدم و میگم که کیسهای مناسبی برای سکس چهارنفره هستید و نقشه رو باهاش میچینم. نقشهام هم با رویا اینه که بهتون نزدیک بشیم و باهاتون برقصیم. من با تو، رویا با شاهین. شاهین باید موقع رقص به رویا پیشنهاد سکس بده و دقیقا همون موقع، رویا و شاهین میرن تو یکی از اتاقها. رویا از قصد، در رو قفل نمیکنه که من و تو چند دقیقه بعدش وارد اتاق بشیم و وسط سکس اونا سر برسیم و ما هم همونجا سکسمون رو شروع کنیم. اینجوری رویا فکر میکنه ما داریم شما رو بازی میدیم در حالی که در اصل، خود رویا داره بازی میخوره که فانتزی پسرش عملی بشه! اونقدر هیجان دارم که از همین الان شورتم خیس شده. چه شبی بشه امشب… فقط حواستون باشه که گند نزنید. موقع سکس هم زیاد حرف نزن که رویا به صدات شک نکنه. اصلا حرف نزن تا میتونی! حله؟!»
گفتم: «حله. من خیلی استرس دارم افسانه. هنوز باورم نشده که قرار سکس مامانم رو از نزدیک ببینم!»
گفت: «آروم باش و استرست رو کنترل کن. وگرنه شبت خراب میشه. فقط ریلکس باش و سعی کن نهایت لذت رو از امشب ببری. این یه شب تکرار نشدنیه!»
در همین حین، شاهین با ماشینش رسید. تماس رو قطع کردم، سوار شدیم و راه افتادیم. تو کل مسیر، ذهنم درگیر بود اما شاهین برخلاف من کبکش خروس میخوند و به شدت شاد و شنگول بود.
وقتی به حیاط ویلا رسیدیم، قبل از اینکه پیاده بشیم، یه بار دیگه نقشه رو با شاهین مرور کردم. ماسکهامون رو زدیم. رسید پرداخت دُنگمون رو به آرزو دادیم و وارد خونه شدیم. سریع به سمت یکی از اتاقها رفتیم و اونجا لباسهامون رو عوض کردیم و نقابهامون رو زدیم. وقتی از اتاق خارج شدیم اولین کاری که کردم، رفتن به سمت باریستا بود. مثل دفعهی قبل، مست کردم و بعد، به دل مهمونی زدیم. پیدا کردن افسانه و مامانم کار سختی نبود. چون از قبل میدونستم چی پوشیدن و چه نقابهایی زدن. نقاب جفتشون بالماسکهی مشکی بود. مامانم یه تاپ با بند هفتی شکل جذب مشکی با دامن کوتاه چاکدار چرمی پوشیده بود که به شدت سکسیترش کرده بود. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی مامانم رو با همچین لباسی تو همچین جایی ببینم! افسانه هم یه پیرهن قرمز ساتن بندی که تا وسط ممههاش رو نشون میداد و پایینش از دو طرف، چاک عمیقی داشت و کامل کنار رونهاش پیدا بود رو پوشیده بود. جفتشون حسابی به خودشون رسیده بودن و تو جمع خودنمایی میکردن.
افسانه و رویا رو به شاهین نشون دادم و رفتیم تو کارش. تو اون یک ساعتی که گذشت، حسابی تو دید مامانم بودیم و مطمئن شدم که ما رو دیده. با شنیدن صدای جیغ بلند افسانه وسط رقصش، فهمیدم که وقت اجرای نقشهست. افسانه و رویا، یه گوشه نشستن و مشغول حرف زدن شدن. چند دقیقه بعد، دوباره بلند شدن و شروع کردن به رقصیدن. کمکم داشتن بهمون نزدیک میشدن. از استرس زیاد، شکمم درد گرفته بود و ضربان قلبم رو توی دهنم حس میکردم! تو همین حین شاهین با مشت کوبید رو بازوم و گفت: «وای حاجی اومدن…»
گفتم: «هول نکن و آروم باش. فقط باهاش میرقصی و چند دقیقه بعد محترمانه بهش پیشنهاد سکس میدی. سخت نیست. آروم باش و برو تو کارش.»
تو یه چشم به هم زدن دیدم افسانه رو به رومه و مامانم داره با شاهین میرقصه. یه جوری بدنش رو پیچ و تاب میداد و سکسی میرقصید که باورم نمیشد این مامان من باشه! با افسانه میرقصیدم اما مات تماشای مامانم بودم.
چند لحظه بعد یه مکالمهی در گوشی بینشون رد و بدل شد، آرومآروم از صحنهی رقص دور شدن و رفتن داخل یکی از اتاقها. با اینکه هیجاناتم چند برابر شده بود اما یه نفس راحت کشیدم چون نقشه تقریبا داشت خوب پیش میرفت و مشکلی نبود.
پنج دقیقهای گذشت که افسانه با لوندی دم گوشم گفت: «آمادهای؟»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «آره بریم!»
به سمت اتاق رفتیم. افسانه اول و پشت سرش من وارد اتاق شدم. دیدن همون صحنه کافی بود که دیوانهوار حشری بشم و کیرم کامل بلند بشه. شاهین رو تخت دراز کشیده بود و مامانم در حالی که قمبل کرده بود و کونش به سمت ما بود، داشت براش ساک میزد. نالههای شاهین اتاق رو گرفته بود و نشون میداد که مامانم با دهنش داره حسابی به کیر رفیقم حال میده. اونقدر غرق حال بود که برخلاف نقشهمون هیچ واکنشی به اومدن ما نشون نداد. اما افسانه سریع گفت: «چون کمبود اتاق داشتن، مجبور شدیم این اتاق رو باهاتون شریک بشیم.» و بعد، در اتاق رو قفل کرد و شروع کرد به لخت شدن. مامانم از قبل لخت شده بود و فقط شورت و سوتین تنش بود.
افسانه دستم رو گرفت و به سمت تخت رفتیم. ازم خواست که کنار شاهین دراز بکشم. کنار شاهین دراز کشیدم و به ساک زدن مامان خیره شدم. سرش کاملا لای پاهای شاهین بود و با ولع داشت خایههاش رو لیس میزد.
تو همین حین، افسانه کامل شلوار و شورت من رو از پام درآورد و شروع به ساک زدن کرد. صدای ملچ و ملوچ کیر خوردن مامانم و افسانه کل اتاق رو پر کرده بود. ساک زدن افسانه و دیدن همزمان ساک زدن مامانِ حشریام برای بهترین دوستم، به حدی تحریک کننده بود، که اگه قرص تاخیری نخورده بودم قطعا همون موقع ارضا میشدم.
مامانم بعد از اینکه حسابی کیر و خایههای شاهین رو لیس زد، بلند شد و سوتین و شورتش رو در آورد. حالا مامانم لخت مادرزاد با اون سینههای بزرگ و کص به شدت تپلش رو به روم ایستاده بود و آمادهی کص دادن بود. افسانه هم به تبعیت از مامانم بلند شد و لخت شد. مامانم دوباره به سمت شاهین اومد، یکم کیرش رو ماساژ داد و آروم نشست روش. دیدن اون صحنه از نزدیک دیوونه کننده بود. دیدن صحنهی ورود کیر به کص مامانم…
مامانم یه آیییی کشیده گفت و شروع کرد به بالا و پایین کردن. شاهین هم هرازچندگاهی لای نالههاش میگفت: «اووووف چه کص داغیییی.»
افسانه هم تو همون پوزیشن نشست رو کیرم و شروع کرد به تکون دادن خودش. چند لحظه بعد خم شد، لالهی گوشم رو گاز گرفت و گفت: «چه حسی داره؟»
گفتم: «از شدت لذت دارم دیوونه میشم. کاش امشب اصلا تموم نشه.»
نالههای مامانم بیشتر شده بود و یهو وسط نالههاش گفت: «دوباره کیر میخوام!»
بعد به من نگاه کرد، لبش رو گزید، چشمهاش رو خمار کرد و گفت: «بیا دهنم رو بگا!!!»
انگار برق گرفت منو! اصلا قرارمون این نبود! قرار بود من فقط سکسش رو ببینم و تمام! یهو افسانه از حرکت ایستاد و گفت: «پس منتظر چی هستی؟!»
از رو کیرم بلند شد و خطاب به شاهین گفت: «تو چی؟ تو کص نمیخوای؟»
منتظر جواب شاهین نموند و رفت نشست رو دهنش. الان شاهین همزمان کیرش تو کص مامانم بود و دهنش رو کصِ افسانه. مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. مامانم با یه صدای آمیخته با ناله گفت: «زود باش دیگه. میخوام اون کیر خوشگل رو ته حلقم احساس کنم!»
طاقت نیاوردم و بلند شدم. با تردید به سمت مامانم رفتم، کیرم رو مقابل صورتش گرفتم و چشمهام رو بستم. سر کیرم رو بوسید و شروع کرد به ساک زدن. یه جوری کیرم رو میبلعید و تا حلقش فرو میبرد، که دوست داشتم زمان همونجا بایسته و کیرم تا ابد تو دهنش بمونه. باور نمیشد و عین یه خواب بود. مامانم در حالی که رو یه کیر نشسته بود، همزمان داشت کیر منم ساک میزد. در صورتی که روحشم خبر نداشت، این کیری که داره ساک میزنه، کیر پسرشه…
چند لحظه بعد، مامانم و افسانه کنار هم دراز کشیدن و پاهاشون رو از هم باز کردن. شاهین مقابل افسانه و من مقابل مامانم قرار گرفتم!
پاهاش رو بیشتر باز کردم و لای پاهاش رفتم. یکم پاهاش رو بالا دادم که کصش کاملا نمایان بشه. دستم رو سمت کصش بردم و برای اولین بار لمسش کردم. داغ و نرم بود. چوچولهش کوچولو و صورتی پررنگ بود. در حالی که نفسنفس میزدم شروع کردم به مالیدن کصش. باورم نمیشد یه روزی بتونم کص مامانم رو از نزدیک ببینم و اینجوری دستمالیش کنم. با هر تکون انگشتم لای کصش، نالههاش بیشتر و بیشتر میشد. کصش به حدی خیس شده بود که آب ازش میچکید. چند لحظه بعد لا به لای نالههاش گفت: «زود بااااااش کیرت رو بکن توش که دارم دیوونه میشم!»
حتی تصور اینکه مامانت اصرار کنه که کیرت رو بکنی تو کصش ارضا کنندهست، حالا چه برسه به اینکه واقعا کیرت رو بکنی تو اون کصی که از بچگیت تو پوزیشنها و پوششهای مختلف دیدیش ولی هیچوقت حق نداشتی بکنیش و یه چیز ممنوعهست. حالا مگه میتونستم از لیس زدن همچین کصی بگذرم؟!
بی اعتنا به حرف مامان، سرم رو کردم بین پاهاش و از نزدیک به کصش زل زدم. چرا باید یه کص اینقدر بینقص باشه؟ و بعد با ولع شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن و بوییدن کصش. حس عجیبی داشت و بوی خاصی میداد. بعد از کُلی مکیدن و لیس زدن، زبونم رو تو کص داغش کردم و شروع کردم به چرخوندن و عقب و جلو کردن. جیغش بلند شده بود و با دستهاش سرم رو به کصش فشار میداد و بریدهبریده میگفت: «آییییی آره بخور کصمو… آههههه زبونت جادو میکنه لعنتی… واااای دارم دیوونه میشم…»
بعد از اینکه حسابی با زبونم به کصش حال دادم، سرم رو از بین پاهاش در آوردم و به افسانه و شاهین نگاه کردم. افسانه کامل پاهاش رو باز کرده بود و شاهین آروم آروم تو کصش تلمبه میزد. دیگه وقتش بود. مامانم بی صبرانه منتظر ورود کیر من تو کصش بود و منم بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.
کیرم رو تو دستم گرفتم و چندباری لای درز کص خیسش کشیدم. لذت جسمیش به کنار، لذت روانیش داشت دیوونهم میکرد. دیگه طاقت نیاوردم. سر کیرمو رو سوراخ کصش گذاشتم و کیرم رو آروم تا ته فرو کردم. وااااییی…
داغ و خیس بود. از کص افسانه و نوشین تنگتر بود و کیرم کاملا پرش کرده بود. کاملا خوابیدم روش و شروع کردم به تلمبه زدن. من داشتم تو کص مامانم تلمبه میزدم. اولین کصی که دیده بودم. تابو ترین و دور از دسترسترین کصی که میتونستم بکنم. عین خواب بود. لذت غیر قابل وصفی داشت و دیوونه کننده بود. تکتک سلولهای بدنم غرقِ لذت شده بود. هیچوقت همچین حالی رو تجربه نکرده بودم. حتی نزدیک به این حال رو هم تجربه نکرده بودم. یه چیزی فراتر از عشق و حال عادی بود. کیر من تو کص مامانم بود. مامانی که روحشم خبر نداشت این کیری که تو کصشه، کیر پسرشه. داغی و لزجی و تنگی کصش یه طرف، نالهها و حرفها و کش و قوسی که به بدنش میداد یه طرف دیگه.
غرق لذت بودم که با صدای افسانه به خودم اومدم. افسانه از مامانم خواست که بلند بشه و اون پوزیشنی که مدتهاست تو ذهنشون هست رو عملی کنه!
مامانم خودش رو ازم جدا کرد و بلند شد و تو همون حالتی که افسانه خوابیده بود رفت و رو صورت افسانه نشست! در حالی که سرش به سمت شاهین بود. شاهین همچنان مشغول گاییدن کص افسانه بود. مامانم خم شد و با افسانه تو پوزیشن شصتونه قرار گرفتن. مامانم از من خواست که پشت سرش قرار بگیرم. افسانه در حالی که داشت کص مامانم رو لیس میزد، همزمان با یک و بعد دو انگشت، مشغول باز کردن سوراخ کون مامانم بود. از اون سمت هم شاهین کیرش رو از کص افسانه در آورده بود و مامانم داشت براش ساک میزد. اون پوزیشن برام وحشتناک حشری کنندهای بود. با کیر سیخ شده و نگاه قفل شده رو اون صحنه، پشت سرشون ایستاده بودم تا اینکه مامانم گفت: «الان وقتشه!»
بعد، چهار دستوپا یکمی جلوتر رفت و ازم دورتر شد، جوری که دیگه کونش روی صورت افسانه نبود و تقریبا روی سینهاش قرار گرفته بود. حالا صورت افسانه آزاد بود و ازم خواست مقابل صورتش بشینم، جوری که سوراخ کونم نزدیک دهن افسانه قرار بگیره و کیرم مقابل کون مامان! از اون طرف، افسانه پاهاش رو کاملا بالا گرفته بود که شاهین به سوراخ کونش دسترسی داشته باشه. دیگه کاملا برام روشن شده بود که قراره چه اتفاقی بیاُفته. من باید کون مامانم رو میگاییدم و شاهین کون افسانه رو. این وسط افسانه همزمان میتونست یه وقتایی با زبونش کون من رو لیس بزنه و دائماً با دستهاش کص مامانم رو بماله. مامانم هم در حالی که به من کون میداد، میتونست با دستش به کص افسانه حال بده.
آروم سر کیرمو رو سوراخ کون مامانم مالیدم. چند تا فشار کافی بود که سر کیرم وارد کونش بشه. یه جیغ آروم کشید و گفت: «آخ وایییی… خوبه ادامه بده!»
آرومآروم کیرم رو فشار دادم و چند لحظه بعد، کیرم تا ته تو کون مامانم بود. به شدت تنگ و داغ بود و سوراخ کونش مثل یه کش سفت به کیرم فشار میآورد. ولی بعد از چند تا تلمبه کمکم جا باز کرد و نرمتر شد. صدای نالههای شهوتناک مامانم و افسانه بلند شده بود و معلوم بود هر دو توی اوج لذت هستن. حتی صدای شاهین هم بلند شده بود! منم لذت بیش از حدی رو تجربه میکردم و هر لحظه بیشتر به ارضا نزدیک میشدم. گاهی دستام رو از زیر بدن مامان، به نوک ممههاش میرسوندم، لای انگشتهام میمالیدمشون و آهش رو در میآوردم. گاهی هم جرأت میکردم و به کونش اسپنک آروم میزدم که از «جوون» گفتنش مشخص بود که خوشش میاد!
هرچی جلوتر میرفتیم، تلمبههام سرعت بیشتری میگرفت و نالههای مامانم بیشتر میشد. از زیر هم افسانه مشغول بود و هر وقت عقب میرفتم و به دهنش میرسیدم، جوری با ولع سوراخ کونم و تخمهام رو لیس میزد که لذتِ گاییدن کون مامانم رو دو چندان کرده بود.
چند لحظه بعد، دهنم خشک شد و نالههام شدت گرفت. با صدای بریده گفتم: «دارم… میام.»
مامانم لا به لای نالههاش گفت: «آخ… آبتو بریز تو کونم…»
بعد از چندتا تلمبه حس کردم کل آب بدنم از تو لمبرهای کونم به سمت کیرم میان و چند لحظه بعد با شدت و حجم خیلیخیلی زیادی آبم تو کون تنگ و خوشفرمش خالی شد…
نالههام قطع شد و به نفس زدن افتادم. بدنم بیحال شد و همونجا شل شدم. خودم رو کنار کشیدم و به پشت دراز کشیدم. به سقف خیره شدم و چشمهام رو بستم. حس خجالت و حقارت کل وجودم رو گرفته بود و یه ندای درونی مدام ازم میپرسید: «تو چیکار کردی؟»
بعد از اون شب همه نرمال بودن بجز من. مامانم مثل همیشه بود و انگار نه انگار همچین سکسی رو تجربه کرده بود. شاهین شنگول بود و بیصبرانه منتظر سکس بعدی. افسانه مدام از لذت توصیفناپذیر اون شب حرف میزد و میگفت که بهترین سکس زندگیش بوده و اما من! انگار کل دنیا عذابوجدان شده بود و آوار شده بود رو سر من! انگار تموم دریاها و اقیانوسها اشک شده بودن و اومده بودن تو چشمهای من! با هر نگاه به مامانم، انگار تموم گلولههای شلیک شده و نشدهی دنیا خالی میشدن تو مغز و قلب و روح من! حال عنی داشتم و از خودم و کارام و دنیا و آدماش حالم به هم میخورد.
احتیاج داشتم با یکی در موردش حرف بزنم و خالی بشم. ولی کی؟ با کی میتونستم راحت حرف بزنم؟ پیش کی باید خودم رو خالی میکردم؟ تنها کسی که از تموم گندهام خبر داشت و شریک خرابکاریهام بود، افسانه بود. چند روز بعد باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم.
+مامانم چیزی نگفت؟
-مامانت؟ مامانت هنوزم از لذت اون شب حرف میزنه و تنها حسرتش اینه که چرا شمارهی اون دوتا پسر رو نگرفتیم!
+واقعا؟ تو بهش چی گفتی؟
-گفتم غمت نباشه. میشناسمشون و هر موقع اراده کنی باهاشون برنامه میچینیم.
+یعنی دوباره میخواد همچین سکسی رو تجربه کنه؟!
-آره.
+پس اون مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنه چی؟
-تو دوران آشنایی هستن و هنوز فرصت داره که از مجردیش لذت ببره.
+عجب…
-عجب و کیر خر! این چه قیافهایه گرفتی؟ هر بار ما یه چیز جدید رو تجربه میکنیم تو مثل بچهها به هم میریزی و عذاب وجدان میگیری! نکنه میترسی خدا اون دنیا بندازتت تو آتیش جهنم و نتونی تو بهشت با حوریها گروهی بزنی؟ یا نگران اینی رویا بفهمه پسرش با یه نقشه، کص و کونش رو گاییده؟
+اگه بفهمه چی؟
-خب بفهمه. یه جوری نگرانی که انگار رویا مادر واقعیاته و اون تورو زاییده!
انگار رو تنم آب سرد ریختن. شوکه شدم و با تعجب گفتم: «چی میگی؟ حالت خوبه؟»
پوزخند زد و گفت: «نمیخواد فیلم بازی کنی! رویا همهچیز رو بهم گفته!»
با خودم گفتم همهچیز؟! همهچیز چیه؟! من تنها چیزی که میدونستم این بود که رویا مادر واقعیام نیست.
یکم مکث کردم و گفتم: «اولا، این قرار بود یه راز بین من و رویا باشه و هیچکس نفهمه ما مادر و پسر تَنی نیستیم. فکر نمیکردم حتی این رو هم بهت گفته باشه. دوما که، مادر اونیه که بزرگت میکنه، نه اونی که پسات میندازه. سوما که همهچیز یعنی چیا دقیقا؟»
گفت: «گفتم که من و رویا هیچ چیز پنهونی از هم نداریم. همه چیز یعنی اینکه میدونم وقتی تو پنج سالت بوده، بابای پولدارت رویا رو گرفته و از پنج سالگی به بعد، رویا تو رو بزرگ کرده!»
گفتم: «آخه رویای جَوون و بر و رو دار، چرا باید با مردی که ۲۰ سال ازش بزرگتره و سه تا بچه داره ازدواج کنه؟ بهخاطر پولش؟»
گفت: «نه! بهخاطر اشتباهش!»
گفتم: «چه اشتباهی؟»
گفت: «سکس با پسری که دوسش داشته!»
گفتم: «میشه اینقدر رمزی حرف نزنی و درست و حسابی بگی قضیه چی بوده؟ لطفا!»
گفت: «رویا وقتی بیستوسه سالش بوده، عاشق یه پسر میشه و بکارتش رو از دست میده. پسره هم بعد از گندی که میزنه، گم و گور میشه. رویا هم چون بچه بوده و حسابی ترسیده، همهچیز رو به مادرش میگه. مادرش هم همهچیز رو کف دست پدرش میذاره. پدرش بعد از کلی کتک و تحقیر و آزار رویا، برای حفظ آبرو، رویا رو میده به مردی که ۲۰ سال از رویا بزرگتره و تازه از زن دومش جدا شده! رویا هم چارهای جز قبول کردن نداشته و به این ازدواجِ زوری تن میده!»
نمیدونستم و به شدت برام ناراحت کننده بود. با تعجب پرسیدم: «چرا رویا تا حالا در این مورد چیزی بهم نگفته بود؟ من بارها دلیل ازدواجش با پدرم رو ازش پرسیده بودم و اون هربار میگفت عشق و عاشقی سن و سال نمیشناسه!»
افسانه گفت: «خب انتظار داری چی بهت میگفت؟! تو بچه بودی و تو سنی نبودی که اینا رو هضم کنی. رویا نخواسته ذهنیتت راجع به خودش و پدرت به هم بریزه.»
به نشونهی تایید سرم رو تکون دادم و گفتم: «آره راست میگی. دمش گرم.»
چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما شد و هر دو تو فکر فرو رفتیم. چند لحظه بعد گفتم: «افسانه تو میدونی پدر و مادر من چرا جدا شدن؟! اصلا میدونی مادر واقعیام چی به سرش اومد و الان کجاست؟»
افسانه گفت: «فکر نکنم شنیدنش برات جالب باشه وگرنه تا الان رویا بهت گفته بود.»
گفتم: «اگه چیزی میدونی بهم بگو. حقمه که بدونم. مگه نه؟»
یکم فکر کرد و گفت: «آره حقته که بدونی. بهت میگم. ولی رویا نفهمه که من چیزی بهت گفتم. حله؟»
گفتم: «حله.»
-اونجوری که من شنیدم، مادرت وضعش خراب بوده. یعنی همهاش لای پای مردها و لنگ به هوا بوده! تا اینکه یه روز، بالاخره پدرت سر زده میاد خونه و مادرت رو زیر یکی دیگه میبینه. سعی میکنه مادرت و اون مرد رو بُکشه! ولی موفق نمیشه. بعد از اون ماجرا مادرت کلا گموگور میشه. تا اینکه چندماه بعد خبر میرسه که قاچاقی رفته عراق و یه مدت بعدش هم ترکیه. آخرین خبری هم که ازش دارم اینه که اونجا به مردها خدمات جنسی میده! ساده بخوام بهت بگم، مادر واقعیات یه جندهست که هیچ ارزشی برات قائل نبوده و نیست، پس ارزش این رو نداره که الان باز بری تو فکر و زانوی غم بغل بگیری!
البته اینم بگم که این ماجرا رو پدرت برای رویا تعریف کرده و همهچی از زبون پدرته. شاید اگه مادرت بود این داستان رو جور دیگهای تعریف میکرد، چون پدرت اخلاق و رفتار درست و درمونی نداشته و زن اولش هم بهخاطر رفتارهای وحشیانهاش و کتککاریاش ازش جدا شده بود.
رویا هم که زیر دستش کم کتک نخورده بود. به هر حال شاید مادر واقعیات اونقدرا هم که بقیه میگن بد نباشه…
لبخند زدم و گفتم: «روزی که اون اتفاق افتاد من خونه بودم! درسته خیلی بچه بودم ولی همهچی هرچند مبهم و تار، تو ذهنم مونده. صبحها که بابام میرفت سر کار و داداشهام میرفتن مدرسه، یه ساعت بعدش یه مرد غریبه میاومد خونهمون و با مادرم میرفتن تو اتاق. حتی گاهی که من صدای نالههای مامانم رو میشنیدم و میرفتم تو اتاق، اونا همچنان بیاعتنا به من، به کارشون ادامه میدادن. برای یه پسر بچهی چهار-پنج ساله، دیدن مادر لختش زیر یه مرد گنده خیلی ترسناکه. اونقدر ترسناک که شبها کابوسش رو ببینه و خودش رو تو خواب خیس کنه. اونقدر ترسناک که تا مدتها با دیدن هر آدم لختی گریهاش بگیره و زبونش بند بیاد. بعد از هر بار دیدن مادرم تو اون وضعیت گریهام میگرفت و اون مرد با چاقویی که تو شلوارش داشت، من رو میترسوند و میگفت اگه چیزی به کسی بگم، گوشهام رو میبره و میندازه جلو سگها که بخورن. گریهام بند میومدها، ولی میدونی چی منو میسوزوند و قلبم رو میشکست؟ اینکه تو عالم بچگی خودم، حداقل انتظاری که داشتم این بود که مامانم ازم حمایت کنه و تو روی اون مرد بایسته! ولی… بیخیال، خواستم بگم، تموم چیزهایی که در مورد اون زن میگن درسته. من کل زندگیم رو منتظر بودم که یه روز برگرده و ابراز پشیمونی کنه. بغلم کنه، گریه کنه و بابت تموم اون اتفاقات و روزهایی که کنارم نبوده، ازم عذرخواهی کنه تا منم تموم حسهای بدی رو که بهم داده رو بیرون بریزم و بهش بگم. بهش بگم که خالی بشم. بعدش ببخشمش! بعد از تموم روزهایی که نبوده براش بگم. از رویا براش بگم. رویای مهربونی که تو تموم این سالها تنها دلخوشیم بوده. رویایی که همیشه ازم حمایت کرده و مراقبم بوده. رویایی که تموم خندهها و خوشیهام رو مدیونشم. رویایی که تنها دلیل آرامش و ادامه دادنم به زندگی بوده. رویایی که بهش خیانت کردم و تموم اون خاطرات قشنگ رو به گند کشیدم… بیشتر از این هم ازم انتظار نمیرفت، منم پسر همون مادرم…!»
سال ۱۴۰۲
روانشناس گفت: «خب با توجه به جواب آزمایشهاتون و مشخص شدن اینکه هیچ مشکل جسمیای ندارید، باید دنبال ریشه و دلیل به وجود اومدن اختلال نعوظ روانیتون و سپس درمانش باشیم. مسائل مختلفی میتونه باعث اختلال نعوظ روانی بشه و یا به بدتر شدنش کمک کنه، مثل “اضطراب”! حالا چه ماهیت عمومی داشته باشه و چه به طور خاص مربوط به رابطه جنسی باشه.
ترس یا شکست جنسی یا عملکرد جنسی ضعیف، احساس گناه، استرس در مورد رابطه جنسی یا استرس مزمن مرتبط با مسائل دیگه.
افسردگی، سایر اختلالات خلقی، مشکلات رابطه و عزت نفس پایین.
و در آخر خودارضایی و تماشای بیش از حد پورنوگرافی. برای مثال، دیدن و تصویرسازی بیش از حد انواع و اقسام گتگوریهای مختلف، مثل تریسام، گروهی، محارم، تابو و… به طوری که فرد با دیدن پورن معمولی و تصور کردن سکس معمولی دیگه نتونه تحریک و ارضا بشه. همچین حالتی میتونه باعث ایجاد سندرمِ “گیرهی مرگ” بشه. اگه بخوام خلاصه بگم، سندرم گیرهی مرگ باعث میشه که فرد، دیگه نتونه با رابطهی معمولی تحریک و ارضا بشه و همین باعث اختلال نعوظ میشه.
حالا به نظر خودتون کدوم یکی از این موارد میتونه دلیل اختلال نعوظ شما باشه؟»
یکم مکث کردم و گفتم: «شما گفتید که دیدن و تصویر سازی بیش از حد پورنهای تابو میتونه یکی از دلایل باشه. باید بگم که من به غیر از دیدن و تصور کردن، تجربهی همچین رابطههایی رو هم دارم!»
اینبار روانشناس مکث کرد!
چند لحظه بعد گفت: «میتونید یکم بیشتر توضیح بدید؟ اگه حرف زدن در موردش براتون سخته یا مقدور نیست، میتونید سربسته و کلی در موردش حرف بزنید. قطعا حرف زدن در اینباره، میتونه به بنده و درمانتون کمک کنه.»
شروع کردم و سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم. از افسانه و ارباب برده و ضربدری تا بیغیرتی و سکس با محارم.
بعد از تموم شدن حرفهام، روانشناس گفت: «ترومای روانی… شما مورد تجاوز جنسی قرار گرفتید! شما بعد از قرار گرفتن در معرض یک سری رویداد آسیبزا، دچار اختلال اضطرابِ پس از سانحه شدید. این اتفاقات باعث بروز شوک، عدم تمرکز، احساس غم و گناه، پریشانی ذهنی، خشم، احساس شرم و سرزنش مداوم خودتون و در آخر اضطراب و استرس شدید در شما شده. همینها هم باعث ایجاد اختلال نعوظ و ناتوانی جنسی شما شده. به این شکل که اکثر افرادی که دچار ترومای روانی میشن، اغلب خاطرات و احساسات دردناک رو کاملا فراموش نمیکنن و با قرار گرفتن در شرایط مشابه اون اتفاقات براشون یادآوری میشه!
الان شما به محض اقدام و شروع به سکس، ناخودآگاه یاد اتفاقات قبل از ازدواجتون میاُفتید و همین باعث بروز اختلال نعوظ میشه.
با اینحال اصلا جای نگرانی نیست؛ چون شما خیلی زود اقدام به درمان کردید و اگه خودتون بخواید، درمان میشید. درمان رو از جلسات بعد شروع میکنیم.
فقط قبل از به پایان رسوندن این جلسه یک نکتهی خیلی مهم رو باید بهتون گوشزد کنم. افرادی که مثل شما مورد تجاوز جنسی قرار میگیرن، دو دسته هستن. دستهی اول افرادی هستن که کلا این اتفاق رو انکار میکنن و سعی در فراموش کردنش دارن، که معمولا هم موفق میشن.
دستهی دوم افرادی هستن، که دچار انحراف افکار میشن! به طور مثال موقع سکس، با یادآوری اتفاقات گذشته، تحریک میشن و شخص دیگهای رو جای پارتنرشون تصور میکنن، مثلا شخص متجاوز! یا برای فرار از وضعیت پیش اومده، دوباره دنبال تکرار اون اتفاقات و یا انجام فانتزیهای جدیدتر و شدیدتر میرن! که در کوتاه مدت جواب میده اما در بلندمدت عواقب جبران ناپذیری رو برای فرد به وجود میاره…»
کل روز، حرفهای روانشناس تو ذهنم تکرار میشدن و مدام ذهنم درگیر بود. تصمیمهای مختلفی به فکرم میاومدن و طبق معمول انتخاب تصمیم درست، کار سختی بود. اما بعد از کلی کلنجار تصمیمی رو که باید، گرفتم…
فردای همون روز، از خونه بیرون زدم و به محض اینکه یکم از خونه دور شدم، با افسانه تماس گرفتم!
-بهبه رضا خان! چه عجب؟ پارسال دوست امسال آشنا؟ سرت به جایی خورده؟ یا شماره رو اشتباهی گرفتی؟
+اگه تیکه و طعنههات تموم شد و میتونی راحت حرف بزنی، کارت دارم!
-میتونم حرف بزنم، ولی دلم نمیخواد باهات حرف بزنم. حرفهای قبل از ازدواجت رو یادت رفت؟ که کلی خط و نشون کشیدی که اگه سمت خودت و زنت پیدام بشه چه بلایی سرم میاری؟ یادت نیست گفتی دیگه کاری به کارت ندارم و کاری به کارم نداشته باش؟ یادت نیست چقدر جنده و کونی به ریشم بستی و چقدر بهم توهین کردی؟ من الان هم همون جنده و کوندهی همیشگی هستم و فکر نکنم کاری با هم داشته باشیم!
یه خندهی مصنوعی زدم و گفت: «دلت پره هااااا! الان من بگم غلط کردم، حل میشه؟»
-نچ!
+بگم گه خوردم چی! اصلا شاشت دهنم. دلم برای طعم شاشت تنگ شده، بیام شاشت رو بخورم و سر تا پات رو لیس بزنم چی؟ کوتاه میای؟
پوزخند زد و گفت: «پس فیلت یاد هندوستون کرده! کارت همین بود؟»
+آره.
-پس اون همه عشق اساطیری و تعهدی که ازش دم میزدی کجا رفت؟
+غلط اضافه کردم. جوگیر شده بودم و خیلی جدی گرفته بودم. الان پشیمونم. دلم برا تو و سکسهای هیجان انگیزمون تنگ شده! یه فرصت دیگه بهم بده لطفا…
خندید و گفت: «یه فرصت دیگه یعنی دوباره بهت کص بدم، نه؟»
خندیدم و گفتم: «قربون آدم چیز فهم…»
گفت: «باشه خر شدم!»
با ذوق گفتم: «خرتم به خداااا. کی بیام؟»
گفت: «امروز تا غروب تنهام، میتونی بیای؟»
گفتم: «بله که میاااام.»
-پس منتظرتم. در ضمن، من امروز برده و شاشخور نمیخوام. دلم یه ارباب خشن میخواد که تموم سوراخهای داشته و نداشتهم رو جر بده!
+چه بهتر! پس آماده شو که اومدم…
تو مسیر تموم چیزهایی رو که لازم داشتم، خریدم. دم ظهر بود، کوچه خلوت بود و بدون دردسر وارد خونه شدم. بعد از بغل و خوشوبش و رفع کدورتها و یه گپ خودمونی، وارد اتاق شدیم. تو کسری از ثانیه لبهامون چفت هم شد و مثل پیچک به هم پیچیدیم. سریع تاپ و سوتینش رو در آوردم و وحشیانه به جون سینههاش افتادم. جوری که سینههاش سیاه و کبود بشه. بعد به دمر خوابوندمش، ساپورتش رو پاره کردم و از پاش درش آوردم. بعد از اینکه چند تا اسپنک محکم رو کونش زدم، شروع کردم به گاز گرفتن لمبرهای کونش. لا به لای جیغ کشیدنهاش گفت: «فکر نمیکردم بعد از ازدواج اینقدر وحشی بشی!»
لبخند زدم و گفتم: «تازه کجاشو دیدی!»
بلند شدم و بستهای کمربندی پلاستیکیای رو که خریده بودم، از جیبم درآوردم. بهش نشون دادم و گفتم: «ببین چی برات دارم!»
چشمهاش خمار شد و گفت: «اووووف… فکر کنم بعد از سکس نتونم درست راه برم!»
بعد به پشت رو تخت خوابید، دست و پاش رو بازتر کرد که به گوشههای تخت برسه. به سمتش رفتم و یکییکی دستها و پاهاش رو سفت به تخت بستم. جوری که نتونه کوچکترین تکونی بخوره!
بعد دسته تیغ اصلاحی رو که از قبل آماده کرده بودم، برداشتم و به سمتش رفتم. افسانه با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: «اون چیه؟ چرا لخت نمیشی؟»
بهش نزدیک شدم، تیغ رو نشونش دادم و گفتم: «این؟ چیزی نیست. تیغه!»
زن باهوشی بود. چشمهاش خطر رو احساس کرده بود. خندیدم و گفتم: «نترس بابا! خطری نداره. حداقلش اینه که به اندازهی تو خطرناک نیست.»
نفسهاش از ترس شدت گرفته بود و چیزی نمیگفت. کنارش دراز کشیدم، به صورتش خیره شدم و گفتم: «با اینکه چهل سال رو رد کردی، ولی هنوز هم صورت قشنگی داری. کاش باطنت هم به اندازهی صورتت قشنگ بود!»
تیغ رو، روی گردنش گذاشتم و گفتم: «از چی میترسی؟ مگه ارباب خشن نمیخواستی که جرت بده؟ منم اومدم که جرت بدم، نمیخوای؟»
یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش رو آروم نشون بده. بعد با صدایی که آمیخته به ترس بود، گفت: «رضا داری چیکار میکنی؟»
تیغ رو آروم روی گلوش فشار دادم، جوری که فقط پوست رو ببره، به سمت پایین کشیدم و گفتم: «بازی! کاری که تو، تو این چند سال با من کردی!»
جیغی از سرِ درد کشید. رد تیغ قرمز شده بود و قطرههای ریز خون، رو پوست سفیدش خودنمایی میکردن. انگشتم رو، روی زخمش کشیدم و گفتم: «نترس، زخم جسم که ترس نداره. چند روزه خوب میشه و زودی یادت میره. ولی زخم روح نه خوب میشه و نه فراموش!»
فشار تیغ رو بیشتر کردم و به سمت پایین رفتم. جوری که ترقوههاش رو رد کردم و لای سینههاش رسیدم. نالههاش و نفسنفس زدنهاش بیشتر شده بود. با صدای بریده گفت: «رضا تو حالت خوب نیست. دست و پام رو باز کن با همدیگه حرف میزنیم و حلش میکنیم. اصلا هرچی که تو بگی و هرچی که تو بخوای!»
تیغ رو بیشتر فشار دادم، پایینتر رفتم و رو شکمش رسیدم. از زیر گردنش تا رو شکمش یه خط ممتد خونی کشیده بودم و تماشا کردنش حس خوبی بهم میداد.
کنار گوشش گفتم: «یه زندگی معمولی میخوام، میتونی بهم بدی؟ شاید باورت نشه ولی من تو این سه ماه حتی یکبار هم نتونستم با زنم رابطه داشته باشم! اگه گفتی چرا؟!»
در حالی که نیمخیز شده بودم، فاصلهی بین ناف و کصش رو هم با تیغ بریدم و لا به لای جیغ زدنهاش گفتم: «نمیگی چرا؟ خب نگو. خودم میگم. روانشناسم میگه که من مورد تجاوز جنسی یه زن قرار گرفتم و روحم زخمی شده. میگه که این تجاوز به حدی روم تاثیر گذاشته که نمیتونم مثل آدمای معمولی با همسرم سکس کنم و نمیتونم از سکس معمولی لذت ببرم. میدونی این یعنی چی؟ این یعنی ممکنه من تا آخر عمرم از لذت جنسی معمولی محروم باشم و نتونم از سکس عادی لذت ببرم. و مقصر تموم این اتفاقات توئه کثافتی!»
بلند شدم و لای پاهاش قرار گرفتم. دیدن چهرهی پر از ترس افسانهی نترسی که من میشناختم به شدت ارضا کننده بود. ناخودآگاه خندهام گرفت و گفتم: «نترس بابا. بهخدا کاریت ندارم. فقط میخوام بی حساب بشیم!»
به کصش خیره شدم. لای کصش رو باز کردم و چوچولهش رو بین دو انگشتم گرفتم. فشار دادم و گفتم: «یادته در مورد ختنهی زنها و از بین بردن حس جنسیشون و این چیزا حرف میزدی؟!»
افسانه رنگ به رخسارش نمونده بود و عین گچ سفید شده بود. با تتهپته گفت: «رضا ما هر گهی خوردیم با رضایت خودت بود و من تو رو به هیچ کاری مجبور نکردم. همهی کارهایی که کردیم به خواست و رضایت خودت بوده. غیر اینه؟!»
گفتم: «چرت نگو زنیکه. من بچه و خام بودم و تو من رو وارد این بازی کردی. با حرفهات تموم گندهایی که میزدیم رو عادی جلوه میدادی! الان هم بیخودی سعی نکن با حرفهات منصرفم کنی، چون در هر صورت من این یه تیکه گوشت لعنتی رو میبرم که دیگه هیچکس قربانی شهوت توئه حرومزاده نشه!»
بلند شدم و چسبی رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم. به سمتش رفتم که دهنش رو چسب بزنم تا موقع بریدن چوچولهش، جیغش همسایهها رو با خبر نکنه. همین که بهش نزدیک شدم، به التماس کردن افتاد و با گریه و ناله گفت: «رضا گه خوردم. رضا غلط کردم. ببخشید. رضا گه خوردم، رضا تورو خدااا…»
ولی من گوشم به این کصشعرها بدهکار نبود و تصمیمم جدی بود. بدون اعتنا به حرفهاش شروع کردم به چسب زدن دهنش. آخرین حرفی که از دهنش بیرون اومد، باعث شد که دست نگه دارم!: «رویاااا…»
قبل اینکه چسب رو باز کنم، انگشت اشارهم رو به نشونهی تهدید بالا بردم و گفتم: «اگه چرت و پرت و بیراه بگی، نه تنها چوچولهت، بلکه زبونت رو هم میبرم و فرو میکنم تو کصت. دهنت رو باز میکنم و مثل آدم ادامهی حرفت رو میزنی! حله؟»
با تکون دادن سرش تایید کرد.چسب رو باز کردم و گفتم: «بنال.»
در حالی که نفسنفس میزد و از ترس، حرف زدنش بریدهبریده شده بود، گفت: «رویاااا… تمام این بازیها و نقشهها زیر سر رویا بود…»
پوزخند زدم و گفتم: «طبق معمول داری چرت میگی…»
چسب رو به سمت دهنش بردم، سرش رو به سمت چپ خم کرد که نتونم دهنش رو ببندم و سریع گفت: «چند دقیقه بهم فرصت بده که همهی حرفهام رو بزنم، اگه قانع نشدی هر بلایی که دلت خواست میتونی سرم بیاری…»
چسب رو کنار تخت گذاشتم، بلند شدم و رو صندلی کنار تخت نشستم. پاهام رو، روی هم انداختم و گفتم: «گوش میدم…»
دوباره یه نفس عمیق کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه. در حالی که به سقف خیره شده بود، گفت: «یه روز که داشتیم از فانتزیهای محالمون حرف میزدیم، رویا گفت که یه فانتزی عجیب داره و برای تجربه کردنش حاضره هر کاری بکنه. اولش با خودم گفتم تهِ تهش یه سکس گروهیه دیگه. ولی با شنیدن فانتزیش هوش از سرم پرید و باورم نمیشد. فانتزی غیر ممکن رویا، سکس با تو بود!»
خندیدم و گفت: «نه بابا؟ انتظار داری همچین اراجیفی رو باور کنم؟»
گفت: «قرار بود کامل حرفهام رو بشنوی. لطفا با دقت به حرفهام گوش بده و احساسی نباش. ازت خواهش میکنم.»
ادامه داد: «رویا همیشه سعی میکرد تو خونه لباسهای باز و سکسی بپوشه و جلوی چشم تو لخت بشه. وقتی میرفت حموم، عمدا حوله رو با خودش نمیبرد که تورو صدا بزنه و تو حوله رو براش ببری و لختش رو ببینی. اون بهخاطر اینکه کص و کونش زیر شلوارکهای تنگ و بدننماش خودنمایی کنه، شورت نمیپوشید. رویا از قصد جلو چشم تو لباسهاش رو عوض میکرد و لخت مادرزاد جلوت ظاهر میشد که تو تحریک بشی و بهش حس جنسی پیدا کنی. رویا همهی این کارها رو میکرد که تو وسوسه بشی و یه شب بری سراغش و باهاش سکس کنی. رویا بزرگترین فانتزیش این بود که هر شب باهات سکس کنه. ولی تو کلا تو باغ نبودی.»
یکم فکر کردم و گفتم: «اگه واقعا اینجوریه که تو میگی، چرا هیچوقت هیچی بهم نگفت؟ میتونست خودش سراغ من بیاد، اصلا چرا خودش استارت نزد و هیچ اقدام مستقیمی نکرد؟»
گفت: «بنظرت عاقلانهست که یه مادر بیاد به پسرش پیشنهاد سکس بده؟ این خریت محض بود. بعد از اینکه رویا مطمئن شد که تو، تو این داستانا نیستی و محاله بری سراغش، تصمیم گرفت یه جور دیگه به فانتزیش برسه. از اول نقشه این بود که من باهات اوکی بشم و به سکس برسیم. بعد تو یکی از پارتیهای آرزو، در حالی که روحت هم خبر نداره، با رویا سکس کنی. اینجوری هم رویا به فانتزیش میرسید و هم تو نظرت در مورد رویا عوض نمیشد. یه جورایی نه سیخ میسوخت نه کباب. ولی یهو نقشه عوض شد!»
گفتم: «چرا نقشه عوض شد؟!»
گفت: «دقیقا بعد از اون روزی که پات رو کردی تو یه کفش و گفتی الا و بلا میخوام فانتزی مامانم رو بدونم، نقشه عوض شد! وقتی رویا فهمید تو داری بهش فکر میکنی، ازم خواست که تو سکسهایی که باهات دارم، اسمش رو بیارم و سعی کنم ذهنت رو به سمت سکس با مامانت هدایت کنم. کاری کنم که به رویا کشش جنسی پیدا کنی و خودت دلت بخواد که رویا رو بکنی. تو این شرایط، قطعا لذت روحی و روانی حاصل از سکس برای رویا بیشتر بود. چون تو با خواست قلبی اون رو میکردی و خبر داشتی این کصی که زیرته، کص رویاست. چیزی که رویا میخواست!
اما تو طبق معمول غافلگیرمون کردی و بر خلاف انتظار ما، به جای اینکه به سکس کردن با رویا کشش پیدا کنی، روی رویا بی شدی و دلت میخواست یکی دیگه جلوی چشمهات رویا رو بگاد.
ولی خب همین هم قدم بزرگی بود. اون شب اولی که قرار بود با حضور شاهین فورسام بزنیم، تو فکر میکردی قراره رویا جلو چشمت گاییده بشه و هیچ اتفاق خاصی بین خودت و رویا نیفته، ولی نقشهی اصلی اون شب این بود که من و رویا کاری کنیم که تو، تو عمل انجام شده قرار بگیری و همهی کارهای ممکن رو با رویا انجام بدی. اورال، آنال و واژینال. اون شب، رویا کامل به فانتزیش رسید و تمام اینا رو باهات تجربه کرد…»
با اینکه حرفهاش دقیق بود و مو لا درزش نمیرفت، ولی نمیتونستم باور کنم و اطمینان داشتم که داره اراجیف میگه که خودش رو نجات بده. ولی باید کاملا مطمئن میشدم که حرفهاش دروغه و واقعیت نداره.
گفتم: «گیریم که تموم اینایی که میگی راست باشه. تو چرا مامور عملی کردن فانتزی رویا شدی؟ این وسط چی به تو میرسید؟»
گفت: «پول، هیجان سکسی و عملی شدن یکی از فانتزیهام. رویا برای راضی کردن من و رسیدن به فانتزیش هر کاری میکرد. هربار که به فانتزیش نزدیکتر میشدیم، پول بیشتری بهم میداد. تو این ماجرا منم کمتر از رویا لذت نبردم و کلی چیزهای جدید و خاطره انگیز رو تجربه کردم. همین هیجانات سکسی باعث شده بود خوب کارم رو انجام بدم و تو رسوندن رویا به فانتزیش کم نذارم. هرچند گاهی ته دلم از کاری که میکردم پشیمون میشدم ولی با خودم میگفتم این وسط همه داریم لذت میبریم؛ من، رویا، رضا! پس دلیلی برای پشیمونی و عذابوجدان وجود نداره. با تکرار و مرور همین حرفها خودم رو متقاعد میکردم که کار بدی رو انجام نمیدم!»
باورم نمیشد. باورم نمیشد که رویا همچین آدمی باشه. رویا تنها آدمی بود که من بهش اعتماد کامل داشتم و حاضر بودم جونم رو هم براش بدم. رویا برای من یه فرشته بود و باور کردن این حرفها برام غیر ممکن بود.
دوباره چسب رو برداشتم، بهش نزدیک شدم و گفتم: «اگه دروغهات تموم شد، کارم رو شروع کنم!»
گفت: «میدونستم باور نمیکنی. ولی من مدرک دارم! یه چیزی که بهت ثابت کنه همهی حرفهام واقعیته!»
با تعجب گفتم: «خب؟ چیه مدرکت؟»
گفت: «رو گوشیمه، دستهام رو باز کن بهت نشون میدم!»
خندیدم و گفتم: «چرا فکر میکنی اگه دستهات باز باشه میتونی از اتفاقی که قراره بیفته جلوگیری کنی؟»
گفت: «باشه. نیاز نیست دستهام رو باز کنی.»
بعد سرش رو به سمتی که گوشیاش بود چرخوند و گفت: «رمزش afsaneh.sd77 هستش. بازش کن و برو رو تلگرام.»
کاری رو که گفت انجام دادم و وارد تلگرامش شدم. گفتم: «خب.»
گفت: «وارد سیو مسِیجم شو و پیامهای پین شده رو ببین. من همهی اسکرینشاتها و وُیسهای رویا که مربوط به این ماجرا هست رو نگه داشتم برای روز مبادا. حتی چند بار که حضوری در مورد این ماجرا حرف میزدیم، صداش رو ضبط کردم و فایلهای اون صداها هم همونجا موجوده. فکر کنم اینا بهترین مدرک برای اثبات حرفهام باشن!»
بعد از دیدن اسکرینها و شنیدن وُیسها، انگار با پتک کوبیدن رو سرم. چشمهام سیاهی رفت و زانوهام سست شد. دستهام یخ زده بودن و تو بهت فرو