زن ها هم انسانند

شهر تاریک بود مثل مردمش.خسته و با درد هر قدم را برمیداشتم و مسیر را طی میکردم. با دست ها بدنم را پوشانده بودم و تکه پاره های لباسم را به هم نزدیک نگه می داشتم. چشم هایم میسوخت و خشک بود. انگار تیفی را در گلویم فرو کرده بودند و صدایی از گلویم بلند نمیشد. وسط بیابان ، یک زن پیاده و تنها چه کاری از دستش بر می آمد؟ اتفاق های چند ساعت پیش را مرور کردم. دوست پسرم زنگ زده بود و قرار بود دنبالم بیاد. گفته بود یه چرخی تو شهر میزنیم و تجدید دیدار میکنیم. یادم بود چقدر اشتیاق داشتم برای دیدنش. وقت زیادی برای آرایش کردن خودم صرف کردم. لباس های جدیدم را پوشیدم و حسابی به خود رسیدم ؛ حتی گردنبندی که از همه گران تر بود انداختم. با یه میس کال فهمیدم که جلوی در رسیده. با عجله از پله ها پایین رفتم و تا دیدمش از خنده لبریز شدم. گفت: سوار شو خانوم خوشگله. دلم برات یه ذره شده بود. جواب دادم: علی نمیدونی چقدر دلتنگت بودم. این یه هفته که مسافرت بودی داشتم از تنهایی دق میکردم. گفت:منم همینطور عزیز دلم. آماده ای‌ بریم. گفتم: بزن بریم که کلی حرف دارم باهات. چند ساعت تو شهر گشتیم و تلفنش زنگ خورد. با دیدن شماره اخماش توی هم رفت. + چیه! آره انجام شده. چی؟ الان؟ قرار این نبود. قرار بود خودم اوکیش کنم تا چند ساعت دیگه. نه اذیت نکن. الو. الو. اه مادرجنده قطع کرد. گفتم: چی شده عزیزم. گفت : هیچی باید بریم خونه ی ما یه کاری دارم باید انجام بدم. مادر پدرم خونه نیستن از من خواستن انجام بدم. با من میای؟ گفتم: اره میام. چرا که نه عزیزم. بار اولم نبود که میرفتم و به علی اطمینان کامل داشتم چون هیچوقت تو این چندسال به من دست نزده بود و میدونست که باکره بودم. رسیدیم خونه و رفتیم داخل که علی گفت: بشین رو مبل من الان میام باید برم چند تا خرید انجام بدم. گفتم باشه و منتظر موندم تا برگرده. بعد یه ربع صدای کلید انداختن اومد و من از جام بلند شدم تا کمک علی کنم. اما به جای علی سه تا آدم گنده و هیکلی وارد خونه شدند. ترسیدم. گفتم شما کی هستید؟ چی میخواید؟ جلو ترینشون گفت :اومدیم طلبمونو بگیریم. + آخه طلب چی! کلیدخونه رو از کجا دارید. اینجا خونه ی کس دیگه ایه . – آقاتون به ما دویست میلیون بدهی داره. البته بیشترشو پرداخت کرده ولی یه مقداریشو نداشت ما هم یه هفته بردیمش گوشتمالیش دادیم و گوشیشو گشتیم یکم اطلاعات بدست بیاریم که عکس تورو دیدیم. قبول کردیم که در ازای تو از بقیه ی طلبمون بگذریم. یک دفعه کل جهان شروع به چرخش دور سرم کرد. دستم رو به دسته ی مبل فشار دادم تا نیفتم که یهو به سمتم حجوم آوردن.تا اومدم جیغ بزنم جلوی دهنم رو گرفتن و یکی سریع با چسب برق دهنم رو بست. بلندم کردن و بردن توی اتاق و روی تخت انداختن. لباس ها رو پاره کردند و من دست و پا میزدم تا از شرشون خلاص شم. به صورت یکی چنگ انداختم و در عوض یه سیلی محکم خوردم که اشکم دراومد. دو نفری دست و پاهام رو نگه داشتند و همون نفر اول شلوار و شرتش رو پایین کشید و سمت من اومد و دستش رو توی شلوارم پایین برد. دستش به چوچولم برخورد کرد اما من هیچ حسی جز بی حسی نداشتم. از دست و پا زدن خسته شدم. آلت چرک وکثیف و بوگندو رو داخل من کرد و من برای اولین بار دردی بدتر از درد پریودی رو چشیدم. اشک از چشمام پایین می‌ریخت و انقدر داد زدم گلوم میسوخت. نوبتی کارهاشون رو تموم کردن و خودشون رو داخل من خالی کردن. گند کاری هارو تمیز کردن و من رو داخل گونی ای کشان کشان بردند و توی صندوق عقب انداختند. بی حس بودم. گریه ها تمومی نداشت. تا اینکه وسط خرابه ای من رو ول کردن و چسب دهنم رو باز کردن. با گریه گفتم: حرومزاده ها… ازتون شکایت میکنم. بیچارتون میکنم. چند تا سیلی دیگه روی صورتم فرود اومد و با خنده گفتن: تو ایران که نمیتونی چون شاهدی نداری. اون پسر هم حرفی نمیزنه پای خودش هم گیره. بالاخره به یه جایی با تابلو رسیدم. ماشینی رد شد و ترمز زد. مردی گفت: یا ابوالفضل چی شده خانوم. حالتون خوبه. سریع کتش رو در اورد و دور من انداخت. گفت: خانوم چه اتفاقی افتاده اینجا چیکار میکنید با این سر و وضع. با صدای خشک و گرفته ام گفتم: آقا… میشه بریم پیش پلیس. نگران نبودم. چون دیگه حسی نداشتم. حتی اگه این مرد هم به من تجاوز میکرد دیگه حسی نداشتم . میخواستم خودکشی کنم ولی الان نه . اون حرومزاده ها واجب تر بودن. مرد با احتیاط گفت: حتما سوار شید. سریع به خانه رفت و لباسی از مادرش قرض گرفت و بعد سمت آگاهی حرکت کردیم . داخل رفتیم و من همه چیز رو شرح دادم و اون مرد که نامش سینا بود هم شهادت داد که من رو با چه سر و وضعی پیدا کرده. قیافه ی اون سه نفر رو کشیدند و بعد از چند ماه دستگیر شدند . علی هم دستگیر شد ولی هیچ مدرکی برای محکوم کردنش نبود چون گفته بود این ها دوستای من بودن و من برای مدتی نبودم و کلید خونه رو بهشون دادم تا مدتی بمونن؛ و مرد ها هم حرفشو در کمال تعجب تایید کردن . علی آزاد شد. من نمیتونستم این موضوع رو باور کنم. محلول جوهر نمک برداشتم و به سمت خونه اش رفتم و زنگ زدم . به جای خودش خانوادش اومدن. و تا محلول جوهر نمک رو دیدن از دستم گرفتن و از دسترسم خارج کردن و تا تونستن من رو به باد کتک گرفتند. بیهوش شدم و تا چشم باز کردم از درد به خود پیچیدم و صورتم میسوخت. دست به صورتم زدم و خون ، سفیدی دستام رو قرمز کرد. همسایه ها مامور حفاظت خبر داده بودن. مامور بالا سر من اومد و با باتوم به سینه ی من ضربه میزد و با پا کمی فشار می اورد . فکر می کردم میخواست شدت ضربه ای که به سینه ام وارد شده بود رو چک کنه تا اینکه با دست با سینه های من ور رفت. زندگی برای من تمام شده بود. امیدم به مامور ها بود، که اون ها هم متجاوز از اب در اومدند. من دیگر نفس نمیتوانستم بکشم. من جرمم این بود که زن بودم و نفس کشیدن بر من حرام بود. (دوستان این داستان صرفا تخیل من بود که خواستم با دونسته هام ربطش بدم به این موضوع اخیر امیدوارم نظرتون رو بگید در کمال احترام البته)

نوشته: Abadani

دکمه بازگشت به بالا