زوال
داشتم توی خیابان قدم که نه، بال و پر میزدم! بس که سرمست و سبکبال بودم از این روزهای به غایت روشن و تابان. میان قدمهای موزون و بلندم، نگاه مو شکافم خیلی اتفاقی به نوشته گوشه دیوار آجری کهنه و قدیمی میان مغازه و کافینتی افتاد. فاصله و خط ناخوانا و ریزِ نوشته خواندنش را سخت میکرد اما کنجکاوی امانم نداد، از بقیه جا ماندم تا نوشته را بخوانم. یکی با اسپری سیاه نوشته بود: «زِوال از آن اویی ست که خود را بر خواب زند.» اول بد خواندم و معنایش را نفهمیدم، همین کنجکاویم را بیشتر کرد. بقیه دور شده بودند و نمیدانستند من جا ماندهام. جمله را دوباره خواندم و اینبار معنایش را گرفتم. پوزخند زدم. مسخرهها! خدا میدانست کدام آدم گولِ نومید و افسردهای فاز فلسفی برداشته بود و با این جمله نمای دارس و کهنه، اما زیبای دیوار را به گند کشیده بود. مردم دیوانه بودند! زندگی زیبا بود اما اصرار داشتند با بهانههای واهی روی صورتش خدشه بیندازند. فکر میکردند اینجوری به چشم بقیه جذابترند. کاری به باقی مردم نداشتم اما برای یک دختر به سن و سال من تنها متر کردن پاساژها و خرید لوازم عقد معنیش همان لِیلِی روی ابرها بود؛ آخر شوهر خوبی گیرم آمده بود! نامش اُمید بود. در دبیرستان شیمی تدریس میکرد و عینک میزد. جلوی موهایش کم پشت بود اما به چشم من دُرّ نایابی بود که از بخت و اقبال بلند بالایم به تورم خورده بود. در کل ظاهر محجوبی داشت. مؤدب بود و مهربان. اصلاً یک پارچه آقا بود. مادرم میگفت رضا فرهنگیست، با بقیه مردها تومنی هفت صنار توفیر دارد! پدرم شیفته ادب و معرفتش شده بود و پسرم پسرم صدایش میزد و خودمهم که با چند جمله محبت آمیز شده بودم شیدای دلباختهاش. زُهره تنها کسی بود که ساز مخالف میزد. میگفت سنش زیاده، میگفت برای توی نوزده ساله یک مرد بیست و نه ساله پیر است، میگفتم سن و سال را بگذار دم کوزه! مهم تفاهم است که ما داریم. گوشهایم برای حرفهای زهره یکی در بود دیگری دروازه، اصلاً اهمیت نمیدادم. با این تفاسیر دیگر دلیلی برای ناامیدی نداشتم. نگاه پر استهزاءم را از نوشته گرفتم و با قدمهای بلند و نزدیک به دو خودم را به بقیه رساندم. زُهره از صدای قدمهایم به عقب چرخید و با تعجب گفت:
-کجا بودی؟
از او جلو زدم و با چند قدم فاصله از مادر امید حرکتم را ادامه دادم.
-هیج جا.
نوبت او بود که بدود. شانه به شانهام ایستاد و با صدایی زیر و بم گفت:
-میگم…مطئنی راحله؟
تای ابرویم بالا رفت.
-از چی؟
-از امید!
نگاه دلگیر و ابروان پر شکنجم را که داد میزد: «باز شروع کردی؟» دید و در صدد دلجویی برآمد. با لحن ملایمی گفت:
-بخدا دلم شور میزنه راحله. داری حیف میشی. تو و امید هر کدوم از یه نسل دیگهاین. اخلاقهاتون باهم فرق داره. تو نمیفهمی اما من که بیرون گودم دارم میبینم چه خبره. تازه، تو مگه دوست نداشتی درس بخونی؟ این آدمی که من میبینم با اینکه معلمه اما عمراً بذاره پات رو از خونه بیرون بذاری، خیلی خشک مذهبه!
زهره دو سال از من کوچکتر بود و حال برایم بزرگتری میکرد! از داغیِ حرفهایش گُر گرفتم و ستیزه جو گفتم:
-اولاً امید نه و آقا امید! دوماً، برای من سن ملاک نیست، این هزار بار! سوماً، ممنون میشم همون خارج گود بمونی و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی، دانشگاه رفتن یا نرفتن من به خودم مربوطه.
پشت چشمی نازک کرد و با لب و لوچه کج و معوج ادایم را در آورد.
-آقا امید! شووَر ذلیل بدبخت!
با قهر رو برگرداندم و چند متری جلو افتادم. دوید و برای بار آخر هم شانه یکدیگر شدیم. ناگهان لبهایش را چسباند به گونهام و محکم بوسید.
-ناراحت نشو دیگه عشق آبجی…اینا رو نمیگم که ناراحت شی. آدم باید با یکی ازدواج کنه که بتونن هم رو درک کنن. من منظورم به شما دوتا نیست ولی وقتی دو نفر فکر و عقیدهشون باهم نخونه بعد یه مدت از هم سرد میشن. از همم که سرد شن مرده شلوارش میشه دوتا زنههم با مرد همسایه میپره. اینا رو گفتم که بدونی نگرانتم.
حرفهایش قابلیت خلق یک معرکه و دعوای جانانه را داشت، با این حال نمیخواستم میانمان شکراب شود. خواهرم بود، تکهای از وجودم. ناراحتیش اشکم را در میآورد. سکوت کردم و با قلم سکوتم نقطه پایان این بحث لاینتهی را گذاشتم، هرچند نمیدانستم همین حرفها آخرش میشود یک پسر کوچک میان هیروشیمای زندگیام.
خریدمان که تمام شد با همان چند قلم وسیله کوچک اما به چشم من ارزشمند به خانهمان برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم خورشید وسط آسمان مشت مشت روی سر آدمها آتش میپاشید اما تحمل باحورِ امسال به مراتب آسانتر از دوری از امید بود. زهره به همراه مادرم و زینب خانوم، مادر امید مشغول گفت و گویهای زنانه و حوصله سربرشان بودند که هیچ وقت برایم جذابیت نداشت، و من کلافه و بیدل دور خانه نقلی و جمع و جورمان چرخ میزدم. گاهی به رابطهام به امید فکر میکردم و به نقطههایی تاریک میرسیدم. انگار زهره کار خودش را کرده بود و حرفهای امروزش مثل زهر روح و تنم را مسموم کرده بود. امید دو ماه پیش به خواستگاریم آمد و یک ماهی بود محرم هم بودیم اما در این یک ماه زیاد نزدیکم نشده بود، نه جوری که دوستهایم از میل و غرایض آتشین دوست پسرهایشان میگفتند. شاید مرا نمیخواست، شاید به یکی دیگر میل داشت…اصلا اگر من برایش کافی نبودم چه؟ میان خود خوریها و تنگدلیهایم صدای «یالله» بم و دور و بعد چلیک چرخیدن دستگیره آمد. حسی از سر خوشیهای بیکران پیچید در تار و پودم و آخرش شد یک لبخند عمیق و دنداننما که به روی امید پاشیدمش. سلام کشیده و رسایش تا زمانی که در را بست و دو قدم بلند به سمتم برداشت ادامه داشت. بیقرار و با چشمهایی که عین ستارهها در آسمان شب دو دو میزد نزدیک شدنش را با یک جفت چشم قرضی دیگر به تماشا نشستم. طبق معمول همیشه با تیپ رسمی آمده بود و کت مشکی و شلوار پارچهای سرمهای به تن داشت. فرهنگی بود دیگر! توقع دیگری نمیشد داشت. باید طبق رسم و رسوم خودشان لباس میپوشید. تا به خودم بیایم فاصله بینمان از بین رفت و در مقابل نگاه مشتاق و درخشانم دستش را بلند کرد و به سمت صورتم آورد. قلبم تلپی افتاد روی گلهای قالی. به امید یک نوازش عاشقانه چشم بستم و بعد…لپم کش آمد و صدای امید را هنگامی که از کنارم میگذشت شنیدم.
-چطوری فسقلی؟
هاج و واج به جای خالیاش خیره ماندم و زیر لب گفتم: فسقلی؟!
حتی نا نداشتم عکسالعمل بقیه را ببینم اما از سر و صدایشان حدس میزدم چیزی نفهمیدهاند، شایدهم خودشان را به نفهمی زده بودند. غیر از خدا که دید سنگ روی یخ شدنم را؟ هرچند شاید امید راست میگفت و حق داشت نامزدش را فسقلی خطاب کند! زیادی ریز جثه بودم. به پدرم رفته بودم و به هیچ وجه چاق نبودم، برخلاف مادرم که اضافه وزن داشت و البته زهره که صورت آبگون و اندام تو پُرش آرزوی خیلیها بود. همانی به سرم آمد که از آن میترسیدم. امید مرا نمیخواست، برایش کم بودم. فقط کمی چشمهایم قشنگ بود. شاید اگر اندامم مثل مدلهای اینستاگرامی بود اوضاع فرق میکرد، یا مثل زهره. یادش افتادم و زهر حرفهایش بیش از پیش وجودم را آلوده کرد. راست گفته بود. بیچاره یک چیزی میدانست که هی زیر گوشم روضه میخواند. انگار با حرفهایش چشمهایم باز شده بود و حقایق جدیدی به چشمم میآمد. بغ کرده چرخیدم و به سمت مبلها روانه شدم. امید بعد از خوش و بش کوتاهی به مادرش دست داد و روی مادرم را بوسید. آخر به سمت زهره رفت و گفت:
-خوبی خانم خانما؟
زهره لبهایش را زوری کش داد.
-قراره بد باشم؟
امید نشست همانجایی که من میخواستم بنشینم و پاسخ داد:
-ابداً!
بعد رو کرد به مادرم و گفت:
-شرمنده شدم مادر جان، نتونستم همراهتون بیام.
خواستم مسیرم را عوض کنم اما دوست نداشتم دلخوریم را بقیه بدانند. به اجبار نشستم کنارش. مادرم گفت: این حرفا چیه مادر؟ سر کلاست بودی دیگه. کسی ازت توقع نداره، مگه نه زینب؟
و اینگونه زینب خانُم حرف مادرم را تصدیق کرد و بحث جدیدی شروع شد. میان همهمهی گفت و گوهاشان امید سرش را نزدیک گوشم آورد.
-خوبی؟
همین! همین جمله سوالی تک واژهای همه زنگارهای قلب تیرهام را شست و با خودش برد. چقدر محتاج محبت بودم من سادهی بیبصیرت! مطمئن نبودم «اوهوم» آرام و تو گلویم به گوشش رسیده باشد. با دست چپ مرا به خودش چسباند و حرکات نوازش گونه کف دستش به روی بازویم مرا یک راست انداخت وسط دریای مواج رویاهایم. من تنها مغروقی بودم که غریق نجات نمیخواستم.
نُه روز گذشت. در این چند روز رابطه من و امید روی یک خط صاف، بدون پستی و بلندی و اتفاقات خوب و بد پیش رفت تا اینکه روز موعود فرا رسید. امید پس از مدتها میخواست شب را خانه ما سر کند. زیاد اهل این برنامهها نبود، فقط سه شب دیگر به جز این شب را کنار هم گذرانده بودیم که امید در هیچکدام از آن شبها با من نزدیکی نکرده بود. همین عقب نشینیش مادرم را نگران کرده بود و شاید به خاطر همین گاهی زیر پوستی و در لفافه میگفت زن باید مردش را به چنگ بگیرد، میگفتم چجوری؟ میگفت تختش را گرم نگه دار! دقیقا شبیه به حرفی که زهره میزد. دخترهی بیحیای بیچشم و رو راست راست زل زده بود در چشمهایم و گفته بود: «شیکم مردها رو باید پر کنی، تخمهاشون رو خالی!» بعد که بازخواستش میکردم میگفت از دوستهایش در مدرسه یاد گرفته. اما انصافاً کلامش را باید قاب میگرفتند! در این حدوداً هفتاد روزی که از نامزدیمان میگذشت امید سر جمع شش بار لبهایم را بوسیده بود، چندباری از زیبایی چشمهایم تعریف کرده بود و یکی دوباریهم کارمان به جاهای باریک رسید اما هر بار به دلایلی وصالمان نیمه تمام ماند. امشب اما فرق داشت، امشب به هر ترفندی که بود کار را تمام میکردم. همه خواستهام امید بود و امشب او را پا بند خودم میکردم!
نیم ساعتی بود اعضای خانواده به اتاقهایشان رفته بودند و من روی تخت صورتيم چمباتمه زده بودم. زانوانم را به آغوش کشیده بودم و نگاهم را از آیینه بختی که پنج روز از خریدنش میگذشت و از همان روز موقتاً مهمان اتاقم شده بود به خودم دوخته بودم. چراغهای خانه خاموش شدند و چهرهام در آیینه سیاه شد. همان لحظه در اتاق با صدای جیر مانندی باز و هیکل امید در چهارچوبش نمایان شد.
-راحله؟ بیداری؟ میگم لباسامو کجا عوض کنم؟
لب زدم: هرجا دوست داری.
بعد از درنگ کوتاهی لباسهایش را در تاریکی با چند دست لباسی که با خودش آورده بود عوض کرد و به سمت تخت آمد. آب دهانم را قورت دادم و صدایش را شنیدم.
-چرا نمیخوابی؟
اتاق تاریک بود اما نه آنقدر که آدم کور شود! واقعاً نمیدید؟ نمیدید امشب بازترین لباس عمرم را برایش پوشیده بودم؟ نمیدید یا خودش را به ندیدن میزد؟ اجبار دستهایش روی تخت درازم کرد و از پشت در آغوشم کشید. با ته ماندههای امیدم منتظر ماندم از مرزهای ممنوعه تنم عبور کند. چند دقيقه انتظار و بعد…دستهایش از دور تنم باز و روی سینه خودش قلاب شد. بغضی پر خار و از جنس سنگ گلویم را آزرده کرد. از معشوقم عشقبازی میخواستم، توقع بیجایی بود؟! شاید باید فداکاری میکردم، اینبار غرورم را! دستم را به پشت سر بردم و جست و جوگر تکان دادم. وقتی میان پاهایش را یافتم از جایش پرید و بعد از چند لحظه سکوت، بیحرف دستم را گرفت و از آن قسمت برداشت. با لجبازی دستم را دوباره به همانجا سوق دادم. اینبار محکمتر به آن جسم گوشتی ناآشنا چنگ زدم و امید نوچ کلافهای گفت و نالید:
-خستهام راحله، بذار برای یه وقت دیگه.
ناگهان زدم زیر گریه، آن تکه سنگ خاردار گلویم ترکید و ترکشهایش به پر و پای هر دومان گرفت. بلند و لرزان گفتم: مگه کار هرشبمونه که میگی واسه یه وقت دیگه؟!
امید جا خورده روی آرنج بلند شد.
-چرا گریه میکنی دیوونه؟
از تن صدایش شدت حیرتش را میخواندم اما من دیگر بریده بودم.
-چرا گریه نکنم؟ بخندم وقتی شوهرم دوسم نداره؟
-هیس…الان مامان بابات میریزن اینجا فکر میکنن چه خبره. نصفه شبی بازیت گرفته تو؟
وقتی دید ساکت نمیشوم سعی کرد با کف دست دهانم را بپوشاند. از لابلای انگشتهایش گفتم: تو منو نمیخوای، بذار همه بدونن منو دوست نداری. زورت میاد بهم دست بزنی، انگار یه تیکه آشغالم.
دهانم را کامل پوشاند و گفت:
این چه حرفیه عزیز من؟ مگه میشه تو رو نخوام؟ فقط یکم کارا سنگینه زیاد حس و حال ندا… .
از این بهانههای واهی بیزار بودم. کف دستش را محکم گاز گرفتم. صورتش قرمز شد و فریادش را توی گلو کشت.
-واسه من بهونه نیار، کدوم مردی انقدر با نامزدش سرده؟ فکر کردی من خرم؟! یا منو نمیخوای یا پای یکی دیگه در میونه.
کف دستش را مالید و گفت:
-صدات رو بیار پایین لامصب! الان همه رو میکشونی اینجا.
درحالی که صورتم خیس اشک بود لجوج و خودسر گفتم: بذار بیان، بذار بدونن من چی میکشم. ده روزه خواب ندارم. همهاش فکر میکنم یه مشکلی دارم که سمتم نمیای… .
عصبی میان حرفم پرید:
-راحله انقدر چرت و پرت نگو.
-خدا رو چه دیدی؟ شایدم…شایدم واقعا با یکی ریختی رو هم! بذار برم به بابا بگم، اون بزرگتره، عقلش بیشتر قد میده. الان میرم بهش میگ… .
از جایم بلند شدم و به یک باره به همان جا کوفته شدم. شوکه به چشمهای ریز و پر خشم امید نگاه کردم. پرههای بینیش از عصبانیت باز و بسته میشد.
-چی میخوای راحله؟ رک و پوست کنده بگو.
زل زدم به چشمهایش و گفتم: تو رو! واسه همیشه.
خندهاش پر از ناباوری بود وقتی گفت: یعنی چی؟ من و تو مال همیم. نامزدیم خیر سرمون، این چرت و پرتها چیه میگی؟
-چجوری مال همیم وقتی دو ماهه بهم دست نزدی؟
در سکوت نگاهم کرد.
-این چیزیه که واقعا میخوای؟
بی مکث سر تکان دادم.
-بعدش پشیمون نمیشی؟
قاطعانه گفتم: نه!
نفسش را آزاد کرد: ببین…واسه من کاری نداره، خودت خواستی!
از جا برخاست، با چند قدم بلند به سمت در اتاق رفت و کلید رویش را چرخاند. بعد برگشت به سمتم و همزمان که چراغ خواب را روشن میکرد گفت:
-صدات در نیاد که جفتمون ضرر میکنیم!
از این تغییر موضع صد و هشتاد درجهاش شگفت زده شدم. با هیجان نزدیک شدنش را تماشا کردم و تا به خودم بیایم لبهایم مهر و موم شد. نفس کشیدن را از یاد بردم، حتی وقتی لبهایش را جدا کرد باز با نفس حبس شده نگاهش کردم. کاش امانم میداد! صدای پاره شدن لباسم که در اتاق پیچید تازه راه تنفسم باز شد. همه چیز به شکلی غیر قابل باور سریع پیش میرفت و خودم را مثل تکه چوبی در رودخانه به تقدیر سپرده بودم. نگاهش را با تأخیر از سینههای کوچکم جدا کرد. از نگاهش حس خوبی نگرفتم.
-درش بیار این لامصب رو.
میتوانستم لابلای کلماتش کمی بیقراری حس کنم. تنها بند باقی مانده لباس خواب سفید نصفه و نیمهام را از روی سرشانه عبور دادم و از تنم در آوردم. یادم افتاد لختم و گونههایم آتش گرفتند. اولینبار بود چشم یک مرد روی تن عریانم میچرخید. نگاهش روی تنها پوشش تنم افتاد و دستهایش جلو آمد. لحظهای بعد پاهایم را بالا گرفتم تا شورت مشکی را راحتتر در بیاورد. نگاهش اینبار به شکاف بکر و مقدس میان پاهایم خیره ماند که امشب قربانیِ احساسم میشد. خبری از موی شرمگاه نبود، بعد از ظهر از شرشان خلاص شده بودم. دوست داشتم همه چیز برای بار اول بینقص باشد. داشتم فکر میکردم قدم بعدیش چیست که مچ پاهایم را گرفت و مرا روی تخت به سمت خودش کشاند. تا وقتی سرش میان پاهایم فرود میآمد باور این اتفاق برایم میسر نبود. در خوابم نمیدیدم امید مؤدب و به قول زهره یُبس دست به چنین حرکتی بزند. وقتی زبان خیسش را روی واژنم حس کردم نفسم به شماره افتاد. اولینها همیشه خاص بودند، به ویژه وقتی عشق و شهوتهم قاطی این اولینها میشد. دستهایم بیاختیار جلو رفت و لابلای موهایش چنگ شد. دوست داشتم سرش را وسط پاهایم فشار دهم اما خجالت میکشیدم! از شدت لذت انگشتهای پاهایم را باز و بسته میکردم و آه و نالهام پشت سد لبها منتظر رهایی بود. بازی لبهایش با شیارهای واژنم بازنده نداشت اما من هر لحظه به لبه پرتگاهی بلند نزدیک میشدم. حس نیازی در تنم پیچید که منشأش نوک سینههایم بود. تمنای لمس شدن داشتند و دلم میخواست دستهای زبر و بزرگ امید سینههایم را چنگ بزند اما این یکی راهم خجالت میکشیدم! آخرش یک دستم را از موهای امید جدا کردم و روی سینهام گذاشتم. حس لذتم چند برابر شد و خروج ترشحاتی را از واژنم حس کردم. همه اینها دست به دستهم داد تا نوک کفشهایم لبه پرتگاه خیالی را لمس کند و درست لحظهای که هبوط را به چشم دیدم لبهای امید از واژنم جدا و تصویر پرتگاه از ذهنم پاک شد. نگاه شوکه و شاکیام را به صورتش دوختم که مشغول پایین کشیدن شلوار راحتیش بود. به همان حالت خشک شدم. قسمت اصلی تازه فرا رسیده بود! شلوارش را تا زانو پایین کشید و به پشت چرخید تا کامل درش بياورد. با استرس به ملافهها چنگ زدم. دلم شور میزد! تجربه که نداشتم، همه این لحظهها برایم تازگی داشت. امید اما خونسردتر به نظر میرسید. انگار بار اولش نبود! سرم را تکان دادم و افکار سیاه و سمی به اطراف پرت شدند. دوباره نگاهش کردم. پیراهنش را در آورده بود و همان لحظه شورتش راهم پایین کشید. نگاه کنجکاو و کاوشگرم به آلتش بودم که وقتی با بدن عریانش رویم خم شد به خودم آمدم.
-به چی نگاه میکنی؟
لحن شوخ و خودمانیش اضطراب وجودم را کمرنگ کرد. بالاخره جرعت به خرج دادم و برای اولین بار از شروع رابطه زل زدم به لحن شوخ و خودمانیش اضطراب وجودم را کمرنگ کرد. بالاخره جرعت به خرج دادم و برای اولین بار از شروع رابطه زل زدم به چشمهایش. هنوز با حرف زدن راحت نبودم. هنوز از اینکه پاهایم را باز کرده بودم و خصوصیترین قسمت تنم را پیشکش نامزدم کرده بودم حس خفقان داشتم، کاش بیشتر حرف میزد تا خجالتم میریخت. کلاهک آلتش روی شکاف واژنم کشیده شد و همه این فکرها دود شد و رفت به هوا. یکبار دیگر کارش را تکرار کرد و کلاهک آلتش را با فشار روی شیارهای واژنم بالا و پایین کشید. چشمهایم با لذت بسته شد. حس بینظیری بود! بیشتر میخواستم، خیلی بیشتر. منتظر بودم کارش را برای بار سوم تکرار کند که یک مرتبه آلتش را وارد واژنم کرد و بعد از جیغ کوتاهی سوزش عمیقی را در وجودم احساس کردم. ناله دردناکم را شنید و از حرکت ایستاد.
-چی شد؟
دلم میخواست سرش هوار بکشم که چرا انقدر ناگهانی؟! لب زدم: هیچی، خوبم.
-مطمئنی؟
هیچ نگفتم. چانهام را گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم. سؤالش را دوباره تکرار کرد.
-میگم مطمئنی؟
به قهوهایِ چشمهایش خیره شدم. حالا که کار از کار گذشته بود میپرسید؟
-مطمئنم.
چانهام را رها کرد و بعد، خزیدن و بیرون آمدن آلتش را درون واژنم احساس کردم. سوزشم کمی رنگ باخت و نالهام اینبار از سر لذت رها شد. ضرباتش سرعت گرفت و پیوسته شد. از شدت خواستن دستهایم را بالا آوردم و دور کمرش پیچیدم. آرام آرام صدای کوبش پوست تنمان بهم در اتاق منعکس شد. ترسی به دلم افتاد که صدا به گوش پدر و مادرم برسد و همزمان با این ترس حس نیاز دوباره در نوک سینههایم شعله کشید. ترکیب غریبی بود! اینبار دستهای خودم راضیم نمیکرد. دست راستش را گرفتم و روی سینهام گذاشتم. خجالت میکشیدم حرف بزنم درست، اما میتوانستم با زبان بدن خواستهام را برسانم! یک مرتبه دستش را برداشت و کنار تنم تکیه گاهش کرد. اخمو و عصبی دستش را چنگ زدم و دوباره روی سینهام گذاشتم. چند ثانیه گذشت و باز دستش را برداشت و کنار تنم گذاشت. بغض کردم و حس شهوت از تنم رفت. نگاه امید همانطور که خودش را به بین پاهایم میکوبید به صورتم افتاد. چانه لرزانم را که دید از حرکت ایستاد.
-باز چی شده؟!
قطره اشکی از گوشه پلکم راه گرفت و لابلای موهای شقیقهام گم شد.
-تو منو نمیخوای!
با کلافگی آلتش را بیرون کشید و گفت:
-چته راحله؟ چرا فکر میکنی نمیخوامت؟
-نمیدونم! فقط حسش میکنم.
نمیتوانستم بگویم چون به سینههایم دست نمیزنی پس مرا نمیخواهی، عقلانی نبود. هر که جایش بود فکر میکرد دیوانهام. من با شم زنانهام حسش کرده بودم و این برای مرد مقابلم قابل درک نبود.
-شاید بهتره بهمش بزنیم.
با ناباوری گفت:
-چی رو؟
-نامزدیمونو!
چند ثانیه به چشمهایم زل زد، بعد روی تنم خم شد و گفت:
_غلط میکنی!
خواستم چیزی بگویم، شده فحشی بدهم اما لبهایم بهم دوخته شد. بوسههایش اینبار طعم خشونت داشت و من با دستهای رنجور و ناتوانم میخواستم امید را از روی خودم پس بزنم. نمیشد! زیادی سنگین بود. وقتی لبههای واژنم از فشار اجباری آلتش از هم فاصله گرفت و دستهایش چنگ سینههایم شد از این تصمیم پشیمان شدم. سه نقطه حیاتی بدنم آماج حملههایش بود و من آرامآرام با میل خودم تسلیم میشدم. لبهایش را از لبهایم جدا کرد و کنار گوشم لب زد:
-عاشق چشماتم.
قلبم شد نقطه چهارم! مسخ شده نگاهش کردم و لبهای او اینبار جای بوسیدنم نوک سینه چپم را به بازی گرفت. یک مرتبه تصویر پرتگاه خیالی در ذهنم تجلی شد. ضربات بیوقفه و لبهای کاربلد امید من را به لبه پرتگاه برد و بعد، حسی از میان دلم جوشید، به شکاف میان پاهایم سرازیر شد و من از بلندی سقوط کردم. دهانم برای یک ناله از ته گلو باز شد اما امید با کف دست دهانم را پوشاند.
-گفتم سر و صدای نکنی.
نمیدانم چندبار زیر تنش لرزیدم اما هر لرزش مثل زمین لرزهای چند ریشتری احساسم را نسبت به امید دگرگون کرد. بیشتر و بیشتر عاشقش شدم و وقتی زیر گوشم لب زد: «هیچوقت به عشقم شک نکن.» احساسم به مرتفعترین قله موجود صعود کرد. چند آه مردانه بلند شنیدم و بعد داغی مِنیاش را اطراف واژنم احساس کردم. ارگاسمهای پی در پی رمق از تنم برده بود، چشمهایم را بستم و به خواب رفتم.
صبح روز بعد که چشم گشودم سینه پر موی امید مقابل صورتم بود. سینهاش منظم بالا و پایین میشد و دستهایش را مقابلش بهم گره زده بود. هر دو عریان بودیم و حس میکردم میان پاهایم چسبناک است. یاد دیشب افتادم، چقدر رویایی بود، اگر خواب بود که کاش خودم را بر خواب میزدم و هیچوقت بیدار نمیشدم. دیشب با خون بکارتم سند خوشبختیم امضا شده بود، دیگر از خدا هیچ نمیخواستم. این ده روزی که بیخود و بیجهت خودم را عذاب داده بودم حکم یک دستانداز در مسیر خیابان زندگیم داشتند. به این نتیجه رسیدم که زهره اشتباه میکرد. همهاش نفوس بد بود. امید عاشقم بود و این را دیشب ثابت کرده بود، هرچند برای لحظاتی فکری دیگر به ذهنم خطور میکرد اما آخرش عشق امید را با جان و دل لمس کردم. گفته بود هیچوقت به عشقم شک نکن، منهم زین به بعد شک نمیکردم!
بعد از آن روز نوار زندگیم روی دور تند افتاد. با موافقت خانوادهها تاریخ عروسی را جلوتر انداختیم و در نهایت در یک شب افسانهای مراسم ازدواجمان برگزار شد. امید با مشقت یک خانه دنج و نقلی وسط شهر اجاره کرده بود و زندگی مشترکمان را آنجا آغاز کردیم. همه چیز بر وفق مرادم پیش میرفت. من و امید برای خودمان هدف تعیین کرده بودیم و بزرگترینش خرید خانه بود. میان اقتصاد فروپاشیده مملکت و هدفهای در این دوره جاهطلبانهمان کنکور دادم و در رشته مورد علاقهام معماری پذیرفته شدم. در عین ناباوری و درحالی که خودم امیدی به افتادن این اتفاق نداشتم امید با ادامه دادن درسم موافقت کرد و من به آرزویم رسیدم. این فداکاری امید عشقم را نسبت به خودش بیش از پیش کرد. دانشگاه رفتن خرج داشت و از طرفی نمیتوانستم مثل گذشته در خانه وقت بگذرانم اما امید همه اینها را فدای خوشحالیم کرده بود. باز یاد حرف زهره افتادم که میگفت امید آدم متحجریست و عمراً اجازه دهد زنش دنبال درس و دانشگاه برود. همهاش جفنگ بود! یک کلمه از حرفهایش واقعیت پیدا نکرد و حالا من دست در دست اميد روی ابرها لیِ لِی میکردم. روزهای خوبم ادامهدار بود. امید شخصاً نمراتم را زیر نظر داشت و وقتی در درسی مشکل داشتم آن مطلب را با حوصله برایم توضیح میداد، درست مثل دو دوست!
اواسط ترم چهار بودم. مدتی بود عادت ماهانهام عقب افتاده بود اما من آنقدر خام و بیتجربه بودم که تا مدتی فکرم به آن سمت و سوها نرفت. یک بار اما در کلاس نشسته بودم و استاد مشغول تدریس بود. این فکر ناگهان مثل قطرهای رنگ میان چاه افکارم افتاد و تمام ذهنم رنگی شد. یک بچه از امید! چقدر شیرین. دیگر در پوست خودم نمیگنجیدم. سی دقیقه تا پایان کلاس مانده بود و من تا تمام شدنش سی بار مردم و زنده شدم. سراسیمه از دانشگاه بیرون آمدم و خودم را به نزدیکترین داروخانه رساندم. تا خانه خیلی راه بود و افسار صبر از دستم رها شده بود. نمیدانم چطور خودم را از خیابان به سرویس بهداشتی دانشکده رساندم. یک ربعی فقط درگیر سر درآوردن از نحوه استفاده بِیبیچک بودم و بعد، بیبیچک مستطیلی و دراز را بالا گرفتم و مردمکهای لرزانم را به علامت رویش دوختم. کاسه چشمهایم پرِ اشک شد. در بیست سالگی مادر شده بودم! احساساتم چنان شعله کشید که در توالت را باز کردم و با نیش تا بناگوش باز به سمت در دویدم. دو دختر دیگر داخل سرویس بودند و با دیدن سر و وضعم فکر کردند دیوانهام، وقتی نگاهشان به بِیبیچک درون دستم افتاد شکل نگاهشان عوض شد و به رویم لبخند زدند. لبخندشان را با یک لبخند وسیعتر پاسخ دادم و از آنجا بیرون آمدم. از زمانی که سوار مترو شدم تا زمانی که با تاکسی خودم را به مقابل آپارتمان رساندم آن لبخند از روی لبهایم پاک نشد. این وقت روز امید خانه بود. با همان لبخند از راه پله بالا رفتم و با همان لبخند کلید انداختم و در خانه را باز کردم. کفشهایم را روی پادری در آوردم و نگاهی به جا کفشی نینداختم. راه افتادم سمت اتاق خواب، میانه راه قدمهایم سست شد و در نهایت از حرکت ایستاد. نمیدانم، شاید گوشهایم بد میشنید، شاید از فرت خوشحالی توهم زده بودم! شایدهم شیطان امید من را گول زده بود و به تماشای فیلمهای به قول معلم پرورشی دوران راهنماییمان مستهجن! رو آورده بود. اگر اين بود که دلم بدجوری میشکست اما خود ذلیلم را میشناختم، بعد از چند روز ناز و غمزه بهم برمیگشتیم. هرچه بود باید سر در میآوردم. قدم از قدم برداشتم تا منشأ آه و نالهها را کشف کنم. مقابل در اتاق ایستادم، بِیبیچک را به دست راست دادم و با دست مخالف در نیمه باز را تا انتها باز کردم. صدای نالهها واضحتر شد و منهم از درون به ناله افتادم، منتهی جنسشان فرق داشت. یکی صدای شهوت بود و دیگری صدای فروپاشیدن از بنیاد. نگاهم مات رد قرمز چنگ انگشتان امید به روی باسن گِرد و عرق کرده زهره بود. همان رد چنگها تبدیل به چنگهایی عمیقتر روی روحم شد. زهره با عشوه موهای بلندش را از جلوی صورتش کنار زد و خودش را به صورت دورانی روی امید چرخاند. آنقدر مستِ هم آغوشی بودند که حتی حضورم را متوجه نشدند. خوب که نگاه میکردم میدیدم لعنتیها چقدر حرفهای بودند در کارشان! مثل دو بازیگر که بازی هم را تکمیل میکردند. دستهای امید حریص و پر نیاز به سینههای بزرگ زهره چنگ زدند، بدون اینکه زهره التماس کند! صدای بوسهشان آمد و بعد، صدای امید را شنیدم و تَرَک خوردم.
-هیچوقت به عشقم شک نکن.
هزاران تکه شدم و هر کداممان به سمتی پرت شدیم. چقدر جالب، همان جملهای که آن شب رویایی به من گفته بود، همان را به خواهرم گفت! خنده پر عشوه زهره در اتاق خواب من و امید منعکس شد، از شدت شوک طاقت نیاوردم و بِیبیچک از دستم رها شد و روی زمین افتاد. لبهایشان از هم جدا شد و سرشان به سمت من چرخید. به آنی رنگشان مثل ملافههای چروکیده زیر تن و بدنشان سفید شد. قدمی عقب رفتم.
-را…راحله ت…تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم را از امید به زهره دوختم. چشمهایش ترکیب هزاران حس بود. شرمساری، ترس، آز و طمع، شهوت رو به خاموشی و… .
امید با عجله لباس زیرش را پوشید و به سمتم آمد.
-راحله صبر کن، کجا میری؟ صبر کن برات توضیح میدم.
من توضیح نمیخواستم، فقط رفتن میخواستم، دور شدن و نبودن و هَدْم میخواستم. افسوس و آوه او به چه دردم میخورد؟
-کجا میری؟ صبر کن میگم.
صدایش را که میشنیدم روانم به تاراج میرفت. کاش صدایش را میبرید. کاش یکی دست میانداخت و تکتک تارهای صورتیش را پاره میکرد. در را بهم کوبیدم و پلهها را دوتا یکی کردم. حتی کفشهایم را از یاد برده و پا لخت بودم. از آپارتمان که بیرون آمدم مسیری را در پیش گرفتم، یادم نبود به کدام سمت، فقط رفتم و میان خیابانها برای خودم پرسه زدم. آدمها هاج و واج نگاهم میکردند، منهم هقهق میکردم و راه میرفتم. پوست گونههایم از اشکهای شورم میسوخت اما این دردها چیزی نبود، درد اصلی چیز دیگری بود. من خودم را گم کرده بودم. موبایلم آنقدر زنگ خورد که شارژش تمام شد. چه میخواستند بگویند؟ چه میخواستم بشنوم؟ زخمِ ناسوری که از نزدیکترین آدمهای زندگیم برداشته بودم با هیچ اَفیون و تریاقی فراموش نمیشد. نمیدانم چند ساعت در خیابانها پرسه زده بودم. هوا رو به تاریکی بود و پاهایم دیگر رمق نداشت. خرابِ خراب بودم. حالت تهوع سفت و سخت گریبانم را گرفته بود. روی جدول کنار خیابان نشستم تا عق بزنم درون جویهای پر از کثافتِ این شهر کثافتر. سرم را فرو بردم در کانال فاضلاب و بالا آوردم. زور زدم و آنقدر بالا آوردم که چیزی جز زرداب نماند. این روزگار قیآلود و پلید به هیچکس وفا نداشت. کدام سبک مغزی گفته بود زندگی زیباست؟ من که دیگر بریده بودم و چشم و دلم از زندگی سیر بود. سرم را بالا آوردم و دور دهانم را با آستین مانتویم پاک کردم. نگاه نزار و بیحالم افتاد به نوشته سیاه گوشه دیوار آجری:
«زِوال از آن اویی ست که خود را بر خواب زند.»
پایان.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]
نوشته: کنستانتین