زیبا…

~چه ساعتی رفتی خونه؟
*فک کنم ساعت ۱۰ شب بود. کارت زدم. دوربین هم داره شرکت…
~با چی رفتی؟
*دربست گرفتم از سرِ خیابون…
~ماشین چی بود؟
*پژو ۴۰۵…
~خوب؟
*خوب چی؟
~بگو چی¬ شد. تعریف کن.
*چند دفعه دیگه باید تعریف کنم؟
~هرچقدر که لازم باشه.
*سر کوچه پیاده شدم. وقتی رسیدم جلوی درِ حیاط، طبق عادت، بالا رو نگاه کردم. دیدم چراغِ طبقه چهارم روشن شد.با عجله رفتم بالا، کسی نبود…
~با آسانسور رفتی یا از پله¬ها ؟
*آسانسور…
~خوب ادامه بده…
*رفتم تو خونه…بحثمون شد و از خونه زدم بیرون…
~سَرِ چی دعواتون شد؟ درگیر هم شدی؟
*نه… چه درگیری؟ سَرِ اینکه دیر میرم خونه و این چیزا دیگه…من دستِ بزن ندارم اصلا…تا حالا هیچ کسی رو نزدم…
~من گفتم زدی؟ ادامه بده…
*اومدم بیرون رفتم پارک و یه خورده قدم زدم…بعد که برگشتم…
~همسایه¬ها میگن هیچ صدایی نشنیدن. کسی هم مهمون نداشته اون وقت شب. پس کی رو دیدی که چراغ رو روشن کرده باشه؟
*گفتم که رفتم بالا کسی رو ندیدم…
~فعلا برو تا دوباره حرف بزنیم.
*برم خونه؟
~ازت شکایت شده. سند و ضامن هم که نداری. فعلاً همین¬جا مهمون مایی. اگه سند نیاری فردا میری زندان.
*سند از کجا بیارم…؟
~می خوای من برات سند بذارم؟ تعارف نکن راحت باش!!

。。。。。。。。。。。。
تمام بدنش می¬لرزید. دیدن ساختمون دادگاه، چنان ترسی به دلش انداخته بود که توان راه رفتن رو ازش گرفته بود. همیشه فکر می -کرد سخت نیست. تو فیلما و داستان‌ها یه جور دیگه بود و تو واقعیت، خیلی ترسناک تر.
وقتی بازرسی بدنی شد، احساس کرد سربازی که به بدنش دست میزد هم فهمیده که داره می¬لرزه. نگاه باباش کرد که با لبخند و مطمئن پشت سرش بود و گاه و بی¬گاه دلداریش می¬داد. منتظر بود تا خبرنگار‌ها و بقیه بیان و شروع کنن به سوال کردن و عکس گرفتن. اما هیچ کسی حتی نگاهش هم نمی¬کرد. با خودش فکر کرد تو فیلما یه جور دیگه است. این بی¬تفاوتی محیط دور و برش، ترسش رو کمتر کرده بود اما…
وکیلش با اینکه تسخیری بود اما همیشه وقتی می¬دیدش؛ آروم می¬گرفت. آدم خوبی بود و خیلی براش وقت گذاشته بود. حتی ضامن شده بود که از زندان بیاد بیرون. فکر کرد هنوز آدم¬های خوب تو این دنیا هستن و نسل¬شون منقرض نشده.
-رضا بیا بشین تو این اتاق.
*مگه نباید تو دادگاه باشم?
-به وقتش قاضی صدات می زنه. حواست جمع باشه رضا، اونجا فقط قاضی نیست، مستشار هم هست. فقط هر چی گفتم رو بگو. اضافه کم نکن.
*چشم. اونا هم هستن?
-مگه میشه نباشن. دادگاهه پسر جان، همشون هستن. اما نگران نباش. تبرئه میشی. بیگناه هیچ وقت سرش بالای دار نمیره.
چند وقتی بود که هر شب بالای دار می¬رفت و با خالی شدن زیر پاش، از خواب می¬پرید. به “زیبا” هم خیلی فکر می¬کرد. شبی نبود که صورت و صداش رو تصور نکنه. نمی دونست دلش تنگ شده یا هنوز از دستش عصبانیه و فقط چون زنش بوده؛ بهش فکر می کنه.
آخرین تصویری که تو ذهن داشت چیزی نبود که دلش می¬خواست. لعنت به اون شب…
。。。。。。。。。。。。。。。。
*این کی بود رفت بیرون؟
+چی ؟؟؟
*خودت رو نزن به پخمه بازی. کی تو خونه بود؟
+چرا از خودش نپرسیدی آقایِ زرنگ!!. خجالت بکش از خودت… تو مریضی.
*خودم دیدم از پایین. چراغ طبقه چهارم روشن شد. کی بود “زیبا”؟
+خفه شو مرتیکه متوهم. صبح تا شب تنهام. منتظر میشم نصفه شب بیای که تهمت بزنی با کی خوابیدم؟
*به خدا می¬کشمت. میگی کی بود یا گردنت رو بشکونم! دارم جون می¬کَنم این زندگی کوفتی رو بچرخونم. اونوقت معلوم نیست تو این آشغال دونی چه خبره. خاک تو سر منه بی¬غیرت.
+رضا گم شو برو همونجا که بودی. تنهام بذار عوضی.
。。。。。。。。。。。。。。。。
-رضا؟ رضا حواست کجاست؟ پاشو بیا تو قاضی صدات می کنه.
وارد که شد دیگه به وضوح دستاش می¬لرزید. نشست…
-اینجا نه رضا، برو تو جایگاه وایستا!!
همه بودن. پدر و مادر “زیبا”، برادراش، خواهرش، بابای خودش، انقدر آدم اونجا بود که نفهمید چی شد و چی کار کرد. مثل طوطی هر چی وکیلش گفته بود داشت پس می¬داد. به خودش که اومد، دستش روی قرآن بود و داشت قسم می¬خورد. تازه نور فلاش عکاس‌ها رو دید که پشت هم روشن و خاموش می¬شد.
ذهنش از همه چی خالی شده بود و چند تا سکانس گنگ و مبهم تو ذهنش تکرار می¬شد.
“خدا ازت نگذره من ازت نمی¬گذرم”
“خودم انتقامش رو می¬گیرم”
“فکر نکن قصر در رفتی، هر جا باشی پیدات می¬کنم”
“ریدم به این قانون و دادگاه که قاتل، تبرئه میشه”

-رضا بلند شو دیگه تمومه.
*کی اعدامم می کنن؟
-چی میگی پسر؟ تبرئه شدی حواست کجاست؟ چند روزی برو سفر. از اینجا دور باش. اینا هم اروم میشن تا چند وقت دیگه.
از دادگاه که بیرون اومد، باباش دربست گرفت. یه ۴۰۵ نوک مدادی که ذهنش رو به همون شب وصل می کرد.
دیگه نمی خواست به اون شب برگرده. انگار اون شب همش خالی شده بود و دیگه نبود.
خونه که رسید با لباس رفت تو حموم.
آب دوش رو باز کرد و روی کف حموم نشست. صدای “زیبا” تو گوشش می پیچید. چشماش رو بست. لعنت به اون شب…
。。。。。。。。。。。。。。。。。
*از خونه خودم برم بیرون؟
+رضا تمومش کن.
*باشه “زیبا”، تمومش می¬کنم. اصلا خودم رو تموم می¬کنم.
+این چند وقت زیاد کار کردی، اعصابت داغون شده، بدهی و قسط و … برو یه دوش بگیر بیا شام بکشم برات.
“زیبا” جلو اومد و رضا رو تو بغلش گرفت. لباش رو بوسید. شروع کرد به خوردن لباش. وحشی شده بود. چنگ انداخت به لباس” زیبا “و دستش رو لای پای” زیبا” گذاشت. خیسی بیش از حدی که که زیر انگشتاش حس می¬کرد، باعث شد افکار مسموم دوباره به ذهنش برگرده. با خشونت باور نکردنی دستش رو فرو کرد. ناله های شهوتناک” زیبا”، جاش رو به اعتراض و پس زدن رضا داده بود…
+چی کار می¬کنی رضا؟ داری اذیتم می¬کنی. نکن دردم میاد.
*واسه کی این همه خیس کرده بودی خودتو؟‌ها اااا؟
+چی میگی؟ خوب معلومه برای تو، شوهرم. وای!!! رضا بس کن!
*زر نزن. وقتی جرت دادم می¬فهمی.
وقتی با بی¬رحمی آلتش رو تو “زیبا” فرو کرد، صدای درد و گریه اون هم نتونست آرومش کنه. ارضا نمی شد. چون شهوتی نداشت و فقط می¬خواست خودش رو با تحقیر و شکنجه “زیبا” آروم کنه و اون رو هم تنبیه.
آخرین تصویر ذهنش، چشم¬های خسته و نفس¬هایی بود که به زور از دهنش بیرون میومد.
لباسش رو پوشید و زد بیرون. سر کوچه که رسید دستش رو بلند کرد و به اولین ماشینی که رسید گفت : “دربست؟”
یه ۴۰۵ نوک مدادی بود که وایستاد…
。。。。。。。。。。。。。。。。
لباس¬هاش زیر دوش خیس شده بود و هنوزم کف حموم نشسته بود. به زندگیش فکر می¬کرد که از دست رفته بود. به “زیبا” که با چه عشقی باهاش ازدواج کرده بود. به بابای خودش که چقدر این چند ماهه به خاطر دادگاه و دادسرا، پیر¬تر شده بود. به دست¬هاش نگاه کرد. هنوز هم گرمی خون روی دست¬هاش بود. هنوزم فکر می کرد اون شب اون مرد کی بود که از طبقه چهارم ساختمون اومد پایین. برای اولین بار به ذهنش رسید شاید از سه تا واحد دیگه اون طبقه بیرون اومده بود. اما خیسی زیاد “زیبا”؟ خوب شاید دلش شوهرش رو می¬خواست. اما چشماش تو لحظه آخری که می¬خواست بزنه بیرون از خونه، هیچ عشقی توش نبود. چشماش که دروغ نمی¬گفت. اما چشماش…
خودش رو از حموم کشید بیرون و تلفن رو برداشت.
-الو ؟ چی شده رضا؟
*من کشتمش.
-رضا خوبی؟دادگاه تموم شده. یکم استراحت کن از این حال در میای.
*من کشتمش. یادته گفتم چشماش که دروغ نمی¬گفتن؟ یادته گفتم هیچ حسی نداشت؟ چون دیگه جون نداشت. با تیغ اصلاح ابروی روی میز آرایش رگش رو زدم.
-رضا تو حالت خوب نیست. دیگه بس کن.
*پژو ۴۰۵ نوک مدادی که اون شب دربست گرفتم. زیر صندلی راننده گذاشتم. هم تیغ ابرو رو هم لباسای خونی خودم رو تو کیسه. میشه بیای دنبالم. می خوام خودمو تحویل بدم…

نوشته: arashkarimi44

دکمه بازگشت به بالا