زیر دندان پلنگ (۱)
چند روزی بود که تو خانواده ما همه از زنی حرف میزدند که قرار بود ظرف یک هفته آینده، بعد از سالها دوری برای تعطیلات سه ماهه به ایران برگرده. اسمش نسرین بود و من اون رو هیچ وقت ندیده بودم. دخترعموی مادرم بود. زمانی که من دو سالم بود همراه با شوهرش از ایران رفته بود و حالا بعد از چهاردهسال میخواست برگرده. منتها بدون شوهر. چون اونجا از هم جدا شده بودند.
بالاخره اون روز رسید و ما قرار شد برای خوشآمد گویی بریم خونهشون. من یک دختر شانزده ساله بودم و تو اون سن و سال آدم همیشه دلش میخواد که زیبا و آراسته باشه و حسابی جلب توجه کنه. به همین خاطر لباس قشنگی پوشیدم، آرایش ملایمی کردم و همراه مادرم رفتم به دیدن نسرین.
نسرین زن خیلی جذابی بود. میگم جذاب و نه زیبا. چون حالا سی و هشت سالش بود و جوانی رو رد کرده بود اما ظاهر مغرور و خیلی خیلی شیک و تر و تمیزی داشت. موهای پرکلاغیاش بلند و فر خورده بود با رگههای طلایی. چشمهای سیاه و درشتی داشت. لبهای باریک و کشیده و با رژ ملایم صورتی و چانه محکم. ناخنهای دستش بلند و کشیده و جلاخورده بود. بلندتر از حد معمول و برق عجیبی میزد. انگشتان بلندی هم داشت که زیبایی ناخنهاش رو دو چندان کرده بود. قد خیلی بلندی داشت و چون صندلهای پاشنه بلندی میپوشید ابهت عجیبی به نسرین داده بود.
با مادرم روبوسی کرد و نگاه دقیق و طولانی به من انداخت. گفت:«تو باید صبا باشی؟ درسته؟»
گفتم:«بله، همینطوره» و سمتش رفتم.
بغلم کرد. یک سر و گردن از من بلندتر بود. بوی عطرش مدهوشم کرده بود. یک بوی سرد و تلخ. دستاش رو دور شونههای لاغر و نحیفم حلقه زد و سه بار صورتم رو گرم بوسید. و بعد یک قدم ازم فاصله گرفت و دستش رو نوازشگونه رو صورتم کشید.
گفت:«چه دختر خوشگلی، عزیزم»
تو اون جمع زنانه نسرین مثل یک شاهزاده میدرخشید. وقتی اون رو با بقیه زنها مقایسه میکردم متوجه میشدم چقدر فرق داره با بقیه و زیبا و برازندهاس. بقیه زنهای اون جمع هم تقریبا هم سن و سال با اون بودن، اما همه زوارشون در رفته بود. یا پاهاشون درد میکرد یا دستاشون ترک برداشته بود یا صورتشون چین خورده بود. اما نسرین مثل اونها نبود. طبعا آثار گذر زمان روی صورتش بهجا مونده بود اما در نهایت بسیار بسیار زیبا و جذاب بود. من که کلی جذبش شده بودم. جذب ابهتش و صدای خش دارش. حرکات نرم دستاش و نگاههای خیرهاش. مخصوصا وقتی از روی مبل
بلند میشد مبهوتش میشدم که چقدر نرم راه میرفت. با اون ناخنهای مشکی لاک خورده پاهاش که از جلوی صندل دیده میشد. قدم برمیداشت و انگار میرقصید. بدن خوشتراش و قویاش حسابی جذبم میکرد. سینههای درشت و توپر و کمر باریک با خم ملایم و پاهای بلند و کشیده و محکمش از زیر لباس چسبان زرشکی رنگش وجههای افسانهای به نسرین داده بود. تمام اون سه ساعت مهمونی رو مثل کسی که جادو شده باشه فقط به اون نگاه میکردم. انگار مسحورش شده بودم.
شب، تو خونه، درباره نسرین از مادرم سوال کردم. چرا تنها اومده؟ چرا از شوهرش جدا شده؟ بچه نداره؟
مادرم جواب داد:«چرا شوهر داشت اما از هم جدا شدن. نسرین هیچ وقت در این مورد حرف نمیزنه ما هم چیزی ازش نمیپرسیم، بچه هم نداره»
تموم روزهای بعد دائم نسرین تو خیالم میاومد. زنهای خیلی زیباتر از اون رو کم ندیده بودم اما نمیدونم اون چی داشت که اینطوری فکرم رو درگیر کرده بود. مدام به اون فکر میکردم. یک بار به سرم زد که برم تو آلبوم بگردم ببینم از اون عکسی داریم یا نه، اما هیچی پیدا نکردم.
دو هفته بعد، مادرم برای شام نسرین رو دعوت کرد. خیلی خوشحال بودم از اینکه نسرین رو دوباره میبینم. اونقدر هیجان زده بودم که تصمیم گرفتم در مقابل این زن زیبا من هم خوشگل و موقر جلوه کنم. بهترین لباسم رو پوشیدم و آرایش غلیظی هم کردم.
نسرین این بار هم عین الماس برق میزد. آرایش ملایمی داشت و لباس یک تکهای پوشیده بود. مخمل قرمز و لاک ناخنهاش رو، چه ناخن بلند و باریک دستهاش و چه ناخونهای بزرگ پاهاش رو با رنگ لباسش ست کرده بود. سعی کردم جایی نزدیک اون بشینم تا بتونم خوب ببینمش. تمام اون شب رو غرق نسرین بودم و همه حرکاتش قلبم رو داغ میکرد. حرف زدنش، خندیدنش و برق دندوناش از لای صورتیِ لبهاش. رقص نرم دستهاش و برق یاقوتی ناخونهاش، خم پاهاش موقعی که پاش رو روی اون یکی مینداخت و حتی غذا خوردنش وقتی که آب قلپ قلپ از توی گلوی خوش تراشش پایین میرفت یا وقتی که گوشت مرغ رو با دندونای زیباش تیکه تیکه میکرد.
وقتی شام رو خوردیم بابام رفت سراغ ماهواره و مادرم هم با زن عموش (که می شد مادر نسرین) رفتن سراغ آلبومهای قدیمی. نسرین هم با موبایلش کار میکرد. یکهو انگار متوجه شد که دارم نگاش میکنم، سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد. سرم رو برگردوندم و خودم رو زدم به اون راه. آروم صدام کرد که پیشش برم. دلم پر میزد، قلبم تند شده بود. بلند شدم و رفتم کنارش روی مبل نشستم. دستش رو انداخت دور گردنم و من رو طرف خودش کشید. بیست سانت حداقل از من بلندتر بود. با ناخنهای بلندش داشت گردنم رو نوازش میکرد. احساس داغی میکردم.
گفت:«صبا جون چند سالته؟»
«شونزده سال»
«چه جالب، پس موقعی که من رفتم دو سالت»
خندیدم و حرفی نزدم. اما اون باز چشمهایی که انگار مثل مار آدم رو میخکوب می کرد رو به صورتم دوخت. لبهاش باز شد و لبهای خشکش رو با زبون قشنگش خیس کرد.
با خنده گفت:«دقت کردی همه ش به من نگاه میکنی»
از خجالت سرخ شدم. نمیدونستم باید چی بگم. آهسته گفتم:«شما خیلی زیبایید»
حرفی نزد فقط طور عجیبی نگاهم کرد. نه فقط صورتم رو، کل بدنم رو.
تا حالا اینطور نشده بودم. فکر نسرین هوش و حواش رو از سرم ربوده بود. حتی سر کلاسها تو مدرسه هم فقط به اون فکر میکردم. مدام تو گوشیام عکسهایی که شب مهمونی از نسرین انداخته بودم رو نگاه میکردم. نمیدونم چی به سرم اومده بود. من آدم بیتجربهای نبودم. دوست پسر داشتم و گاهی هم با هم لب و دستمالی میکردیم، حتی از پشت هم رابطه داشتیم، اما حالتی که با دیدن نسرین دچارش شده بودم عجیب و غریب بود.
یک روز داشتم حموم میکردم. یهو باز نسرین به خاطرم اومد. ناخنهای شفاف و بلندش، لبهای کشیده و دندنای محکمش یادم اومد. یاد هیکل کشیده و زیباش افتادم و یاد بوی خوبی که میداد. ناخوداگاه یک دستم رفت سمت کسم و دست دیگهم سمت سینههام. و شروع کردم ور رفتن با خودم. خودم رو تو اوهامم با نسرین میدیدم. وقتی اون من رو به آغوش میکشید و گردنم رو میلیسید و با دستهاش سینهام رو چنگ میزد. تو اوهامم غرق بودم. کف حموم خوابیده بودم، پاهام رو داده بودم بالا و کسم رو حسابی میمالیدم. برای اولین بار تو عمرم آبم با فشار ریخت بیرون. سست و بی
حال کف حموم دراز کشیدم و حتی نمیتونستم ناله کنم. هیچوقت تجربهای به این خوبی نداشتم.
این اولین بار بود که وقتی خود ارضایی می کردم تو تصوراتم یک زن میاومد. همیشه تو خیالاتم خودم رو در اختیار مردهای خوشقیافهای میدیدم که وحشیانه من رو میکردن. هیچوقت فکر نمیکردم تصور اینکه در اختیار یک زن هستم به این خوبی ارضام کنه.
چند روز بعد مادرم یه مشمای مشکی دستم داد. گفت این لباسی هست که نسرین داده بود براش اندازه کنم و حالا هم درست شده. گفت سر راه که از مدرسه برمیگردی این رو ببر بده دست نسرین. (مادرم خیاط بود)
از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم. با کلی ذوق و شوق کلاسهای خسته کننده رو تموم کردم و رفتم سمت خونه نسرین. خونه شون یه آپارتمان سه واحده بود که تو یک واحد مادر نسرین زندگی میکرد، تو یک واحد دیگه برادرش و واحد طبقه سوم خود نسرین. زنگ زدم و از پشت آیفون گفت:«بیا تو عزیزم»
در آپارتمان باز بود. تو رفتم و سلام دادم. از آشپزخونه نسرین گفت:«بیا داخل عزیز دلم». کفشهام رو در آوردم و در رو بستم و رفتم تو آشپزخونه. نسرین پشت به من وایساده بود و داغ غذا میپخت. اینبار یک تاپ سفید تنش بود و یک دامن سیاه. موهاش رو پشتش جمع کرده بود. از پشت نزدیکش شدم و شونهاش رو بوسیدم. برگشت طرفم و صورتم رو بوسید.
گفتم:«مامانم لباس رو داد براتون بیارم»
گفت:«مرسی جیگرم، بهم گفته بود، بشین اونجا»
نشستم سر میز و نسرین یک پیش دستی آورد و دو تا کتلت از ظرف گذاشت داخلش. گفت:«بخور، خوشمزه اس»
گاز زدم. عالی بود. هر دو تا کتلت رو تو یه چشم به هم زدن خوردم. گفتم:«من باید برم، مامانم نگران میشه»
گفت:«میموندی حالا»
«مرسی نسرین جون»
بهش گفتم نسرین جون. خودم خیلی تعجب کردم اما اون اصلا جا نخورد.
گفت:«پس صبر کن، منم باهات میام، باید یه سری چیز میز بخرم»
نسرین زیر گاز رو خاموش کرد و رفت کنار در و از چوب لباسی، مانتو رو بیرون کشید. شروع کرد به لباس عوض کردن. نمی دونم بخاطر زندگی تو خارج بود که اینقدر راحت بود جلوم یا همیشه اینطور بود. تاپش رو درآورد و فقط زیرش یک نیم تاپ پوشیده بود. شکم زیبا و صاف و بلوریش پیدا شد. دامنش رو از پای راستش بیرون کشید و بعد پای چپ. یه شلوارک ساحلی تنش بود. اصلا نگاهم نمیکرد. اما من مسحورش شده بود. لاک ناخنهاش رو عوض کرده بود. حالا لاک دستهاش مشکی بود و لاک ناخن پاهاش بنفش. نمیتونستم نگام رو ازش بردارم.
یک لحظه سرش رو بالا آورد و من رو دید. فهمید عادی نگاهش نمیکنم. خندید.
گفتم:«خیلی خوشگلی، اصلا بهت نمیاد بالای سی و پنج سال باشی»
ریسه رفت و ردیف مروارید دندوناش پیدا شد.
ناخواسته از جام بلند شدم و نزدیکش رفتم.
داشت مانتوش رو تنش میکرد. با خنده گفت:«عاشقم نشی یه وقت؟»
گفتم:«فکر کنم شدم»
خندهاش قطع شد. یه نگاه خریدارانه به سرتاپام انداخت. به صورتم دست کشید. گفت:«بیا بریم»
از اون روز به بعد سعی کردم خودم رو به نسرین نزدیک کنم. به هر بهانهای خونهاش میرفتم. خودمم نمیدونستم چرا دارم این کار رو میکنم ولی حسابی جذبش شده بودم. نسرین یک عادتی داشت. همیشه مدت زیادی رو با گوشیاش ور میرفت. اوایل برام عادی بود اما بعد از مدتی احساس کردم این همه وقت سر کردن تو اینترنت برای زنی به سن و سال اون عادی نیست. تو فکر رفتم که به نحوی بتونم گوشیاش رو به دست بیارم تا بفهمم نسرین چیکار میکنه و به چی مشغوله.
یک روز که با مادرم خونهاش رفته بودیم حواسم رو جمع کردم. میخواستم دور و برش بپلکم تا بلکه وقتی با گوشیاش ور میره بتونم چیزهایی رو ببینم. کلی جیمزباند بازی درآوردم و بالاخره یک اتفاق خیلی بهتر افتاد. تو آشپزخونه داشتم ظرفها رو میشستم. نسرین درست روی مبل کنار اوپن نشسته بود و پشتش به من بود. یک لحظه دیدم رفت سراغ گوشی موبایلش. سریع خودم رو از پشت نزدیک کردم تا ببینم چی رو نگاه میکنه. اما به جای دیدن چیز خاصی، تونستم پسورد ورود به موبایلش رو ببینم که با انگشتاش واردش کرد:00442200
سر از پا نمیشناختم. فورا پسورد رو تو موبایلم سیو کردم تا یادم نره. و از اون زمان به بعد همهاش منتظر بودم که یک لحظه گوشیاش رو جایی جا بزاره.
چند روز بعد به نسرین زنگ زدم.
«سلام نسرین جون»
«سلام عزیزم، خوبی؟»
«مرسی، ببخشید که مزاحم شدم، یه زحمتی دارم براتون»
«چه حرفیه دختر، چیکار داری؟»
«دبیر زبان انگلیسی مون، یه متنی داده که خیلی مشکله باید ترجمهش بکنیم، امکان داره امروز یک ساعتی مزاحمتون بشم، کمک بگیرم ازتون»
«چه مزاحمتی، بیا، خوشحال میشم ببینمت»
با متن انگلیسی و دو سه فرهنگ لغت زبان رفتم خونهاش. خیلی زیبا شده بود و حسابی به خودش رسیده بود. یه انگشتر با نگین سبز خریده بود و لاک ناخنهاشم با رنگ نگین ست کرده بود. میخواستم انگشتاش رو بکنم تو حلقم.
شروع کردیم به ترجمه و من حتی یک ذره هم حواسم به متن نبود. فقط داشتم زیر چشم خونه رو تماشا میکردم که بفهمم موبایلش کجاست. سری چرخوندم به اطراف و موبایل رو روی اپن آشپزخونه دیدم. از اون به بعد فقط منتظر فرصتی بودم که موبایل رو بردارم.
نیم ساعتی گذشته بود که نسرین بلند شد رفت آشپزخونه تا میوه بیاره. فکر کردم دیگه باید دست بجنبونم. پشت سرش راه افتادم و در یک لحظه موبایل رو برداشتم و انداختم تو جیبم.
گفت:«چرا اومدی آشپزخونه؟ چیزی میخوای؟»
گفتم:«تشنهام شد»
فقط از این میترسیدم که موبایلش یهو زنگ بخوره. اگه زنگ میخورد یا صدای پیغام تلگرام میاومد آبروم میرفت. برای همین سرسری سر و ته متن رو درآوردم و از خونه زدم بیرون. فقط یکی از کتابهام رو زیر میز انداختم تا بعدا به بهانهای برگردم.
از خونه که اومدم بیرون سر کوچه وایستادم. موبایل رو در آوردم و پسورد رو وارد کردم. کار کرد. انگار دنیا رو بهم داده بودن. فوری رفتم توی اینستاگرامش. خشکم زده بود. بیشتر کسایی رو که فالو کرده بود همجنسگرا بودن. تو صفحه اول اینستاگرامش کلی عکس و فیلم همجنسبازی دیده میشد. گالری رو باز کردم و اونجا هم همینطور. همهاش عکسها و فیلمهای زنهایی بود که با هم ور میرفتن. توی گالری یک عکس هم از خودش بود. عکس رو فورا با بلوتوث برای خودم فرستادم و هیستوری رو هم پاک کردم. گوشی رو گذاشتم رو سایلنت و برگشتم خونه نسرین و زنگ زدم.
«کیه؟»
«نسرین جون شرمنده، کتابم رو جا گذاشتم»
در رو باز کرد. رفتم تو. دیدم پریشون هست و داره دنبال چیزی میگرده. فورا گوشی رو از جیبم درآوردم و تو یه فرصت انداختم لبه مبل. خودم رفتم سمت میز و زیرش کتابم رو برداشتم.
گفتم:«چی شده نسرین جون؟»
گفت:«گوشیم رو پیدا نمیکنم»
خودم رو زدم به اون راه و منم شروع کردم به گشتن. یه دقیقه بعد با تعجب گفتم:«ئه، نسرین جون افتاده اینجا، لبه مبل»
گوشی رو برداشت و با تعجب گفت:«عجیبه، من هیچوقت سایلنتش نمیکنم»
خودم رو زدم به نفهمی و باهاش خداحافظی کردم.
تصمیمم رو گرفته بودم. میخواستم برای یک بار هم شده حتی به قیمت رفتن آبروم با نسرین لز بازی کنم. تو این مدت کلی فیلم لز بازی دیده بودم و حسابی خوشم اومده بود. برای همین کمترین تردیدی به خودم راه ندادم. یک هفته بعد بالاخره جرات کردم به نسرین زنگ بزنم.
«نسرین جون سلام، میخواستم ببینم حوصله داری با هم فیلم ببینیم، یه فیلم خوب پیدا کردم»
«باشه عزیزم، مرسی که به فکر منی»
حسابی به خودم رسیدم. آرایش حسابی کردم، یه پیراهن نیمه لخت پوشیدم و به ناخنهام لاک صورتی زدم و راه افتادم سمت خونه نسرین.
بهم گفت چه فیلمی آوردی؟
گفتم:«آبی گرم ترین رنگ است، دیدی؟»
گفت نه ولی فهمیدم دروغ میگه. قیافهاش جوری شده بود و مشکوک نگاهم میکرد. ولی من میخواستم دلم رو بزنم به دریا.
کنارش روی مبل نشستم و دکمه play کنترل رو زدم. فیلم شروع شد. همه حواسم به نسرین بود و اصلا فیلم رو نگاه نمیکردم. داشتم برای خودم رویاپردازی میکردم. بالاخره اون لحظه که منتظر بودم رسید و دو تا دختر توی فیلم شروع کردن به بوسیدن هم. زیر چشم نسرین رو نگاه میکردم که صورتش داشت بر افروخته میشد.
اون صحنه گذشت و احساس کردم ریتم نفس نسرین تغییر کرده و عصبی شده. دستاش رو مدام تکون میداد و همهاش توی مبل جابجا میشد.
صحنه بعدی رسید و صحنههای بعدی.
فیلم هر چی جلوتر میرفت من خودم رو بیشتر به نسرین میچسبوندم و در ضمن داشتم به دقت حرکات نسرین رو دنبال میکردم.
بالاخره رسید به صحنه نهایی و من حسابی داغ شده بودم. میخواستم پام رو بزارم رو پای نسرین که یهو چنگ زد تو موهام و با دست دیگهاش گلوم رو گرفت و من رو انداخت زمین و خودش رو هم انداخت روم. زانوش رو گذاشت رو شکمم و تو همون حال چندتا سیلی محکم زد تو صورتم.
گفت:«توله سگ چی میخوای از جونم؟ فکر کردی نمیدونم توئه بزغاله گوشیم رو بلند کردی؟ میخوای اونقدر بزنمت که سیاه و کبود شی؟ گمشو از خونه من برو بیرون»
بعد یه سیلی دیگه زد تو صورتم و چنگ زد تو موهام و بلندم کرد و هلم داد سمت در.
شوکه شده بودم. اصلا نمیتونستم حرف بزنم. حتی نمیتونستم گریه کنم. مات و مبهوت نگاش کردم. رفت نشست رو مبل و سرش رو گرفت بین دستاش. یه طعم شور رو روی لبم حس کردم. دست زدم به لبم و دیدم داره خون میاد. تیزی ناخنش لبم رو پاره کرده بود. آروم برگشتم سمت در و اونجا بود که اشک از چشمم پایین افتاد. لباسهام رو پوشیدم و میخواستم در رو باز کنم که نسرین گفت:«هی، وایسا، نمیشه اینجوری بری»
سر جام وایسادم. اومد دستم رو کشید و من رو برد آشپزخونه. شیر آب رو باز کرد. دستش رو زیر آب گذاشت و کشید به لبم. خون رو پاک کرد. اما بند نمیاومد. دوباره، لبم رو پاک کرد. چندبار لبم رو پاک کرد و هی خون دوباره جاری میشد. یک لحظه نفهمیدم چی شد. دستش رو که گذاشت رو زخمم، دستش رو گرفتم و انگشت سبابهاش رو بردم سمت دهنم. نسرین ماتش برده بود. دهنم رو باز کردم و انگشتش رو کردم توی دهنم. تیزی ناخونش زبونم رو اذیت میکرد. شروع کردم به میک زدن. سرم رو عقب جلو میبردم و هی میک میزدم. و بعد انگشت دوم،انگشت سوم. وحشی شده بودم و تو حال خودم نبودم.
یهو دستش رو بیرون کشید و با هر دو دست سفت گلوم رو گرفت و من رو هل دادم سمت کابینتها. چسبیدم به کابینت و داشتم زیر فشار دستای قویاش خفه میشدم. اونقدر فشار داد که به پشت افتادم روی کاپینت کنار شیر آب. خودش روم خم شده بود و نگام میکرد.
آروم دستش رو از گلوم برداشت و برد سمت دکمههای مانتوم. یکی یکی بازش کرد. مانتوم رو درآورد. حالا فقط یه نیم تاپ با بندهای نازک که به شونههام وصل بود باقی مونده بود. نفسم داغ شده بود و هزم داغ نفس نسرین هم تو صورتم میخورد. آروم با نوک ناخن بند رو از شونهام آزاد کرد و با یه حرکت تاپ رو پایین انداخت. حالا سینهام روبهروش بود. یک سینه کوچیک و نرم، قد یه لیمو. دستش رو از شونهام حرکت داد سمت سینهام و گرفتش. فشار داد، فشار داد، فشار داد، به سینهام نگاه کردم، ناخونهای تیزش تو گوشت سینهام فرورفته بود. اونقدر فشار داد که گریهام گرفت.
گفت:«بسته؟»
نمیخواستم کم بیارم.
گفتم:«من رو بخور نسرین، من رو بخور»
انگار منتظر همین یه کلمه بود. کمرم رو گرفت و من رو خوابوند رو زمین. سرش رو کرد داخل سینههام و شروع کردن به گرفتن گازهای محکم و مکیدن های محکم از سینههام. جری شده بود. بهزور خوابید بین پاهام و مدام خودش رو میمالوند به تنم. از سینههام بالا اومد و سرش رو فرو برد داخل گردنم و شروع کرد به گاز گرفتن گلوم. حس آهویی رو داشتم که زیر دندونای یه پلنگ گرسنه داره دریده میشه. اما آهویی که عاشق پلنگ هست. آهویی که عاشق دریده شدن هست.
نسرین بهم رحم نمیکرد، وحشیانه همه بدنم رو میمالید و داشت ازم لذت میبرد. چند دقیقه که حسابی من رو خورد لباسهاش رو درآورد و من رو هم کامل لخت کرد. پیچید بهم. این بار فقط گاز و چنگ نمیگرفت و ازم لب میگرفت. لبهام رم میلیسید و همزمان با انگشتاش کسم رو میمالید. داشتم جیغ میزدم و هر بار دستاش رو میکرد تو دهنم تا صدام بلند نشه. وقتی از این پوزیشون خسته شد، بلند شد و به حالت سکس رو در رو پاهام رو گذاشت رو شونهاش و من رو جمع کرد و خودش خیمه زد. عین مردهای تنومند که زنهای لاغر رو جمع میکنن و جرشون میدن. نسرین تو همون حالت کسش رو به کسم میمالید. گردنم داشت میشکست. بهش گفتم دارم اذیت میشم. برم گردوند. حالا حالتمون سگی بود. از پشت بهم چسبید و با کسش ضربههای محکم به کونم میزد. عین سگ داشت من رو میکرد. و بعد روم افتاد و کف پاهاش رو گذاشت روی ساق پام. اصلا نمیتونستم جم بخورم. دستاش رو از زیر بغلم رد کرد و هر دو سینهام رو گرفت و شروع کرد به مشت کردن. همزمان پشت گردنم رو میلیسید.
باز بلند شد و این بار به پشت خوابوندم. با یه دست سینهام میمالید و خودش خوابید بین پاهام و شروع کردن به لیسیدن کس و کونم. دیگه تو حال خودم نبودم. فقط میدونستم چیزی داره از عمق وجودم میزنه بالا. بعدش نفهمیدم چی شد. فقط دیدم یه آب کم رنگ و چسبناک به دهن و دندونا و چونه نسرین آویزونه.
اومد روم و یه لب لذیذ ازم گرفت. باز چنگ زد تو موهام رو من رو کشون کشون برد طرف هال. رو مبل نشست و من رو پیش پاش گذاشتو پاهاش رو جلوی صورتم گرفت. چه پاهای بزرگ و زیبایی بود. پنجههای کشیده و ناخنهای دراز. شماره پاش حتما بالای چهل بود. سرم رو گرفت و به زور شست پاش رو تو دهنم فرو کرد. گفت بخور وگرنه میخورمت. شروع کردم به لیسیدن انگشتاش. زیر ناخوناش رو با زبون تمیز میکردم. مجبورم کرد دو سه چهار تا انگشتش رو بکنم تو دهنم. داشتم عق میزدم اما لذت بخش بود. از خوردن پاهاش که حسابی لذت برد کف پاش رو گذاشت رو صورتم و کف زمین پخشم کرد. بعد نشست رو صورتم و کسش رو گرفت جلوی دهنم. باز چنگ زد تو موهام و میگفت بخور. کس قشنگ و صورتیش رو لیک میزدم. ده دقیقه ای یک ضرب براش لیسیدم تا دست برداشت و بعد گفت که کونش رو بخورم. پا شدم و اون مثل سگ زانو زد. زبون میکردم تو سوراخ غنچهای کونش واز اونجا میبردم سمت کسش. خیلی طول نکشید که یه مایع سفید ریخت بیرون و نسرین افتاد زمین.
رفتم پیشش و صورتش رو غرق بوسه کردم. گریهام گرفت:«دوست دارم نسرین، دوست دارم»
چشماش بسته بود، آروم سرم رو نوازش میکرد و میگفت:«از این به بعد مال خودمی، مال خودمی، فقط مال خودم»
*** اگه دوست داشتید بگید تا ادامه ش رو بنویسم***
نوشته: آنیتا