ستایش (4)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

خلاصه ای از فصل اول:
داستان درمورد دختری به اسم ستایشه که پدرش وقتی 10سالش بود مرده و مادرش هم اونو ترک کرده.علی رغم مخالفت برادربزرگترش برای تحصیل در دانشگاه به تهران میاد و البته دراین میون ازطرف علی،شوهرخواهرش،مورد اذیت قرارمیگیره.اما سرنوشت مردی رو سرراهش قرارمیده به نام شایان صدیقی که درواقع رئیس دانشکدشه و ازقضا شوهرعمه ی مرحومش…این آشنایی خیلی زود به ازدواج ختم میشه و به نظرمیاد که همه چیزخوب باشه اما…

(فصل دوم)

-خانم خطیبی، بفرمایید داخل نوبت شماس.
در حالی که داشتم نگاه های خیره ی حداقل 20تا آدم دیگه رو که تو نوبت بودن ، رو خودم حس میکردم ،از جام بلند شدم.داشتم از جلوی میز منشی رد میشدم که بهم گفت : فرم هارو پر کردین دیگه؟؟
دو ساعته که اینجا بیکار نشستم خب معلومه که پر کردم اینم دیگه سوال داشت!
-بله پر کردم.
-پس بفرمایید.
-ممنون.
چندتا ضربه به در اتاق زدم و صدای مردونه ای که جواب داد:بفرمایید.
وارد اتاق که شدم در نگاه اول فکر کردم کسی تو اتاق نیست!ولی مثل اینکه میز مدیرعامل تو گوشه ترین قسمت اتاق قرار داشت.
-سلام خسته نباشید.
-سلام ممنون…بفرمایید بشینید.
رو یکی از صندلی های چرمی که جلوی میزش قرار داشت نشستم.
-میشه اون فرم هایی که پر کردین رو بدین لطفا؟
-بله خواهش میکنم.
فرم ها رو از دستم گرفت و همونطور که داشت بهشون نگاه میکرد بعضی از مشخصات رو بلند میخوند:

ستایش خطیبی…تحصیلات دیپلم تجربی…وضعیت تاهل…
انگار که چیز عجیبی دیده باشه ،سرشو بالا گرفت و چند ثانیه خیره نگاهم کرد…به این عوض شدن رنگ نگاه ها عادت کرده بودم به خاطر همین با پررویی پرسیدم : چیزی شده؟!
-نه…نه…فقط…
-فقط چی؟
-متاسفانه ما خانمای مطلقه رو اینجا استخدام نمی کنیم.
با اینکه به شنیدن این جمله و کلمه عادت کرده بوداما بازم سنگینی کلمه ی مطلقه مثل پتکی تو سرم کوبیده شد.درحالی که سعی داشتم لرزش صدامو مهارکنم گفتم:باشه.خیلی ممنون.
همین که بلند شدم مرد بانگاهی خریدارانه براندازم کرد و سریع گفت:البته استثنائاتی هم داریم.
تشخیص این نگاه و لحن برای هر زنی آسون بود چه برسه به من!با غیظ گفتم:ممنون ولی من از اون استثنائات نیستم!
با گام هایی بلند به سمت دراتاق رفتم و محکم به هم کوبیدمش و بازم بدون توجه به نگاه های خیره و متعجب بقیه ازاون جهنم زدم بیرون…
همونطور که درامتداد خیابون قدم میزدم به سختی میتونستم جلوی حلقه اشکی رو که تو چشمام جمع شده بود رو بگیرم تا تبدیل به سیل اشک نشن…این چندمین جایی بود که واسه کارمیرفتم…ولی انگار زن مطلقه جزام داشت!یا خودشون ردم میکردن یا نگاهاشون اونقدر کثیف میشد که خودم عذر خودمو میخواستم…صدایی تو مغزم میگفت هنوز مونده تاسختی های این زندگی جدیدو بکشم…درعین حال داشتم به بهترین دوران زندگیم فکرمیکردم.دورانی که عمرش اینقد کوتاه بود که الان باخودم فکرمیکنم شاید فقط یه رویا بوده…

دو ماه از زندگی مشترک من و شایان می گذشت.خدا می دونه تو این دوماه چقدر خدارو به خاطراین زندگی پرازعشق و بخاطروجود شایان شکرکرده بودم.اما همیشه یه ترس موذی تو دلم بود و انگار مدام داشت بهم گوشزد میکرد که این خوشبختی همیشه دووم نداره!ومنم سعی میکردم بهش بی اعتنا باشم.
یه ساعتی میشد که ازدانشگاه برگشته بودم و تو آشپزخونه مشغول بودم که صدای زنگ آیفون اومد.میدونستم شایان نیس چون اولا ک اون کلید داشت بعدشم الان واسه اومدنش زودبود.
وقتی چیزی از قاب آیفون تصویری ندیدم گوشی رو برداشتم:بله؟
خشکم زده بود!اشتباه نمیکردم…این چهره ی علی بود که حالا اومده بود جلوی آیفون!اما آخه اون اینجا چیکار میکرد،اونم بعد 5ماه ک ازش خبری نبود!ینی درست ازهمون روزی ک جلوی دانشگاه آب پاکی رو ریختم رو دستش.
-مهمون ناخونده نمیخوای؟؟
-تو…تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم فامیل سابقمو ببینم و واسه ازدواجش بهش تبریک بگم،اشکالی داره؟!
از تاکیدش رو کلمه ازدواج میشد فهمید تا چه حد عصبیه.
-نمیخوای درو بازکنی؟اینجا جای حرف زدن نیس!
-نه نمیخوام!توهم زود ازاینجا برو.
-آره راست میگی…فکرکنم آقای صدیقی خیلی ناراحت بشه وقتی بفهمه کسی که قبلا با زنش خوابیده بود حالا تو خونشه!
تیر رو به هدف زده بود!دقیقا همون موضوعی ک ازش میترسیدم اما خودمو نباختم
-زود گورتو ازاینجا گم کن تا زنگ نزدم به پلیس!
-باشه ستایش خانم،میرم…ولی بدون راحتت نمیزارم!
این و گفت و رفت…برق چشماش وقتی که داشت تهدید میکرد حتی ازتوی ال سی دی آیفون هم ب راحتی قابل تشخیص بود.دهنم خشک شده بود و قلبم به شدت تو سینه می کوبید…خدایا پس این دلشوره ای که همش با خودم داشتم داره به واقعیت تبدیل میشه؟!درسته از رابطه ی خودمو علی قبلا سربسته یه چیزایی به شایان گفته بودم ولی بازم میترسیدم…ضمن اینکه میدونستم از علی هرکاری ممکنه بربیاد
شایان اومده بود و رفته بود اتاق لباس عوض کنه.منم تو آشپزخونه بودم و بیشتراز اونکه دستام درگیرباشن فکرم درگیر بود…بیشتر هم سراین مسئله که اومدن امروز علی رو به شایان بگم یانه.میترسیدم با گفتن این موضوع شایان رو بیخودی به خودم مشکوک کنم.نمیخواستم به هیچ قیمتی زندگی آرومی که الان داشتمو از دست بدم.به خودم دلداری میدادم که من الان ازدواج کردم و علی هیچ غلطی نمیتونه بکنه یا اگه یبار دیگه اینورا پیداش شه میدمش دست پلیس و…تو همین فکرا بودم که دست شایان دورشکمم حلقه شد و گرمای نفساشو پشت گردنم حس کردم.
-این خانم خوشگل من نمیخواد یه چیزی بده آقاش بخوره؟؟ناسلامتی از سرکاراومدم خیلی گشنمه.
افکار مزاحمم خودبه خود داشتن از ذهنم پاک میشدن…همیشه همینطوربود…تو آغوش شایان که میرفتم از دنیا فارغ میشدم.
-خب دارم برای آقام شام درست میکنم دیگه!باید یکم صبرکنه!
-من شام نمیخوام یه چیز خوشمزه تر میخوام!و چشماشو دوخت به لبام.

با یه لحن پراز نازو عشوه که میدونستم تحریکش میکنه گفتم:
شایاااااان!اذیت نکن دیگه!
-جوووون شایاان؟اذیت کدومه زن خودمه به تو چه؟؟
همیشه اینجور موقع ها وقتی این شایان رو با شایان خشک و جدی دانشگاه مقایسه میکردم خندم میگرفت!که البته خداروشکر ک اینجوری بود چون باهمین خشک و جدی بودنشم بعضی از دخترا حتی با اینکه میدونستن من زنشم جوری با نگاهشون قورتش میدادن که حرص منو درمی آورد!
شایان مثل پرکاه منو رودستاش بلند کرد و تقریبا انداخت روی کاناپه.خودشم سریع اومد روم و درحالی که یکی از دستاشو یه طرف بدنم حائل کرده بود اون دستشو لای موهام برد و آروم سرشو نزدیک کرد به صورتم و مثل همیشه داغ و پرحرارت-جوری که انگار ماه ها ازم دوربوده!-شروع به خوردن لبام کرد.منم درحالی که نفسم درنمی اومد همراهیش کردم و یه دستمو حلقه کردم دورگردنش و اون یکی دستمم آروم روی بازوهای عضلانیش میکشیدم.از سنگینی هیکلش که روم خیمه زده بود حس خوبی بهم دست میداد.یکم که لبامو خورد سرشو بلند کرد و هردو با چشمای خمار ازعشق و شهوتمون هزارحرف ناگفته رو بهم منتقل کردیم.
تاپ و سوتین منو درآورد و بعد هم تیشرت خودشو و اینبار با ولع شروع کرد به خوردن سینه های خوش فرم و سفیدم. و مثل همیشه من که ازخود بیخود شده بودم مدام آه میکشیدم و ناله هام اونو حشری تر میکرد.
-جوووون ستایش قربون این صدای نازت برممم…میخوام امشب جوری جرت بدم ک فقط زیرم ناله کنی…
-میخواااااام…
-مطمئنی؟؟
-آرهههه…زود بااااش…کیرتو میخوام شایااااان…
-میدم بهت!
شلوار شرتشو باهم کشید پایین و شلوارک منم ازپام درآورد…تو یه حرکت منو برگردوند و به شیکم خوابوند و خودشم دوباره اومد روم و کیر داغ و کلفتشو گذاشت لای پام جوری که سرکیرش میخورد به کسم.بازو هاشو دورم حلقه کرد و محکم منو به خودش فشار داد جوری که احساس میکرد دارم تو این آغوش عضلانی له میشم و چقدر من این حسو دوست داشتم…
-دوس داری خشک خشک جرت بدم خانومم؟
-وای نه شایااان!
-پس باید حسابی بخوریش!تا ته!
-باشهههه
-جووووون یه کیری بهت بدم بخوری که دیگه هوس کیرخوردن نکنی!
همونجوری که من درازکشیده بودم اومد و زانوهاشو دوطرف سرم گذاشت و بایه دست کیرشو گرفت و با دست دیگش موهامو و آروم کیرشو به لبام نزدیک کرد.اول یکم سرکیر داغشو به لبام مالید وبعد با یه فشار نصف کیرشو کرد تو دهنم که صدای اوقم دراومد…
-جوووون بخوررر مگه نگفتی کیرمنو میخوای خانومم؟؟
میدونستم عاشق اینه که کیرشو تا خایه بکنه دهنم ولی اینقد کیرش کلفت بود که اکثراوقات نمیتونستم اینکارو کنم ولی ایندفه خودش سرمو بادستاش گرفت و محکم کیرشو فرستاد تو دهنم جوری که برخورد تخماش رو به چونم حس میکردم…هرچند حس میکردم دارم خفه میشم ولی دوس داشتم ب کارش ادامه بده.
یکم که تو دهنم تلمبه زد بلند شد و پاهامو انداخت رو شونه هاش.
-دهنتو که خوب گاییدم خانومی حالا نوبت این کس خوشگلته!
-کس خوشگلم مال خودته جرش بده شایاااان!
-اوفففف چششششم.
سرکیرش که رفت تو کسم آه بلندی از سرلذت کشیدم و درعرض چندثانیه تقریبا تمام اون کیر کلفت تو کسم بود.صدای تلمبه زدنای محکم شایان و نفسای حشریمون تو کل خونه پیچیده بود.اوج لذت و عشق رو تجربه میکردم احساسی ک واقعا قابل توصیف نیس.حس کردم تلمبه های شایان داره تندترمیشه…میدونستم آبش میخوادبیاد…یهو خم شد روم و کیرشو تا ته فرستاد تو کسم و همونطور که داشت لبامو میخورد آبشو با فشار تو کسم خالی کرد و چند لحظه به همون حالت موند.بعد مثل همیشه منو کشوند تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینشو و درحالی که موهامو نوازش میکرد ازم تشکر کرد…
همونطورکه تو بغلش بودم انگار اون حسای ترس و دلشوره دوباره به وجودم برگشته بودن…جمله ای که مدام تو ذهنم میگفت:“علی دوباره پیداش شده”و سوالی که به شدت آزارم میداد”یعنی این خوشبختی یه روزی تموم میشه؟!”
ادامه دارد…

نویسنده:@م.شهناز@

دکمه بازگشت به بالا