سرنوشت شوم من
مهمونها همه رفتن ساعت ۰۳:۰۰ بامداد جمعه ۱۳۸۲/۱۰/۰۵
بدوبیا لباس عروس رو دربیارم،پنس های توی موهات رو هم در بیارم
دارم میمیرم از شدت خستگی
جنگمن و بابات سرتو تموم شد و من برنده اینجنگ شدم،
هرچند دیر ولی ازت ممنونم که پشتم بودی و به پام نشستی.
عروس لبخندی زد در حالی که روی تخت خواب نشسته بودم به پشت اومد نشست بین دوتا زانوم زیپ لباس عروس رو کشیدم پایین ولباس رودراوردم
بدنی بلوری که یه ست سوتین وشرت فقط مانعدیدهشدن کمال زیبایی اون بدن بود ،مونده بود
تمام ۲۰۰یا ۳۰۰تا پنسی که توموهاش بود رو در اوردم.
ساعت ۰۴:۰۰بامداد جمعه .
کارم که تموم شد .
همونجور که نشسته بودیم
دست انداختم دور سینه هاش وبه خودمچسپوندمش و گردنش رو بو میکشیدم
واقعا چه چیزی بهتر از بوی زنانگی دختری که عاشقش بودی براش جنگیدی نهایت شده مال تو ؟
اونمچندین سال
لبامروگذاشتم رو گردنش و بوسیدم وبوسیدم .
اژ روی گردن بوسیدم و رفتم زیر لاله ی گوشش
بعد گونه های قشنگشو
چه حسی بهتر از اینکه بلاخره تواغوش مردی که عاشقش بودی و خودتو ولو کنی و احساس کنی ایناغوش مردانه تمام تکیه گاه زندگیته …
و قراره امشب رو بعد از چند سال بی قراری وگریه و انتظار
در اغوش مردی بخوابی که احساس امنیت کنی .
بعد از چند سال قراره در اغوش مردی بخوابی که تمام بی قراری ها روجبران کنه .
و برای اولین بار تو این چند سال با ارامش بخوابی .
خودشو ولو کرده بود در اغوشم، خودشو رو کامل وتمام گذاشته بود در اختیارم
…
از روی گونه لبام روگذاشتمرو لبهاش و چه چیزی بهتر از اینکه اولین لب و بوسه رو بذاری برای شب عروسیت ؟
شروع کردم به خوردن لبهاش و اونم همکاری میکرد
تو لب گرفتن ناشی بود و بلد نبود .
ولی من چون با یه خانم مطلقه بودم و جفتمون میدونستیم رابطه مون بخاطر سکسه .
همهچیز رو حرفه ای یاد گرفته بودم.این خانم مطلقه
تو رسیدن به عشقم تمام تلاشش رو کرد.
خیلی بهم کمک کرد .
همیشه سنگ صبورم بود .
همیشه امید بهم میداد .همیشه با حرفهاش ارومم میکرد…
همینجور که لب میگرفتیم دست انداختم سوتینشرو در اوردم …
وای چی میدیدم …دوتا سینه بلوری که اینقدر دست نخورده بودند
که نوکشون تمام صورتی …
از رو لبهاش جدا شدم …
بی اختیارم سرم روگذاشتم بین سینه هاش و بو کشیدم…
بوی بهشت از بین سینه های عشقم میومد …
و بی اختیار نوک سینه چپش رو کردم داخل دهنم ومکیدم وبا دستم سینه راستشو گرفتم ومیمالیدم.
عروس هنوز یخش باز نشده بود و رو میگرفت …
سینه چپ رو ول کردمو سینه راستشو انداختم دهنمو می مکیدم…
همینجور از بین سینه هاش لیسیدم رسیدم ب نافش و رسیدم ب شرتش .
شرتش رو در اوردم …قشنگ خوابوندمش رو تخت و تمام لباسهامرو در اوردم…
کوس شیوشده که هنوز دست نخورده بود و من از اینکه صاحبش شدم واولین شخصی هستم که قراره بهش دست بزنه خوشحال بودم .
احساس میکردم بدنش رو فتح کردم.
و احساس پیروزی داشتم .
اروم زبانمروگذاشتم روی چوچوله اش شروع کردم به لیسیدن و و بلاخره …
صدای اههههههه عروس بلند شد …
وناله های که از روی لذت بود زو سر داد و داخل اتاق رو پر کرد…
من همهچی رومدیون اون خانم مطلقه ای بودمکه تا قبل از عروسی باهاش بودم.
همهچی رو بهم یاد داده بود …
حتی بهم گفته بود …دخترا شبزفاف خیلی میترسن …میگفت شب زفاف معلوم میشه مرد رحم ومعرفت داره یا نداره .عاشق بوده یا هوس…
و بجای سکس نیاز ارامش دارند تا مردی که سریع کیرشو در بیاره پرده طرف رو بزنه ووحشیانه سکس کنه و ارضا بشه و بعدم بخوابه …
و اینباعث میشه همون شب اول عروس از داماد بیزار بشه…
پس اول ارامش بده …حتی ب نظرم …برای بکارت برداشتن صبر کن تا عروس خودش اماده بشه و استرسش بریزه و هرچند چند روز چند هفته طول بکشه .
این هنر مرد هست که چه جوری عشق بازی کنه تا عروس یا خیال ارام… بکارتش رو بگه برداری…
چوچله رو لیسیدم و عروس اه ناله میکرد و سوراخ تنگ وصورتی کوس عروس …رو زبونم رو تا اخر میکردم داخلش و عروس از شدت لذت بی اختیار کمرش از روی تخت بلند میشد
حالا دیگه تمام اب کوس عروس زده بود بیرون خیس خیس بود ومیشد خجالت کشیدن رو تو چهره اش بخاطر این قضیه دید…
حرکات زبونمو تند تر کردم و و از بالا ب پایبن از پایین به بالای کوس و از چپ ب راست و از راست ب چپ کوسش …
اینقدر خوردم که فکم داشت قفلش میشد و درد رو داخل فکم حس میکردم…
احتمالا بخاطر اظطراب زیاد عروس ب اوج و ارگاسم نمیرسید …
بلاخره عزمم جزم کردم و حرکاتم رو تند وتند تر کردم .
و برای اولین بار عروس من …عشق من .
ارضا شدنو ارگاسم رو تجربه کرد …
پاهشو چفت کرد در حالی که سرمن و زبونم روی کوسش بود …
و با دوتا رونش به دوطرف کله ام فشار می اورد و لرزه های شدید رو هم حس میکردم. و سی ثانیه طول کشید به همراه اه ناله و فریادی که چند سال در دلش عغده شده بود و
فقط خودشو برای من گذاشته بود.
بعد پاش شل شدن و افتادن ومنم کله ام رو گذاشتم روی شکمش و میگفتم عاشقتم ودوستت دارم…
جونم عزیز دلم …
از الان ب بعد من سپر تمام بلاها تو زندگیتم…
سرم رو برداشتم از رو شکمش نمیدونم چقدر خواب بودم ولی مطمئنم خواب رفته بودیم بعد از روز عروسی که از ۸ صبح تا ساعت سه نصف شب …بعد از مراسم …
معلومه خستگی …
برنده ی میدونه حتی وسط سکس …
اخ خواب بعد از ارگاسم برای یه دختر چقدر دلچسپ .
نکاه ساعت کردم …دیدم ساعت ۰۵:۰۰
عروس من …
برهنه …
تو اتاقی که بخاری نفتی در حال سوختن بود و اون حرارتی که ازش به بدن من و عروسم میخورد …
توی این قضیه خواب رفتن هم بی تاثیر نبود …
شب سردی هم بود …۹ درجه زیر صفر …
یه نگاه به چهره ی معصوم عروسم کردم …
دیدین وقتی عشق ادم تو خواب عمیقه …
چقدر زیباست وآدم فقط دلش میخواد ساعتها نگاهش کنه …
اگه خستگی شب عروسی نبود .
تا زمانی که بیدار میشد… من نگاهش میکردم و لذت میبردم…
خودمو کشیدم بالا سرم رو گذاشتم کنار سرش …
روی گونه اش رو در حالی که خواب چشمانش رو ربوده بود …
بوسیدم و رو به اسمان کردم وگفتم خدایا شکرت …
بخاطر اینکه من مثل لیلی ومجنونویا شیرین و فرهاد نشدیم و به هم رسیدیم …
و خواب چشمانم رو ربود …
۱۳۸۲/۱۰/۰۸
بیمارستان حافظیه شیراز …
چشمام رو باز کردم…
تنها چیزی که یادم بود …
تیکه اخر داستان بالا …
بوسیدن گونه عروسم و شکر خدا و اتفاقات شب عروسی.
پاهام رو نمیتونستم حس کنم.
خانم پرستار .خانم پرستار .
این اقا بهوش اومدن…
مصدوم زلزله بمبه هوش اومده.
همهپرستارها با یه دکتر ریختن دور و برم.
حالت خوبه …
این انگشتا چندتان …
اسمت چیه ؟
خلاصه من همه اینها رو پاسخ دادم …
تازه یادم اومد …عروسم کو …
اقای دکتر …
اقای دکتر …
من کجام
چرا بیمارستانم…
من عروسیم بوده اینجا چه غلطی میکنم…
خواستم بلند بشم …
انگار پا نداشتم .
پتو رو زدم کنار دیدم پاهام هستن ولی نمیتونم تکونشون بدم…
از رو تخت افتادم .
همراهی های بیمارهای توی اتاقم منو گرفتن انداختن رو تخت …
دکتر تو رو خدا بگو چی شده …
همه تو اون اتاق بعداز تقلاهای من …گریه میکردن و سکوت بود …هیچکس نمیتونست حرف بزنه .
فقط گریه …انگار من روضه میخوندم…
نهایت دکتر برداشت کنترل تلویزیون رو زد شبکه خبر .
زلزله ای به بزرگی .۶.۵ رشته در ساعت …۰۵:۲۶دقیقه بامداد جمعه یه مدت ۱۲ ثانیه …شهر بم رو نابود کرد .
در حالی که با بالگرد فیلمبرادری میکردن .
۸۰ درصد شهر بم کاملا تخریب شده .
رییس جمهور از سازمان ملل و کشورهای دنیا درخواست کمک کرد.
صدای فرماندار وقت بم رو پخش میکرد.
(دیگر شهری به نام بم در نقشه ی جغرافیایی ایران وجود ندارد ، صدای من را از یک تل خاک میشنوید ، جناب وزیر تمام کمک ها رو ب سمت بم گسیل بداریدو گریه هایی که امونش رو بریده بود)
دکتر میترا …زنم …من با زنم بودم …تو رو خدا …
کجاست …
دکتر نمیدونم.مجروح زیاد اوردن…حالت بهتر شد …
خودم اسامی رو چک میکنم.
خبرت میدم.
سه روز بعد پسر عموم که منو پیدا کرده بود اومد شیراز…شب زلزله بعد از مراسم رفته بود روستا و ب همین دلیل با تمام خانوادش زندن موندن.
پسر عمویی که مثل داداش بودیم…
احسان جان .نمیدونم میترا کجاست.
اونم با من بوده …با هم بودیم…
از اون خبر داری …؟
امیر جان نگران نباش…
تو رو اوردن شیراز واون رو بردن اصفهان …
فقط یه کمی پاش زخم شده …
ولی تو …
وضعت خرابه دکتر میگه باید دوماه
شایدم بیشتر بمونی …
خودت میدونی که قطع نخاع یعنی چی نیاز ب توضیح من نیست .
دکتر میگه باید عمل بشی . خلاصه بعد از این قضایا میریم بم میترا هم تا هفته دیکه مرخص .میشه .
(اونموقع موبایل که اصلا نبود (فقط پدر ها داشتن) اونموقع سیمکارت یکملیون و ۲۰۰ هزار تومان بود .در حالی که یه خونه ۴تمن بود و تلفن و …هم اینها)
دوماه گذشت من عملهام رو انجام دادم …
ذکتر گفت معجزه شده …که کامل قطع نخاع نشدی ولی ضایع نخاعی هستی یا فیزیو تراپی و …
میتونی راه بری …ولی نه مثل روز اول …
در حدی که ویلچر نشین نباشی .
تو این دوماه همش …میترا رو میخواستم.
میگفتن حالش خوب نیست .نمیتونه حرف بزنه …خانوادش همه مردن …
خلاصه …من رو بعد از سه ماه از زلزله بردن بم روی ویلچر
همه اومدن پیشوازم .
تمام طایفه
تو یه مدرسه هرکدوم یه چادر زده بودند…
من فقط میگفتم میترا …
اسمش روکه بردم همه زدن زیر گریه …
سه ماهه ب من امید واهی دادند …چون حالم خوب نبوده بیمارستان بودم ؟؟؟
چون از عشق من ب میترا خبر داشتن …میدونستن …روز اول بهم بکن …دیکه تن به درمان و عمل نمیدم…
مادرم گفت .
شما رو امداد گرها در اوردن .تو نفس میکشیدی .
سریع انداختن تو هواپیماهای باری بردنتون شیراز .
هر شهر اندازه وسع خودش …
ادمهای لت و پار زلزله رو برده بود …
اما میترا …
انگار خواب بوده خشک شده بوده …
با اون وضع برهنه …
خدا خیری بده امداد گر رو پتوی اورده میترا رو پیچیدن داخلش …
بردن گذاشتن کنار بقیه اجساد تو پیاده روها …
اینکه از مرگش مطمعنیم…
ولی قبرش رو نمیدونیم کجاست…دستهجمعی دفنشون کردن…بدون غسل وکفن و نماز
حتی یه قبر و سنگ قبری هم برام نموند برم زاری کنم …
من تا یکسال به هیچکدومشون حرف نزدم…
بخاطر این پنهان کاری بزرگ …
من مرده ی متحرکی بیش نبودم.
ادای زنده بودن رو در میاوردم
هرروز منتظر مرگم بودم…
میترایی .
که با خانوادش ۵ سال جنگیدم…
باخانوادش جنگید…بخاطر من .
دنیای نامرد رو یک لحظه …دوساعت بعد از رسیدن به هم …
روی ۱۲ ثانیه ازم همه چی رو گرفت …
عشقم رو …خونه ای که یکهفته قبل از عروسی خریدم.
پاهامو …
هرچند الان دارم راه میرم…
اما چه جوری …مثل پنگوئن .
زلزله همه چیمو گرفت …
همچنان عشقم …مفقود و سنگ قبری ندارم که بشینم زاری کنم…
تنها چیزی که دارم فیلمعروسیمه که ۶۰ درصد افرادش از جمله عروس تو یکشب مردند…
داغونم .
بی کسم.
هرشب میخوابم به امید اینکه فردا بیدار نشم …و بمیرم…
ولی باز هم بیدار میشم وعذاب میکشم .
الان ۱۸ ساله هرروز دارم عذاب میکشم…
دوستان اگه خوشتون اومد…و
و اکه خواستین …میتونید توکامنت ها بگید…
قضیه ی پنج سال جنگیدن رو برای عشقم رو هم براتون تعریف میکنم.
فقط بدونید ما پنج سال زودتر میتونستیم به هم برسیم …وحداقل پنج سال باهم زندگی مشترکداشته باشیم…
اما پدر کوسکشش …نذاشت.
نوشته: میترا عشق مفقود