سرنوشت که به خوندنش می ارزه
از راه پله های خونمون داشتم میومدم بالا مادرم در ورودی سالن پذیرایی رو باز کرد می خواستم کفشامو در بیارم که دیدم رنگ به رخسار نداره
: چی شده چرا نگرانی؟
: چیزی نیست بیا تو
رفتم داخل پدرم رو مبل نشسته بود ساعت رو دیوار رو نگاه کرد
: کجا بودی
: هیچی با دوستم بیرون بودم
مادرم منو به آشپزخانه صدا کرد رفتم پیشش
: میدونی چی شده؟ برای معصومه امشب قرار خواستگار بیاد چکار می خوای بکنی
مثل اینکه یک بشکه آب یخ ریختن سرم فشارم افتاد تمام خیالات و آرزوهام داشتن نابود میشدن
: چکار نداره ماهم بریم خواستگاری دیگه من بشینم یکی بیاد عشقمو بدزد ببره ماما خواهش می کنم بخدا اون نباشه من خودمو می کشم
: بزار برم به بابات بگم ببینم چی میگه
من رفتم اتاق حسابی داغون شده بودم نکنه … فکرهای زیادی از سرم می گذشت . مادرم اومد اتاق گفت: باشه بابات میگه شام بخوریم بعد از شام ما هم میریم ولی بابات میگه اونا باید تصمیم بگیرن اصرار نداریم
من از پدرم در این موارد خیلی خجالت می کشیدم هر حرفی رو به مادرم میگفتم و اونم به پدرم می گفت
شام خوردیم و من رفتم پایین از گاراژ ماشینمون رو که اون زمان یه پراید بود بیرون آوردم و منتظر شدم اونا هم بیان ده دقیقه دیگه مادرم و پدرم اومدن پایین و پدرم غرغر کنان سوار ماشین شد
: آخه پسر تو تازه دانشگاه رو تموم کردی و سربازی نرفتی کار و عایدی نداری چطور میخوای زن بگیری
: فکر اون شم می کنم
: لاالله الا لله ها عجب گیری افتادیم برو برو ببینیم چی میشه
رسیدیم دم در و آیفون رو زدیم و در باز کردن رفتیم تو . پاهام حسابی می لرزید اون روز ما مهمان ناخوانده بودیم .
معصومه تا ما رو دید رفت اتاقش به مادرش گفت:
اینا برای چی اومدن تو اینارو دعوت کردی
صداش تا پذیرایی می اومد اون جملش مثل پتک تو سرم کوبیده شد ما نشستیم دو دقیقه بعد صدای آیفون دوباره زنگ خورد معصومه رفت در رو باز کرد دوباره با اخم برگشت رفت اتاقش . خانواده خواستگار اومدن یه پیرمرد و پیرزن و یه خانم جوان و یه مرد چاق کوتاه قد که خانوادش بهش دکتر می گفتن
: دکتر بفرما بفرما بالا بشنین اینجا دم دره خوب نیست
بعد از صحبتهاشون فهمیدم که اون دکتر خواستگاره
تو دلم گفتم این اگه خواستگار باشه خوبه چون نه قیافه داره نه قد و هیکل یه چونش هم که کجه حتما اینو معصومه رد میکنه حتما به اصرار پدرش میخوان شوهرش بدن.
.من بچه سوم و کوچکتر خانواده هستم و خواهر بزرگتر از خودم که ۸ سال و ۱۰ سال از من بزرگترن ازدواج کردن و به شهر تهران رفتن و ما تو شهر مراغه زندگی می کنیم پدرم بازنشسته ارتش و مادرم خانه داره پدرم هم تو دار دنیا یه خواهر کوچکتر از خودش داره که با خانواده ما خیلی صمیمی هستن و حداقل ماهی یه بار یا ما خونه اونا میرفتیم یا اونا خونه ما میاومدن
عمم هم فقط یه دختر داره اسمش معصومه هست که از بچگی مابا هم بازی بودیم و وقتی اونا خونه ما میومدن و یا ما میرفتیم اکثر اوقات همونجا شب می خوابیدیم و من و معصومه هم سن و سال بودیم واسه همین وقتی مهمون بودیم باهم درس می خوندیم و شبها عمم جای هردومون رو یکجا میانداخت و با هم می خوابیدیم و رفته رفته مثل همه آدمها بزرگ میشدیم تا اینکه من ۱۵ سالم شد و روزی که خونه عمم مهمون بودیم مشغول درس خوندن بودیم موهای بلند و مشکی معصومه رو دفتر ریخته بود و تند تند جمعش می کرد و با دستش به اطراف موهاش می انداخت و وقتی به من نگاه می کرد به چشمام زل میزد من حرکاتشو نگاه می کردم و بیشتر به چشمهاش محو میشدم از اون روز من ناخواسته عاشقش شدم و هر دفعه که ما مهمون بودیم یا اونا مهمون بودن من بیشتر جذبش میشدم اون قیافه خیلی جذابی داره رنگ پوستش تقریبا سبزه هست و چشمهای قهوه ای خوش رنگی داره
ابروهای کشیده و صورت گرد و دماغ قلمی کوچک و لبش طوریه که لب بالایی خیلی باریک و لب پایینی نیم گرد و لعله و اندام خیلی متناسبی و گلدانی داره اگه بگم شبهات خیلی زیادی به هنر پیشه سابق هندی سردیوی داره دروغ نگفتم
من هروز و هرسال بیشتر و بیشتر عاشقش می شدم حتی شبها یا بیدار بودم یا تو خواب خوابش رو میدیدم
خلاصه چندین سال گذشت و ما هردو وارد دانشگاه شدیم و من موضوع دوست داشتنشو با مادرم در میان گذاشتم ولی هیچ وقت جرات نمی کردم به خودش بگم چون از بچگی بزرگ شده بودیم خجالت می کشیدم چیزی بهش بگم ولی مادرم تو فامیل به همه گفته بود حتی به گوش خوشم رسیده بود ولی هردفعه که ما میرفتم خونشون برام لبخند میزد و مثل همیشه با صمیمیت باهام رفتار می کرد ما دانشگاه رو هم تموم کردیم و من برای خدمت سربازی آماده میشدم که یه روز وقتی به خونه از بیرون بر می گشتم مادرم موضوع خواستگاری معصومه رو بهم گفت و ما هم برای خواستگاری خونشون رفتیم
.من و خانوادم یه گوشه سالن نشسته بودیم و خانواده خواستگار هم طرف دیگه بودن و عمه و شوهر عمم وسط ما دوتا خانواده نشسته بودن مادرم رفت اتاق معصومه و باهاش در مورد خواستگاری منم صحبت کرد.
و اون خواستگار هم که خیلی پرحرف و پررو بود مدام صحبت می کرد و از شغل و کارش تعریف می کرد
مادرم با اخم و عصبانیت اومد پیش ما نشست و با سرش به من فهموند که راضی نیست .خیلی پکر بودم یعنی این همه مدت من فقط عاشق بودم اخه قیافه من خیلی بهتر از دکتر بود تازه من ۲۵ سال داشتم ولی دکی ۴۰ سالش میشد
معصومه چایی رو آورد و به خانواده دکتر تعارف کرد و اصلا بطرف ما چایی نیاورد مادرم به گوشه چشمش به من فهموند پاشیم بریم دیگه
پاشدیم که بریم چشمهای من سیاهی رفت و افتادم ولی سریع پاشدم عمم ما رو بدرقه کرد و من نتونستم جلو خودمو بگیرم جلو در گریه کردم ولی حیف که اون اصلا به من توجهی نکرد
وقتی سوار ماشین شدیم مادرم به من گفت: برات بهتر اون می گیرم خودتو ناراحت نکن
اون روزهای تلخ برام مثل سم بود احساس پوچی و سردرگمی می کردم باور نمیشد که کاخ آرزوهام یکشبه فرو بریزه برای اینکه از یادش ببرم هرکاری می کردم ولی همیشه چشماش جلو چشمم محو نمی شدن
دوماه گذشت و من به خدمت سربازی رفتم و سربازی رو تموم کردم
یه روز که بامادرم تو خونه تنها بودم به من گفت : شوهر معصومه دکتر قلابی در اومده مثل اینکه
: چطور ؟
: رفته بیمارستان شوهرش دیده تو بیمارستان قسمت تزریقات کار می کنه و کارمند بیمارستانه
: چوب خدا صدا نداره
: تازه اختلاف پیدا کردن چون شوهرش تو بچگی یه بیماری داشته واسه همین بچه دار نمیشه این دو موضوع رو از معصومه قایم کردن
: برام دیگه مهم نیستن از این به بعد تلاشمو زیاد میکنم تا خودمو به همه ثابت کنم
من تو یه بانک استخدام شدم و تو سه ماه اول یه وام خوب گرفتم و یه باغ یک هکتاری خریدم و با مشورت یکی از دوستام باغ رو تفکیک کردم و هزار متر هزار متر هرکدوم رو فروختم که دوبرابر سود کردم
و دوباره سرمایمو گذاشتم زمین بزرگتر و این دفعه زمینهای تفکیکی و دیوار کشی می کردم و یه خونه باغ کوچک درست می کردم و دوباره می فروختم
یکسال گذشت از بانک استعفا دادم و به خرید و فروش باغ و ماشین وارد شدم یه باغ بزرگ با ویلای بزرگ خریدم یه ماشین تویوتا راوفور مدل ۲۰۱۷ خریدم و یه خونه بزرگ ۵۰۰ متری داخل شهر خریدم خلاصه پیشرفت من مثل توپ تو فامیل و آشنا ترکید و همه از من صحبت میکردن
تا اینکه مادرم یه روز به من گفت
: معصومه از شوهرش بخاطر اختلافش جدا شده فقط یادت باشه اگه دوباره بطرفش بری من حلالت نمی کنم
: نه اون دیگه برام مرده
: برات یه دختر خوب سراغ گرفتم میریم خواستگاری ایندفعه با سربلندی و غرور
: فعلا قصد ازدواج ندارم الان حوصله ندارم
: فردا عمت شام دعوتمون کرده فقط گفتم که بدونی چی ازت خواستم
: باشه
سه سالی میشد که معصومه رو ندیده بودم فقط میخواستم زودتر ببینمش
پتجشنبه بود با ماشین من رفتیم و زنگ زدیم عمم اومد در رو باز کرد آخه ما سه سالی میشد رفت آمد نکرده بودیم رفتیم نشستیم معصومه اومد پیش پدرم نشست نسبت به سه قبل لاغرتر شده بود ولی اون جذابیت و زیباییش هنوز تو صورتش معلوم بود و شوهرعمم فقط از شغلم و کارم می پرسید و جوابشو میدادم عمم با خنده گفت
: جمشید نمی خوای ازدواج کنی ؟
: نه عمه جان فعلا کسی رو در نظر ندارم یعنی باید از کسی خوشم بیاد تا ازدواج کنم یعنی فعلا کسی رو دوست ندارم
اون شب معصومه تو گوشیش بود و صحفه های اینستاشو بالا پایین می کرد فهمیدم که پیج داره
اون شب ما خداحافظی کردیم و ایندفعه دختر عمم به بدرقه ما اومد
خداحافظی کردیم و رفتیم من شب رسیدم خونه و رفتم سراغ گوشی با اسم و فامیلش پیجشو پیدا کردم
ولی آنلاین نبود یه استوری هم تازه گذاشته بود که عکس یه دختری بود که به غروب نگاه می کرد و یه شعر در مورد دوست داشتن و شکستن قلب زیرش تایپ شده بود من اول درخواست فالو کردم و بعد استوریشو لایک زدم چند ثانیه بعد آنلاین شد ومنو فالو کرد و با استیکر 🙏 جوابمو داد تو جوابش نوشتم
:با استوریت بشدت موافقم
: سلام پسر دایی خوبی
: مرسی شما چطوری خوبی؟
: نه خوب نیستم از همه آدمها نفرت دارم
: موضوع زندگی شما رو میدونم کاش آقا دکتر قدر شما رو میدونست و مثل من رو راست جلو می اومد
: سرنوشتم نابود شد به خاطر انتخاب اشتباه😩
: همه اشتباه می کنن مهم اینکه جبرانش کنی
:👍
: از من ناراحتی؟
: خیر چون دوستت داشتم واسه همین خوشبختی تورو هم دوست داشتم واسه همین عقب کشیدم
: الان چی؟
: الانم دوستت دارم چون دختر عمه منی
: فقط من یه چیزی هیچ وقت نفهمیدم دختر عمه
؛ چی؟
: راستشو می گی؟
: بله
: من ده سال عاشقت بودم تو منو دوست داشتی یا نه
: اره دوستت داشتم آخه تو پسر دایی منی🤣
: می خوام تنهایی ببینمت میشه
: نخیر
: خواهش می کنم یه چیز میخوام بهت بگم ولی رودر رو
: باشه کی؟
: فردا ساعت ۵ میام دنبالت بیا سر خیابونتون
: باشه
فردا ساعت ۵ رفتم دیدم منتظره اومد سوار شد و من یه آهنگ عاشقانه گذاشته بودم
حس عجیبی داشتم دختری که حتی نتونسته بودم یه بار بهش بگم دوستت دارم الان راحت سوار ماشین من شده
رفتیم یه کافه و سفارش قهوه دادیم روبروی هم نشستیم
: خیلی وقت میشه ندیده بودمت معصومه
: منم همینطور جمشید
:ممنون که اسمم رو دوباره صدا کردی؟
نمی خوام زندگی قبلی رو یادت بیارم ولی لیاقت تو رو نداشت همون روز اول فهمیدم
: اون یه دروغگو بی شرم بود فقط به خودش فکر می کرد
: چی شد که باهاش ازدواج کردی ؟ بخاطر اینکه دکتر بود
: نه اون روز من از روی لجبازی مامانت به شما جواب رد دادم
: متوجه نمیشم مامانم یه جیز دیگه گفت اینکه منو بدید برادر نگاه می کردی و از اول هیچ حسی به من نداشتی
: اون جوابم بود چون زن دایی به من گفت خوب شد داری ازدواج می کنی وگرنه پسرم لیاقتش بیشتره در واقع منو تحقیر کرد
: گذشته ها گذشته الان چی نظرت چیه
: نظر من چه اهمیتی داره وقتی تو دیگه منو نمی خوای
: بخدا اگه یه ذره نظرت مثبت باشه من همون آدم قبلی میشم
: حتی اینکه بیوه شده باشم جواب زن دایی رو چی میدی
: تو زندگی هیچ کس برام قدر تو مهم نبوده و نیست هنوزم دوستت دارم اگه تو هم منو دوست داشته باشی
: جوابتو الان نمیدم قهوه رو بخور بریم یه دور بزنیم
: بریم یه جایی رو نشونت بدم خوشت میاد
سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر
: کحا منو میبری نکنه میخوای سر به نیستم کنی
: یعنی منو اینطور شناختی
با خنده : از اولشم جنبه شوخی نداشتی
رسیدیم به باغم در رو باز کردم و رفتیم تو
: اینجا کجاست
: تازه خریدم هنوز سندشو نزدم بیا بریم تو یه چیزی بخوریم
رفتیم تو معصومه رو کاناپه نشست و داشت در و دیوار رو نگاه می کرد
رفتم دوتا شربت آلبالو ریختم و یه سبد پر میوه که دیروز از باغ کنده بودم آوردم گذاشتم جلوش
پیشش نشستم خودشو یه کم دورتر کشید
: میخوام درد دل کنم درد دلی که الان ۱۳ ساله توقلبم مونده بزار حرفمو بگم
: میدونم چی می خوای بگی از اون شب لعنتی
: نه اون شب تموم شده من میخوام از آینده بگم
: آینده تو اره ولی آینده من نابود شده
: نه آیندمون رو باهم میسازیم زندگیمون رو از اول شروع میکنیم مثل روزهای اولی که باهم درس می خوندیم
: یعنی تو از من خواستگاری می کنی یعنی بازم دوستم داری
: البته حتی بیشتر من تو این سه سال حتی به خودکشی فکر کردم ولی گفتم شاید برگرده
خودشو انداخت تو بغلم و محکم گریه کرد و برای اولین باری بود که بدنش به بدنم می خورد سرش رو گذاشتم رو سینم و موهاشو که از جلو شالش بیرون اومده بود نوازش کردم
: منو ببخش دیگه هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم
: یعنی جواب تو هم مثبته
: با اینکه لیاقتتو ندارم ولی اگه تو بخوای اره با تمام وجود
محکم همدیگه رو بغل کردیم و تو صورت هم زل زدیم چشماش با اینکه سرخ شده بود ولی زیبایی خاص خودشو داشت
لبمو بطرفش جلو آوردم اولش دو دل بود صورتشو برمی گردوند ولی در نهایت برای اولین بار لبهای زیباشو تو لبم گرفتم چه حس زیبایی داشت قلبم تند تند می زد
دستامو پشتش انداخته بودم و محکم سینه های بزرگشو تو سینم می فشردم
دستم ناخواسته به روی یکی از سینه هاش رفت دستمو گرفت و رو سینش فشار داد
وای چه حالی داشتم به عشق خودم رسیده بودم
دستمو بردم شالشو از سرش برداشتم و دستمو رو موهاش کشیدم دستمو گرفت و بوسش کرد
سرمو بردم کنار گوشش گفتم
:با من ازدواج میکنی
با اشک چشماش سرشو به علامت تایید بالا پایین کرد
: پس مال خودمی عشقم
دوباره بغلش کردم و رو کاناپه رو دراز کشیدم
و شروع کردم به خوردن لبهایی که سالها حسرتش رو کشیده بودم
معصومه دستش رو برد رو کیرم منم دستمو بردم رو کسش گذاشتم چه نرم بود تا دستم خورد چشماش به سفیدی رفت مانتو جلو باز و بلوز و شلوارشو درآوردم ولی مخالفتی نکرد
: هرکاری خواستی بکن ولی بهم خیانت نکن چون اگه ترکم کنی خودکشی می کنم
: هرکسی هر چیزی میخواد بگه فردا باهم میریم محضر مال خودم میشی
منم لباسهامو در آوردم و سوتین شورتشو درآورد وای چی میدیدم یعنی قرار بود اینا مال من بشه ؟
: واقعا معرکه ای عزیزم شکر که مال خودم شدی
: همیشه مال توام
دوباره لب تو لب شدیم کیرم حسابی سیخ شده بود پاهاشو انداخت دور کمرم خودش کیرمو گذاشت دم کسش و من فرو کردم توش
خیلی تنگ و داغ بود ما تقریبا نیم ساعت حال کردیم و آخر کار من آبمو ریختم تو کسش یه مشت به سینم زد گفت: چکار کردی حامله میشم
: بهتر الان وقت مامان شدنته
: ما که ازدواج نکردیم
: فردا جلو دفترخانه… خیابون… منتظرتم
ما قرار گذاشتیم و همون ساعت هردومون سروقت رسیدیم و قرار گذاشتیم کسی رو با خودمون نیاریم
اول رفتیم دوتا حلقه خریدیم و رفتیم محضر
دونفر دوستای من و دونفر دوستهای معصومه شاهد شدن و ما رسما زن و شوهر شدیم
و یه عروسی مفصل و شاهانه تو ویلامون گرفتیم الان شش ماهه با هم زندگی می کنیم
این زندگی واقعی من بود که شاید خیلی ها باور نکنن ولی من حتی اسمهای خودم و خانومم رو درست نوشتم درست که زیاد سکسی نبود ولی عشقمون از هر سکسی بالاتره الان منتظر پسرمون هستیم که سه ماه دیگه به جمع مون اضافه میشه
پایان
نوشته: جمشید