سرگذشت سکسی سانی (۱)
سلام از اینجا ک میخوام تعریف کنم برا نوجونیمه
۱۴سالم بود الان ۲۵سالمه.
من اکثرا تو خونه تنهابودم چون پدر مادرم شاغل بودن
دخترخالممیومد خونمون پیش من که تنها نباشم و سرگرم باشیم
دخترخالمم یکسال از من کوچیک تر بود
اون موقع مثل الان اینقدر باب نبود ک همه دوس پسر داشته باشن
شایدم داشتن نمیدونم.
خلاصه هیچی از سکس نمیدونسیم چش و گوشمون بسته بود.
دختر خالم ک اینجا اسمشو میذارم سارا
وقتی میومد خونمون مثلا ما دکتر بازی میکردیم.
یا اینجور بازیا
چون رومون نمیشد مستقیم بریمرو تخت حال کنیم.اینجوری شروع میکردیم.
بازی از اینجا شروع میشد ک مثلا من یه دکتر مرد بودم یا برعکس بعضی وقتا مثلا اون دکتر مرد بود.
بعد میومد پیش من برای معاینه من.
میرفتیم تو اتاق من
بهش میگفتم بخواب رو تخت لباستو در بیار
سینه هامون تازه جوونه زده بود ولی درشت تر از بقیه همسن و سالامون بود
وقتی میخوابید رو تخت پیرنشو در میوورد
میگفتم باید سوتینتو هم در بیارم.
میگفت باشه
بعد دست میزدم ب سینش و حسابی میمالیدم براش قشنگ یادمه حسابی سفت بودن انگار یه توده سفت تو سینش بود.
بعد میخوردم نوکشو هیچی نمیگفت.بعدش نوبت من میشد که بخوابم و اون اینکارارو برام بکنه.یادمه گاهی هم لبای همو میبوسیدیم.اونم حسابی سینه های منو میخورد. یا مثلا میرفتیم جلوی آیینه سینه هامونو باهم مقایسه میکردیم.الان کبهش فکر میکنم میبینم حس شهوتی شدن رو درست حس نمیکردم.
منو سارا رابطمون ب همین شکل باقی موند تا یکسال بعد که دوتامون بزرگ تر شدیم و رومون نشد دیگه اینکارارو کنیم.و هیچوقت دیگه ب روی هم نیووردیم.
حتی همین الان هیچوقت دیگه یاد آوری نکردیم اون روزهارو.
تا اینکه من ۱۶ساله شدم و با اولین دوست پسرم دوست شدم.متولد۶۵بود.قد ۱۷۵ شونه های پهن.قیافه معمولی رو به پایین.
هیچوقت یادمنمیره اولین لب گرفتنمون چقدر خوب بود و حس شهوتی شدن واقعی رو اون موقع چشیدم.دیوونه میشدم وقتی سینه هامو میخورد .اون ده سال از من بزرگ تر بود لذت میبردم که خودمو در اختیار یه مرد ۲۶ساله گذاشتم و اون داره لذت میبره از بدن من.رابطه ما در حد لاپایی بود.
سعید اسمش بود. خییییلی کسمو میخورد و سینه هامو زیاد لیس میزد و نوکشو دندون میگرفت.بیشتر از همه چیز این فاصله سنیمون برام تحریک کننده بود.تمام تجربه های سکسیم رو با اون تجربه کردم. و واقعا هم حال میداد.
بعد از دوسال دوستی بدجور وابسته هم شده بودیم.اومد خاستگاریم اما خانوادم بخاطر بی پولیش و اینکه من خیییلی از اون خوشکل تر بودم و اون قیافه خوبی نداشت. قبول نکردن دوتا از بهترین خاستگارام بخاطرش رد کردم.چون وابستش بودم.تو این شرایط بودیم اون داشت دنبال ی شغل مناسب میگشت ک باز بیاد خاستگاریم.منم ۱۸ساله بودم تو اوج زیبایی و غرور
ی روز رفتم تو ی مغازه خرید ک صاحب مغازه گفت خانم متاهلی یا مجرد گفتم مجرد. شروع کرد ی زبون ریختن و خلاصه تو ی نگاه دلمو بهش باختم.موهاش بور بود و چشماش عسلی.خیییلی هیکل خوبی داشت و چهرش زیبا بود. قد ۱۷۵ متولد۶۵ بود اینم.ینی ۲۸سالش بود اون موقع.
بعدش دوس پسر خودمو گذاشتمکنار و با این دوست شدم
خیلی چرب زبون بود. دوس پسر اولم هرچی اصرار کرد و خانوادش زنگ زدن دوستاش زنگ زدن گفتم دیگه نمیخام ادامه بدم.
با این دومی خوب داشتیم پیش میرفتیم.خطمو عوض کردم ک اون قبلی شمارمو نداشته باشه.
دومی کاسمش امید بود .گفت قصدم ازدواجه و میخوامت و عاشقت شدم یکماه بهم فرصت بده تا بیام خاستگاریت .عاشقش شده بودموحشتناک.
بعد وضع مالیش هم بهتر از اولی بود چهرشم ک بهتر بود .میگفتمایندیگه خیلی خوبه.خلاصه این ادم همینطور مخ منو زد و قول ازدواج داد و نیومد و باهام سکس در حد همون قبلی انجام میداد ولی اصلا مثل اون اولی وارد نبود و خیلی خوب حال نمیداد سکسمون.ولی خب من عاشقش بودم تا اینکه گفت بهم از جلو بده من هفته دیگه عقدت میکنم گفتم نه اینکارو نمیکنم.گفت پس تو دختر نیستی گفتم بخدا هستم گفت اگر هستی بهم ثابت کن.من احمق ۱۹سالم بود و یکسال بود باهاش بودم و خیلی عاشقش بودم گفتم حتما میخواتم ک میخاد پردمو بزنه و گفته ک هفته دیگه عقد میکنیم.جمعه بود
اومد خونمون تنها بودم گفت از جلو میکنم اگر خوناومد هفته دیگه عقد میکنیممننامرد نیسممیخامت.گفتم خب بیا بریمدکتر نامه بگیریم گفت نه الکیه این نامه ها من حرف دکتر باور ندارم.خلاصه انگار عقلم از کار افتاده بود اعتماد کردم و قبول کردم.هلم داد رو تختم. شلوارمو در اورد پامو داد بالا کیرشو تا ته کرد تو کسم.بار اول نرفت داخل بار دوم که هل داد قشنگپاره شدن پردمو حس کردم و ی جیغ زدم کیرشو در اورد
خونی نبود کیرش.من ی حس سوزش داشتم دس زدم ب سوراخ کسم دیدم وای فرق میکنه با همیشه انگشتمفشار دادم دیدم رفت داخل.گفت پس کو خون؟ منمشورتمو کشیدم به کسم.چنتا قطره خون دیدم رو شورتم.یهو خون دید انگار برق از سرش پریده بود.بدون اینکه ارضا بشه بلند شد دیدم عصبیه.با شورتمپاک کردم خودمو نشونش دادمگفتم بیا اینمخون.از خونمون رفت زنگش زدمگفت زنگ بهم نزن لاشی.
انگاردنیا رو سرم خراب شده بود
اگر استقبال شد و لایک کردید ادامه شو میذارم
لطفا توهیننکنید تو کامنتها و نگید دروغه چون واقعا این اتفاقا برام افتاده.بقیه شم جالبه اگر خواستید میذارم.
بیشتر میخواستمپدرمادرا بخوننبفهمن چ اتفاقایی ممکنه بیوفته برا دخترایی که ۹۰درصد مواقع تنهان تو خونه …
نوشته: sani