سرگرمی دوستان

زنم خیلی شیطونه. قد 160. با سینه‌های سایز 75. داستان آشناییم باهاش هم جالبه. یه روز اتفاقی تو خیابون دیدمش. تو عالم خودم داشتم تو خیابون قدم میزدم که یهو توجهم به دختری که داشت از جلوم میومد جلب شد. بعضی نگاه‌ها به هم محکم گره میخوره. همینطور که به هم نزدیک‌تر میشدیم بیشتر احساس میکردم که انگار این تن همیشه واسه من بوده. تا ازم رد شد دیگه سرجام میخکوب شده بودم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم اون هم برگشته خیره است به من. خلاصه که شماره اش رو گرفتم و قرار اول نه، قرار دوم آوردمش خونه. همه فتیش هامون به هم می‌خورد. جمع اضداد. همون دختر مطیع و بازیگوشی که همیشه دلم میخواست. اون اطاعت میکرد و اسباب بازیم میشد. منم مطمئنم میشدم که برده ی نازم هم تنش هم روانش همیشه ارضاء باشه.
باهاش همه کار هم میکردم. هر موقع اراده میکردم باید لخت مادر زاد میشد ومیومد به خدمتم. بعضی وقتا پای دیوار دستاش رو به بالا می بستم و میذاشتم جلوی چشمم همونجوری بمونه و از نگاه کردن بدن زیباش لذت ببرم. هر وقت هم حال میکردم میرفتم تنش رو عملاً می بلعیدم و بعدم همونطوری پای دیوار ترتیبش رو میدادم و ادامه. بعضی وقتا که تو خونه پشت میز مشغول کار میشدم، جای اونم زیر میز در حال خوردن کیرم بود. بعضی وقتا هم چندین ساعت رو باهم توی تخت میگذروندیم. چندین بار پشت هم ارضاش میکردم. یا میذاشتم رو مرز بمونه و بعد یه ارضای حسابی بهش میدادم.
خلاصه که از بس دختر خوبی بود آخر سند زدم و به صورت رسمی مال هم شدیم. توی جمع هیچکدوم ابایی نداشتیم که جنس رابطمون رو به بقیه نشون بدیم. اون لباسای جذاب و سکسی میپوشید و منم مهم نبود کجا، هر موقع هر جای بدنش رو دلم میخواست لمس میکردم. نگاه‌های حسرت آمیز بقیه مردا به بدنش به جفتمون حال میداد. اون کیف میکرد که مورد توجه باشه منم کیف میکردم که همچین تیکه ای مال من شده. راستش رو بگم یکی از تفریحاتمون این بود که چه دوست چه آشنا رو وقتایی که پیش میومد بازی بدیم. اون ناز میکرد و مطیع بودنش رو به رخ میکشید، منم شروع میکردم باهاش ور رفتن و بهش دستور دادن. کار رو به جایی میرسوندیم که خواهش «تو رو خدا بذار منم یه بار بکنمش» تو چشمای طرف موج بزنه. بعدش هم اولین فرصت میگرفتم حسابی میکردمش از شدت هیجان.
این بازی‌ها ادامه پیدا کرد تا جایی که دلمون خواست واقعاً یه بار اشتراک گذاشتنش رو تجربه کنیم. از بین دوستامون دو تا پسر رو که از همه بیشتر میخواستنش و باهاشون حال می کردیم رو انتخاب کردیم و «به یک سفر تفریحی با سحر» به شمال دعوتشون کردم. من و سحر و علی و نیما. واسه علی و نیما دعوت شدن به همچین سفری عجیب بود ولی معلوم بود به فرصت اینکه بیشتر سحر رو ببینن نه نمیگن! همه چیز رو از قبل با سحر هماهنگ کرده بودیم. قرار بود آخر هفته سحر اسباب‌بازی جنسی هر سه تامون باشه و اجازه بدیم علی و نیما سیر هر چقدر دلشون خواست بکننش. اما خودشون نمیدونستن داستان از چه قراره و فکر میکردن قراره به یک سفر معمولی بریم!
از تهران که حرکت کردیم، من و سحر جلو نشسته بودیم و اونا عقب ماشین. عوض دنده دستم رو پای سحر بود. گرچه این حرکت دیوونشون میکرد اما واسشون عادی بود. چند وقت یه باری هم رون پاش رو تو مشتم یه فشار نرمی میدادم یا میزدم روش. تو جاده که افتادیم گفتم:
من: سحر یکم بیا اینور تر بشین که دستم بهتر بهت برسه
سحر: چشم
من: آفرین دختر خوب. حالا دکمه شلوارت رو باز کن.
این اولین بار بود که همچین صحنه ای رو میدیدن. سحر بی چون و چرا دکمه شلوارش رو باز کرد و زیپ شلوارش رو هم یکم کشید پایین. یهو توی ماشین سکوت مطلق شد. خیلی عادی دستم رو کردم تو شورت سحر و شروع کردم انگشتام رو بین لبای کسش حرکت دادن. فضای عجیبی شد. صدای نفس کشیدن های اون دو تا میشد شنید. یواش یواش صدای ناله‌های نرم سحر هم به نفس آنها اضافه شد. سحر هم دیگه حسابی خیس شده بود و انگشتام خوب روی کسش لیز میخورد. علی با حالت خنده که فضا رو سبک کنه گفت:
علی: داداش انگار یادت رفته ما تو ماشینیم هنوز.
من: نه علی جون دلم خواست یکم سحر رو بمالونم سرم گرم شه.
سحر یه لحظه از خجالت سرخ شد. ناخودآگاه یه حرکتی به کمرش داد که باعث شد انگشتم بیاد رو نوک سوراخش. همون لحظه یه موج آب رو احساس کردم که ازش اومد بیرون.
من: ببین سحر هم دوست داره. همین الآن انگشتام رو خیس کرد.
سحر دیگه مرده بود از خجالت. ساکت تکیه داد عقب و کسش همینطور آب میداد. نیما هم خجالتی تر بود و ساکت و سرخ نشسته بود نمیدونست چیکار کنه.
علی: داداش ما معذب میشیم. نمیگی ما هم دلمون خواست چی کار کنیم؟
من: خب سحر هست دیگه. الان یعنی حال نمیکنی؟ میخوای بگم ناله کنه واست؟
سحر خودش همون لحظه کنترل خودش رو از دست داد و یه آه عمیقی کشید و دیگه نتونست جلو ناله‌های خودش رو بگیره.
علی: نه خدایی خوبه. اعتراضی ندارم. فقط دست ما کوتاست دیگه.
من: نیما جان تو چرا اینقدر ساکتی؟ تو راضی هستی؟
نیما: چی بگم والا. آره. دل ما رو که آب کردی.
علی: داداش میگم نکنه ما رو آوردی فقط عذابمون بدی؟
من: نه بچه ها. من گفتم یه سفر با سحر بیایم که حسابی خوش بگذرونیم. سحر به حرف من گوش میده. بهش سپردم که مطمئن بشه به هیچ‌کس بد نمیگذره. درست میگم سحر جون؟
سحر: …اومممم… بله.
من: بله چی؟
سحر: بله قربان …اوممممم…
من: آفرین دختر خوب. جایزه داری. علی جون کیرت رو در بیار سحر ببینه.
عی: چی بگم داداش. دمت گرم. هر چی تو بگی.
علی زیپ شلوارش رو باز کرد. کیرش شق کرده بود و حسابی سفت بود.
من: سحر برگرد کیر علی رو ببین.
برگشت خیره شد به کیر علی. علی هم خیره شد به بر و بالای سحر و با نگاهی داغ داشت براندازش میکرد.
من: نظرت چیه؟ میتونی بخوریش؟
سحر ساکت موند از خجالت. فقط خیره شده بود.
من: گفتم میتونی بخوریش سحر؟
سحر: آره.
من: دیگه چیکار میتونی باهاش بکنی؟
سحر: هر کاری تو بگی.
من: میخوام که تو کل سفر مطمئن بشی که علی ازت راضیه. باشه؟
سحر: چشم.
من: آفرین دختر خوب.
نیما بیچاره هم خجالتی بود هم نمیخواست عقب بیفته. یه اهمی کرد که اون رو هم ببینم.
من: نیما جان چیزی گفتی؟
نیما: نه، فقط خواستم بگم منم هستم دیگه.
من: سحر. هم نیما. هم علی.
سحر: چشم.
یکم جلوتر ماشین رو زدم کنار. به سحر گفتم شلوار و لباسش رو در بیاره. بعد هم گفتم با همون شورت و سوتین بره عقب بشینه بین علی و نیما. نیما سمت چپش، علی هم سمت راستش. دوباره راه افتادیم. صحنه خنده داری شده بود. نیما همش سعی میکرد معمولی باشه و خیلی خیلی نشه. بیشتر جلو رو نگاه میکرد و بیرون پنجره. سحر خودش رو جمع کرده بود. پاهاش رو چسبونده بود به هم. دستاش رو هم گذاشته بود رو پاهاش. یکم هم خوب شده بود جلو که سینه هاش خیلی معلوم نباشه. علی هم یکم چرخیده بود سمت سحر و خیره بود بهش.
من: سحر راست بشین… صاف صاف… باید ببیننت دیگه بالاخره.
سحر داشت میمرد از خجالت. کمرش رو به دستور من صاف کرد و سینه هاش شروع کردن به خود نمایی کردن. نیما دیگه حواسش نبود که خیره شده. یه لحظه ناخودآگاه دستش رو حرکت داد سمت سینه‌های سحر که به خودش اومد و سریع خودش رو جمع کرد.
من: حالا دستات رو بذار رو پاهای بچه‌ها که یکم خجالتتون بریزه.
واسه همین عاشقش بودم. بدون اینکه حرفی بزنه اطاعت کرد. دیگه هیچ دفاعی نداشت. بدنش باز بود. سینه‌هاش خودنمایی میکرد. کمر باریکش و ناف نازش هم معلوم شده بود. از اضطراب و خجالتی هم که داشت نفس‌های عمیقی میکشید که صحنه رو داغ تر هم میکرد. با عقب جلو رفتن شکمش سینه هاش بالا پایین میرفتن و محور بدنش نگاه رو به بین پاهاش هدایت میکرد.
من: بچه‌ها میدونم همیشه دلتون خیلی سحر رو میخواسته. توی این سفر من سحر رو بهتون هدیه میدم. بهتون گفتم میخوام یه سفر با سحر بریم که حال کنیم. اما منظورم این بود که یه سفر بریم که با سحر حال کنیم. ولی فقط توی همین سفر این داستانه. بعدش اگه ببینم کوچکترین بی احترامی یا دست درازی بهش کردین دهنتون رو سرویس میکنم. قبوله؟
علی: هر چی تو بگی داداش. جنبه اش رو داریم ما.
نیما: خجالت میدی. قبوله آقا.
من: خب راحت باشین دیگه. مزاحمتون نمیشم. فقط الآن تو ماشینیم زیاده روی نکینن دردسر بشه دیگه. وقت هست!
یه خنده‌ای کردیم و من دیگه نظاره‌گرشون بودم. علی دستش رو گذاشت روی دست سحر و آروم روی بازش حرکت داد به بالا تا رسید به شونه اش و بعد تا سینه‌اش ادامه داد. یکم از روی سوتین فشارش داد بعد آروم سوتینش رو داد بالا و شروع کرد ور رفتن با سینه‌های ناز و برجسته زنم. نگاه من ولی به صورت سحر من. سرخ سرخ شده بود. سرش رو داده بود عقب و داشت بی صدا نفس‌های عمیق میکشید. سینه‌اش هم تو مشت علی بود. میتونستم تصور کنم تو شورتش چه خبره. بالاخره هر چی باشه جنده ی خودم بود. خوب میشناختمش. نیما هم هنوز توی شوک بود. تنها کاری که تونست بکنه این بود که دست سحر رو گرفته بود از رو شلوار گذاشته بود رو کیرش. دست خودش رو گذاشته بود روی دست سحر و آروم فشار میداد و همونجوری داشت حال میکرد.
یکم که ادامه دادن، علی گرم شد و کیرش رو دوباره درآورد. دست سحر رو گذاشت دور کیرش که واسش بالا پایین کنه. خودش هم دیگه با کله رفت تو سینه‌های سحر و شروع کردن میک زدن و خوردن ممه هاش. دیدن دستای ظریف عشقم که با خجالت داشت به یه نفر دیگه حال میداد من رو هم حسابی داغ کرد. اما پشت فرمون بودم و کاری نمیتونستم بکنم. فقط منم کیرم رو از شلوارم در آوردم که از دردش کم بشه. نیما هم دیگه یه دست دیگه اش رو گذاشته بود رو رون پای عشقم و داشت آروم حرکت میداد. کس سحر دیگه انقدر آب داده بود که شورتش از خیسی چسبیده بود بهش و تقریباً نامرئی شده بود و فرم کلوچه اش معلوم بود.
اینجا بود که علی بالاخره از سینه‌های سحر دل کند و صاف شد. بعدش دستش رو برد گذاشت پشت کله سحر و آروم سرش رو به سمت کیرش هدایت کرد تا واسش ساک بزنه. سحر هم اطاعت کرد و شروع کرد آروم و یکنواخت مثل برده خوبی که تربیتش کرده بودم کیر علی رو خوردن. از اون طرف نیما هم دیگه دستش به کس سحر رسیده بود و دیگه داشت یواش یواش انگشتش میکرد. علی بعد پنج دقیقه ارضاء شد و آبش رو ریخت توی دستمال. نیما هم نمیدونم چه‌جوری تمام این مدت کیر شق شدش رو تو شلوارش نگه داشته بود اما بعد که سحر سرش رو از روی علی آورد بالا، تا اومد یه تکونی به دستش که از شلوار روی کیر نیما بود بده، همونجا نیما یه آخی گفت و گفتش که ارضاء شد همونجوری.
یکم جلوتر به محض اینکه یه جای امن دیدم، ماشین رو نزدیک پای کوه که دیده نشه پارک کردم و گفتم نوبت منه که با برده خودم حال کنم. پیاده شدم اومدم سمت کنار راننده. سحر هم همونطوری با شورت و سوتین پیاده شد اومد پیشم. اول دستم رو انداختم پشت کردنش و چند ثانیه محکم لبش رو خوردم. بعد در گوشش گفتم:
من: امروز کلی بهت افتخار کردم سحر جونم. مرسی که انقدر دختر مطیع و حرف گوش کنی بودی. سربلندم کردی.
سحر: مرسی که بهم اعتماد کردی و منو به این سفر آوردی.
بعد صاف شدم. یه دستم رو انداختم دور گردنش محکم نگهش داشتم. دست دیگم رو هم کردم تو شورتش شروع کردم مالوندن و انگشت کردنش.
من: ببینم جنده خصوصی من چقدر با اشتراک گذاشته شدن حال کرده. چقدر کست آب داده جنده. معلومه که واسه بقیه سفر کلی مشتاقی. خم شو ببینم.
در صندلی کنار راننده رو باز کردم. هدایتش کردم که دولا بشه و دستاش رو بذاره روی صندلی. همونجا کیرم رو درآوردم و دو دستی دو لپ کونش رو گرفتم از هم باز کردم و کیرم رو یه راست فرو کردم تو کسش. لعنتی انقدر حشری شده بود و آب داده بود که کسش کام باز و لیز بود. کیرم یه سره تا ته فرو رفت تو کسش. دو دستی کمرش رو گرفتم و انقدر تلمبه زدم تا آبم اومد. آبم رو هم کامل خالی کردم تو کسش. بعد هم گفتم همونجوری بمونه تا از تو ماشین دستمال برداشتم و خودم کسش رو که ازش ترکیب آب خودم و آب خودش می چکید رو پاک کردم. آخر سر هم یکی زدم در کونش و گفتم لباساشو کامل بپوشه و سوار شدیم و حرکت کردیم.

احتمالاً ادامه دارد…

نوشته: Yashima

دکمه بازگشت به بالا