سرگیجه (۱)
داستان حاوی محتوای همجنسگرایانه است.
شب تولد هجده سالگیم،مادرم،پدرم رو به قتل رسوند.
دستای خونی مادرم رو میدیدم که میلرزید و سعی داشت روی شریان بریده شده قلب پدرمرو بپوشونه که باعث ترس من نشه و توی همون حالت بهم لبخند میزد.
خشک شده بودم،نگاهم به تن بی جون بابام و چشم های از حدقه بیرون زدهاش بود.دهنم از وحشت باز مونده بود،میخواستم فریاد بزنم ولی نمیتونستم.
خون روی سرامیک های سفید کف اشپزخونه راه افتاده بود و چشمهامو اذیت میکرد.
مادرم با دستپاچگی بهم گفت:مشکل منو بابات حل شد،برو بخواب فردا صبح مدرسه داری،دیگه از امشب راحت میخوابی و لازم نیست نگران چیزی باشی،صبح که بلندشی همهچیز درست شده.
وقتی اینو گفت موهای بور بلندش رو با انگشتهایی که لخته خون بابام بهش چسبیده بود،از روی صورتش کنار زد و با دندوناش بهم خندید،جوری اینکارو کرد که تنم یخ زد.
با لبهای لرزون و صدای مقطع گفتم:ازت متنفرم.
طرح لبخند از روی صورتش محو شد و این سری لبهاشرو با حرص روی هم فشار داد.از جاش بلند شد و هجوم اورد سمتم،قبل از اینکه بهم برسه شروع کردم به دویدن،صدای پاشو میشنیدم که داشت دنبالم میدوید و فریاد میزد:آآآرش،مگه دستم بهت نرسه پدرسگ،تو هم توله همین مادر به خطایی.
از خونه رفتم بیرون،خودمرو رسوندم به دَر همسایه کناری و با مشت میکوبیدم بهش.دَر با شتاب باز شد و نگاه مضطرب ارسلان،به نگاه وحشت زده من،چند ثانیهای خیره موند.چشم هاش رو ازم گرفت و به پشت سرم نگاه کرد،وقتی مادرمرو دید بازوهامرو گرفت و منو کشید سمت خودش،توی بغلش بودم ولی قبل از اینکه بتونیم بریم داخل،تیغ تیز چاقوی مادرم توی گوشت ماهیچه کتفم فرو رفت و صدای فریاد من،پایههای ساختمونرو به لرزه انداخت.چاقو تا پاشنه توی کتفم بود و قپانش دست مادرم که ارسلان دور کمرمرو محکم گرفت،خودشرو انداخت توی خونه و با پاش درو روی صورت مادرم بست.صدای بد و بیراه ها و فحاشیهای مادرم به ارسلانرو میشنیدم که میگفت:توی جاکش پسرمرو از راه به در کردی،باباش هم یکی مثل تو بود،با مردا رابطه داشت،شما حرومزادهها ببینید با خانواده من چیکار کردین.این پسر عشق منه،در رو باز کن،بهم پسش بده…
شش ماه قبل:
سارا پیش مادرم،با آب و تاب از پسری میگفت که به واحد کناری ما نقل مکان کرده بود.
سارا،دوست صمیمی مادرم توی ساختمونی بود که ما توش سکونت داشتیم.جوون بود،حدودا سی و شش سال داشت و ریخت و قیافهاش به کسایی میخورد که از ناف پاریس افتادن پایین، ولی باطنش،باطنش اعظم خانوم،۹۸ساله،از دوردستها(میخواستم به قوم یا نژادی اهانت نشه).از همه چیز خبر داشت و توی زندگی همه سرک میکشید،پشت دیگران صفحه میذاشت و زن و مردهای اون ساختمونرو به هم مربوط میکرد تاجایی که یک بار مرد همسایه کناریشون رفت با شوهر سارا دعوا کرد و کار رسید به کتک کاری.
کلا ساختمون ما،ساختمون عجیب و پرحاشیهای بود.
تن صدای سارا رفته بود بالا،من توی اتاق در حالی که داشتم لباسامرو عوض میکردم که به قرارم با پارتنرم برسم،به حرفاش گوش میدادم.
-شنیدم میگن پسره مجرده،بیست و شش سالشهها،ولی مجرده،اخه تو به من بگو،پسر بیست و خردهای ساله پول رهن و اجاره همچین خونهایرو از کجا اورده؟خب معلومه قضیه بو داره دیگه قربونت برم،باز اگه ازدواج کرده بود میگفتم باباش بهش کمک میکنه ولی کی پسری که اینقدر سرخوده که میخواد مستقل زندگی کنهرو ساپورت میکنه؟حالا ببین آمنه،ببین پس فردا چطوری این ساختمون رو به گند میکشه تا جایی که بزنن بیرونش کنن.حالا خداروشکر دختر نداری تو خونه.
آمنه مادرم بود،برخلاف سارا زن ساده و تو داری بود،به کار کسی کار نداشت و قضاوتی هم نمیکرد.همیشه غمگین و سرخورده بود و به ندرت با پدرم ارتباط برقرار میکرد و وقتی هم با هم حرف میزدن کار میکشید به دعوا.
ولی با من،با من همه چیز فرق میکرد…
کولیم رو انداختم روی دوشم،از اتاق رفتم بیرون و گونه مادرمرو که روی صندلی،کنار سارا نشسته بود،بوسیدم.
+چیزی نمیخوای از بیرون؟
*سلامتیتو میخوام،قبل از تاریک شدن هوا برگرد باشه؟
+کلیشه نباش.
*نیستم،فقط نگرانم.
از جفتشون خداحافظی کردم و در رو بستم.روی کف پاهام نشستم،سرم پایین بود و داشتم بند کفشم رو گره میزدم.وقتی از جام بلند شدم،در اسانسور باز شد و یک پسر ازش پیاده شد.
قدِ بلند و شونههای پهنش باعث شده بودن تیشرت خاکستری تیرش،روی تنش به بهترین شکل ممکن بشینه و بدنش رو محکم نشون بده.مدل موهاش های فید بود و رنگ مشکیش،صورت صاف و رنگ و رو رفته سفیدش رو برام جذابتر میکرد.چهره قشنگی داشت،اما مثبت ترین نکته صورتش چشمهاش بودن،دوتا چشم خمار،دوتا چشم که خاطرش تا عمر داری از یادت نمیره.جدی نگاه میکرد و توی نگاهش اثری از تزلزل،از لغزش و بی اعتمادی نبود.
من مثل پلنگی که ماهرو بعد از مدتها کامل دیده،زل زده بودم بهش و تک تک حرکاتش رو نگاه میکردم،دلم میخواست با همون نگاه اول از باطنش سر در بیارم.وقتی داشت وارد اپارتمانش میشد نگاهم کرد و من بی اختیار چشم هامو به یک طرف دیگه برگردوندم و با عجله رفتم سمت اسانسور.رفته بود پایین واسه همین مجبور شدم منتظر بایستم.
سرمرو انداختم پایین،به سمت اون پسر چرخوندم و زیر چشمی نگاهش کردم.دیدم جلوی در خونهاش ایستاده و حرکت نمیکنه.سرمرو اوردم بالا،چشمهاش به چشمهام قفل شد و من گذر ثانیههارو که هزاربار کندتر شده بود،حس میکردم.
طبقه پنجم…
مجبور بودم ازش بکنم و برم.
شب،موقعی که برگشتم خونه،صدای مادر و پدرمرو میشنیدم که دعوا میکردن.چند لحظه پشت در ایستادم و کلید رو توی دستام فشار دادم،دلم نمیخواست وارد بشم.
همسایه جدید در رو باز کرد و میخواست کارتون های خالیشرو بذاره بیرون.یک نخ سیگار کنج لبش جا خوش کرده بود،بالا تنهاش لخت بود و سرتاسر گردناش،تا کشِ کمرِ شلوارِ دمپا گتاش تتو داشت.چشم هامو از روش برداشتم،خودمو جمع کردم و کلیدرو بردم سمت قفل.قبل از این بازش کنم با صدای بم و خش دارش گفت:من ارسلانم.
آب دهنمرو قورت دادم و سعی کردم بدون شتابزدگی جوابشرو بدم.
+خوشوقتم،منم آرشم.
با انگشتش خونهمارو نشون داد و پرسید:اینا پدر و مادرتن؟
+خیلی خوشحال نیستم از جوابی که میدم ولی اره،متاسفانه پدر و مادرم هستن.
۰میخوای تا وقتی دعواشون تموم میشه بیای پیش من؟
+نه،راستش عادت دارم،مشکلی نیست،ولی مرسی که پرسیدی،لطفت رو میرسونه.
۰زیادی مؤدبی،رو اعصاب میره.
+پس احتمالا از هم صحبت شدن با من لذت نمیبری چون ذاتم همینه.
یک پُک عمیق به سیگارش زد،ساعد دوتا دستشرو گذاشت دو ور چهارچوب در و دود خامهای سیگارش رو از بین لبهاش بیرون داد.
۰ولی من با تو هم نظر نیستم،اصلا چرا امتحان نکنیم.
توی اون لحظه تنها چیزی که از این دنیای لعنتی میخواستم این بود که پیش ارسلان باشم،اما نمیشناختمش و از طرفی هم معذب بودم.
+من قول دادم قبل از تاریکی خونه باشم…
۰به پنجره راهرو نگاه کن،تو از قبل قولترو شکستی،تازه همین الانش هم خونهای،یک واحد این ورتر ولی توی اصل ماجرا که تغییری ایجاد نمیشه.هروقت سر و صداهاشون خوابید با خیال راحت میتونی بری.
با تردید نگاهش میکردم و اون طوری نگاهم میکرد که انگار از همه چیز مطمئنه،دیدنش بهم احساس امنیت میداد.
+پس باید بذاری کمکت کنم توی کارات.تازه جابهجا شدی و منم نمیخوام از تمیزکاریت جا بمونی.
خندید و تکیه داد به در.
۰رئیس تویی.
رفتم تو،خونهاش نسبتا خالی بود،غیر از یک تشک دونفره که جلوتر از پنجرههای پذیراییش افتاده بود و یک کاناپه سورمهای سه نفره؛که رو به روی تلوزیون و کنار کتابخونه سرتاسریش قرار گرفته بود؛چیزی وجود نداشت.چهار تا دَر توی راهروی تاریک و تنگ منتهی به بالکن میدیدم که هر چهارتاشون بستهبودن و فضارو مشکوک میکردن.
+فکر کنم سری بعد که ازم بپرسن میخوای در اینده چیکاره بشی بگم مجرد خسته.
۰حالا چرا خسته؟
+ز غوغای جهان فارغی دیگه،مثلا تشکترو توی پذیرایی پهن میکنی و کسی بهت کاری نداره،خیلیم شیکه.
۰اولاً،میخوام تخت جدید بگیرم واسه همین تشک اینجا پهنه.دوماً،من اگه ز غوغای جهان فارغ بودم که خونهام اینجا نبود،باید کار کنی کوچولو،مجرد خسته بودن خرج داره.
+نه تنها مجرد خسته بودن خرج داره بلکه حرف حساب هم جواب نداره.حالا تو که تنهایی چرا تشکت دو نفرست؟
۰از خوبای غلت زدن و لگد پروندن توی خوابم،واسه همین دو نفرست.
+بهم بگو ببینم،نکنه با سئوالم معذبت کردم؟
با شیطنت نگاهم کرد،سیگارشرو توی زیر سیگاری خاموش کرد و اومد جلو.تنش روبهروی تنم بود و صورتش خیلی بالاتر از صورتم قرار داشت.دست چپش رو برد پشتم و گذاشت بین دوتا استخون کتفم،با دست دیگش سرشونه سمت چپم رو گرفت و محکم به سمت عقب فشارش داد.
۰نگران نباش،من دوست دارم به سئوالهایی که میپرسی جواب بدم.راستی،میدونستی اگه از این سن عادت کنی صاف وایسی برات بهتره؟
ترسیده بودم،یک چیزی این وسط میلنگید،حس میکردم تنم لای منگنه است،هم دلم میخواست از زیر دستاش خلاص بشم و هم یک چیزی فراتر از این نوازش سطحیرو میخواستم.تنم داغ شده بود و خیلی نامحسوس میلرزید،عرق کرده بودم و میترسیدم علائم استرسم مشخص بشه .سرمرو بردم بالا و به لبهاش نگاه کردم،لبام به سمتش کشش داشت و با خودم فکر میکردم:ارسلان پسره،منم پسرم،پس این احساس لعنتی از کجا سرچشمه میگیره؟چرا کنار دوست دخترم این احساسرو ندارم؟
خودمرو کشیدم عقب.
+اره،حق با توئه،باید عادت کنم صافتر وایستم.خب اینجا که کاری نیست،دیگه سر و صدایی هم از خونمون نمیاد،من برم.
لبخند زد و در حالی که دست هاش رو فرو میبرد توی جیبش بهم گفت:هروقت بخوای میتونیم در ارتباط باشیم کوچولو،اگه اون ور داشتی اذیت میشدی بیا پیش من،همیشه تنهام و محدودیتی هم واسه رفت و آمد ندارم.
وقتی داشت حرف میزد تمام جرئتمرو جمع کردم و اولین ارتباط چشمی طولانیم رو باهاش برقرار کردم.احساس کردم سرگیجه دارم،چشمهاش داشت تمام منرو توی خودش میبلعید و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
+با…باشه،حتما.
خندهی روی صورتش پررنگتر شد و دستشرو اورد جلو برای دست دادن.
۰خوشحالم باهات آشنا شدم آرش.
+منم همینطور ارسلان.
دستش رو رها کردم و از خونه رفتم بیرون،وقتی میخواستم کلیدرو توی قفل بندازم،راهشرو پیدا نمیکردم و دستهام عصبی تکون میخوردن.اخر سر خندم گرفت و سرمرو به در تکیه دادم،حالی که تجربه میکردم عجیب و شیرین بود.
وقتی وارد شدم مادرم توی اتاق خواب بود و پدرم روی تختشون،چهار زانو نشسته بود.سرمرو اروم بردم توی اتاق و سلام کردم،کسی جوابمرو نداد واسه همین راهمرو کشیدم و رفتم.
جو در هم خونه نتونسته بود هوای ارسلانرو از سرم بیرون کنه.روی تختم ولو شدم،کف دستهام رو گذاشتم روی صورتم و خاطرات روزمرو مرور میکردم.بعد از چندتا دم و باز دم فهمیدم بوی عطرش؛که با بوی سیگار ترکیب شده بود؛روی دستم مونده.طولانی نفسش کشیدم.اون بو،با خاطره چشمهاش و برخورد دستهای گرمش با کمر من،باعث یک سری فعل و انفعالات توی تنم میشد که تا قبل از اون باهاش آشنا نبودم.هر چقدر بیشتر به ارسلان فکر میکردم،بیشتر بیتاب میشدم و آلتم،ثانیه به ثانیه سفت تر میشد.
دستی که روش عطر ارسلان مونده بود رو کنار دماغم نگه داشتم و بی اختیار،دست دیگهام رو بردم توی شلوارم…
تا یک هفته جلوش آفتابی نمیشدم،به ساعت های رفت و آمدش دقت کرده بودم و دقیقا توی همون زمان ها یا از خونه بیرون نمیرفتم یا دیرتر میومدم که مجبور نباشم ببینمش،در واقع علناً ازش فرار میکردم.من یک نوجوون هفده و خوردهای ساله بودم که هیچ تجربهای از دنیای عاشقانه دوتا مرد،کنار همدیگه نداشتم و این احساسی که درونم نسبت به ارسلان به وجود اومده بود،برام غریب و ناآشنا بود.
ولی ندیدنش فقط یک هفته برام قابل تحمل بود.
جمعه؛اخر همون هفته؛بعد از ظهر،وقتی داشتم کتابی که از دوست دخترم هدیه گرفته بودمرو تموم میکردم،دوباره یادش افتادم و احساس دلتنگی کردم.بلند آه کشیدم و با پیشونی رفتم توی میز،دوتا مشت روش کوبیدم و به خودم لعنت فرستادم.
با خودم گفتم:خیلی خب،گوش بده ببین چی میگم،زمین بره آسمون،آسمون بیاد زمین،من امشب پیش ارسلان نمیرم.گوووش میدی؟من امشب از جام جُم نمیخورم…
نیم ساعت بعدش کنار دکه روزنامه فروشی بودم،میخواستم سیگار بخرم که وقتی میرم پیشش دست خالی نباشم…
ادامه…
نوشته: نیکان