سرگیجه (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
داستان حاوی محتوای همجنسگرایانه میباشد.
از همون روز اولی که دیدمش میدونستم حالی که باهاش تجربه میکنم عادی نیست.
اولاش فکر میکردم مشکل داره،احساسی که داشتم رو میگم،ولی بعد فهمیدم دیدگاهی که بهم تحمیل شده،مبنی بر غلط بودن احساسم،دیدگاه اشتباهیه.
من خوش شانس بودم که ارسلان به عنوان اولین تجربهام از ارتباطم با همجنس،به پستم خورده بود.
اون همه چیزرو میفهمید و درک میکرد یا حداقل میخواست که اینکار رو انجام بده.
عاشق و متعهد به رابطه بود تا جایی که احساس میکردم میتونم بدون اینکه خسته بشم،تا آخر عمرم کنارش بمونم .
اون غنی و بزرگسال بود،من یک پسر کوچولوی هفده ساله و آسیب پذیر بودم و اون میدونست نباید از این بچه سواستفاده کنه.
ارسلان تا دیپلم بیشتر سواد نداشت و خلافکار بود،پولش از عیش مردم در میومد ولی مرام داشت،آدم بود.اون هرچیزی بود که یک انسان باید باشه.
بعد از اولین بوسهامون که توی مستی من اتفاق افتاد،بعد از لخت کردن زندگیهای قبلیمون جلوی همدیگه، بعد از اینکه دیگه چیزی نداشتیم که از هم پنهان کنیم،وابستگی من به ارسلان و ارسلان به من،روز به روز بیشتر میشد.
الگوی من،زندگی اون بود.
میخواستم خودمرو از سیاهی بکشم بیرون،میخواستم نذارم اعصاب خوردیهای خانوادم افسار زندگیمرو بگیرن توی دست هاشون و توی اینکار پایه ثابت کمک به من،ارسلان بود.
حواسپرتی من اون بود،دنیای من،اول و اخر و هرچیزی که میدیدم خلاصه میشد توی وجودش.
با دوست دخترم کات کرده بودم ولی از طرفی هم براش توضیح دادم که داستان از چه قراره،میخواستم بدونه دلیل جداییمون چیه تا دچار سوتفاهم نشه.پذیرش موضوع براش سخت بود ولی بعد از یک مدت عادت کرد و تبدیل شد به یکی از نزدیکترین دوستهام.
فقط میموند خانوادم…
دلم میخواست ارسلان رو بهشون معرفی کنم،دلم میخواست دستشرو بگیرم و جلوشون لبای شیرین و لعنتیاش رو ببوسم ولی قبلش باید بهشون میگفتم گرایش جنسیم به کدوم سمت و سو هست واسه همین یک شب،بدون اینکه با ارسلان مشورت کنم،تصمیم گرفتم اعتراف کنم.
سر میز شام،نگاهم به پدر و مادرم بود.میخواستم سر صحبترو باز کنم ولی نمیتونستم واسه همین بی مقدمه گفتم:من یک دوست جدید پیدا کردم،حدود پنج ماهه.میدونید؟با خودم فکر کردم شاید بد نباشه یک شب شام با هم باشیم،نظرتون چیه؟
مادرم در حالی که مشغول غذا خوردن بود گفت:آره پسرم،چرا که نه؟دعوتش کن اینجا،ما هم بهتون کاری نداریم،خوش بگذرونید با هم.
+مادر،فقط باید یک چیزی بهتون بگم.
*بگو مادرجان.
+من توی این پنج ماه،یک سری چیزهای جدید راجع به خودم فهمیدم.خودمرو توی یک بعد جدید کشف کردم و احساس میکنم تجربهای کسب کردم که شیرین و در عین حال تازه است.من و دوستم…
پدرم سرفه کرد و ازم خواست پارچ ابرو بهش بدم.
-پس میخوای با دوستت یک شب رو اینجا بگذرونی؟عالیه پسر.
مادرم در حالی که برای پدرم پشت چشم نازک میکرد گفت:نپر وسط حرف بچه،بذار ببینم چی میخواست بگه،داشتی میگفتی یک سری چیز جدید راجع به خودت کشف کردی عزیزم و اینکه تو و دوستت؟
با تردید به پدرم نگاه کردم و بعد از یک مکث کوتاه گفتم:ما عاشق همیم.
مادرم زد زیر خنده،دستشرو گذاشت روی دست بابام و سفت فشارش داد.
*سعید نگاه کن،پسرمون عاشق شده،فقط خانواده دختره مشکلی ندارن شب اینجا بمونه؟
+دختر نیست مامان…
*یعنی چی دختر نیست؟بزرگتر از توئه؟
+نه،منظورم این هست که،پسره مادر،کسی که عاشقشم پسره.
لبخند از روی صورت مادرم محو شد.گنگ نگاهم میکرد و انگار نفهمیده بود چی میگم.بعد از چند بار پلک زدن با عصبانیت به بابام نگاه کرد.
*تقصیر توئه.
بابام از سر میز بلند شد،رفت سمت اتاق و مامانم دنبالش راه افتاد.
*کجا میری؟بیا پسرت رو جمع کن،البته تو که الان خوشحالی نه؟به خودت برده،لنگه خودت شده.
بابام چیزی نمیگفت و قدمهاش به سمت اتاق،تندتر شده بود.مادرم پا پیچ شده بود و پدرمرو رها نمیکرد تا جایی که پدرم جلوش ایستاد و قبل از اینکه وارد اتاق بشه گفت:بابای حرومزادت میدونست من چی کارم،میدونست من معشوقه پسر دارم ولی بازم با خانواده من دست به یکی کرد که به خیال خودشون منرو از گناهی که مرتکب بودم،نجات بدن.خودت اینهارو میدونی و بازم هر سری همین حرفرو پیش میکشی،تقصیر من نیست اگر پسرمون از مردها خوشش میاد،تقصیر من نیست اگر نمیتونه با دخترها کنار بیاد،تقصیر من نیست اگر نمیتونم دوست داشته باشم آمنه،تقصیر من نیست…
اینرو گفت،رفت توی اتاق و در رو بست.
من بهت زده به اتفاقاتی که میوفتاد نگاه میکردم،نمیدونستم باید چیکار کنم.یک لحظه با خودم آرزو کردم کاش برمیگشتم به زمانی که چیزی از بابام نمیدونستم،آرزو کردم کاش هیچوقت راجع به گرایشم حرفی نمیزدم.
مادرم گریه میکرد،حرمتاش جلوی من شکسته شده بود و من،دلم میخواست همونجا خودمرو بزنم به خواب تا مادرم این احساسرو نداشته باشه که جلوی من شکسته.
از جایم بلند شدم،رفتم پیشش و وقتی بهش رسیدم،دستم رو بردم سمتاش اما خودش رو کشید عقب.
+مادر نمیخوام ناراحت باشی از من،ببین من چیزی نشنیدم،یعنی دور بودین خیلی، اصلا نفهمیدم چی گفتین…
*از جلوی چشمهام دورشو.
+مامان،ببخشید اگر حرفی که زدم ناراحتت کرده،اصلا منِ بچهرو چه به این حرفهای عشق و عاشقی اونم با…
*دهنت رو ببند و از جلوی چشمهام دورشو.
با تاسف بهش نگاه میکردم،با عصبانیت و چشم های خیس نگاهم کرد و این سری با فریاد گفت:مگه نمیگم گورترو گم کن؟
با فریادش موهای تنم سیخ شد،رفتم توی اتاق،گوشیم رو پیدا کردم و به ارسلان پیام دادم.
+ارسلان کجایی؟
دو دقیقه که گذشت،پیامم رو دید.
۰از سر کار برمیگردم،تو کجایی؟
+میشه زودتر بیای؟
۰چی شده مگه؟
+الان نمیتونم توضیح بدم.
۰برو جاکفشی من رو باز کن،طبقه اولش پر از قوطی واکس هست،پشت در واکسی که روش آرم ویلو خورده،کلید خونهام چسبیده.برو تو،منم تا بیست دقیقه دیگه میرسم.
از خونه رفتم بیرون،کلید ارسلانرو پیدا کردم و رفتم تو.سیگار و زیر سیگاریشرو برداشتم،رفتم کنار پنجره و یک نخ روشن کردم.
بعد از چند دقیقه،صدای چرخیدن کلید توی قفل خونه بلند شد و من یک نفس عمیق و بلند از سر خیال جمعی کشیدم.
نگاهم رو دوختم به در و منتظر باز شدنش بودم،وقتی باز شد و صورت ماهشرو دیدم،از خوشحالی بهش لبخند زدم و دویدم سمتاش.
من رو بین بازوهای قوی و عضلانیش جا داد،محکم توی آغوشش فشارم میداد و شقیقهام رو میبوسید.
۰چی شده آرش؟
چیزی نگفتم،نمیتونستم حرفی بزنم.
۰عزیزم،چی شده؟بهم بگو.
+من یک کار خرکی و فکر نشده انجام دادم،از خودم خجالت میکشم ارسلان.
کف دستهاش رو گذاشت روی گونههام،سرمرو به سمت بالا هدایت کرد،سر خودشرو به طرف پایین خم کرد و به لبم بوسه زد.
۰تعریف کن ببینم چیکار کردی…
اولین سئوالی که بعد از شنیدن ماجرا پرسید این بود:بهشون گفتی با همیم؟
+نه،اسم تورو نگفتم جانِ من.
۰کسی ندید داری میای اینجا؟
+نه،سرگرم دعوا بودن،نفهمیدن.گند زدم هان؟ارسلان من واقعا گند زدم.
اومد پیشم نشست،دستمرو گرفت و با انگشتهام بازی میکرد.
۰نه،گند نزدی،منرو ببین،تو گند نزدی فقط میخواستی هویتترو واسه خانوادت آشکار کنی و توقع داشتی بپذیرنت،اونها گند زدن اگر باعث شدن که تو الان احساس بدی داشته باشی.
+واقعا اینطوری فکر میکنی؟
۰معلومه آرش.
سرم پایین بود،به بازی انگشتهاش با انگشت های خودم نگاه میکردم و همزمان به جملههاش گوش میدادم.
وقتی حرفاش تموم شد،صورتم رو برگردوندم سمت صورتاش و نگاهش کردم،آروم بهش گفتم:من واقعا دوست دارم ارسلان.این منرو ضعیف نشون میده؟
چشمهاش میخندیدن و نگاهش طوری بود که ثانیه به ثانیه بیشتر توی دل من آشوب به پا میکرد.
۰منم دوست دارم کوچولو.اگر معنی این احساس ضعیف بودن هست،خوبیش اینه که جفتمون با هم ضعیفیم،ولی توی دنیای من،آدم های ضعیف عشق نمیورزن،آدمهای ضعیف پشت نقاب بی احساس بودن قایم میشن که آسیب نبینن.تو واسه من قوی و با دل و جرئتی.کوچولویی هنوز،ولی کلی حرف واسه زدن داری.
+نمیشه من بمیرم برای تو؟
۰بمیرم برات یعنی چی؟من تورو زنده میخوام،بیا اینجا ببینم…
انگشتهاش رو فرو برد داخل موهام و تا پشت گردنم تاباش داد.
همدیگهرو بوسیدیم،اون بوسه باعث شد تمام اتفاقات چند ساعت قبل از یادم بره و احساس سرزندگی کنم.
هلش دادم عقب و وقتی روی کاناپه دراز کشید،روی شکماش نشستم.دولا شدم روش و دوباره لبهاش رو بین لبهام گرفتم.وسط بوسه ها،اون زبونشرو روی زبونم میکشید و با نوک انگشتهاش،کمرم رو نوازش میکرد.
لبهامون از روی هم برداشته شد،ارسلان از جاش بلند شد و منرو خوابوند و خودش اومد رو.هجوم برد سمت گردنم و خیسی زبونش و رَدِ دندونهاش روی گردنم جا انداخت.دست چپاش رفت زیر پیرهنم و تنم رو لمس میکرد.
+مگه نگفتی تا وقتی من هجده سالام بشه کاری نمیکنیم؟
۰من غلط خوردم،تازه کمتر از یک ماه دیگه هجده سالت میشه،مگه غیر از اینه؟
خندیدم.
+غلط رو میکنن عزیزم،نمیخورن.نه غیر از این نیست،چهارده روز دیگه میشه هجده سالم،میشم یک عدد بزرگسال و تو دیگه نمیتونی بهم بگی کوچولو.
زل زده بود به لبهام و نگاهشون میکرد،دوباره بوسیدشون،این سری طولانی تر از قبل.
گیرِ بوسیدن همدیگه بودیم که صدای زنگ در خونه بلند شد،جفتمون از جا پریدیم.ارسلان رفت و از چشمی،به راهرو نگاه کرد.
۰برو توی اتاق آخری.
+کیه مگه؟
۰مامانته.
دویدم سمت اتاق.
۰سلام،بفرمایید؟
*پسر من اینجاست؟
۰نه خانوم،من دو،سه روزی میشه ندیدمشون.
*تلفنشرو جواب نمیده،پیام هم دادم ندیده،دو ساعتی میشه که از خونه رفته،خیلی نگرانم،به من که دروغ نمیگی نه؟
۰چرا باید بهتون دروغ بگم،ولی اگر بخواید میتونم باهاش تماس بگیرم،شاید گوشیرو برداره.
گوشیم توی جیبم بود و قبل از اینکه بتونم درش بیارم که خاموشش کنم،ارسلان بهم زنگ زد.
سایلنت بود ولی با هر لرزشی که توی دستم اتفاق میافتاد،حس میکردم یک بند از بندهای تنمرو بیرون میکشن.
۰جواب من رو هم نداد متاسفانه.
*اگر خبری ازش شد میتونید به من اطلاع بدید؟
۰بله حتما،مشکلی نیست.
در بسته شد و من سراسیمه رفتم پیش ارسلان.
۰چرا رنگت پریده؟
+جن دیدم!چرا بهم زنگ زدی؟اگه گوشیم سایلنت نبود چی؟
۰تو الان دو ساعته پیش من هستی و مادرت گوشیترو زخمی کرده انقدر که زنگ زده،اگر سایلنت نبود میشنیدیم دیگه نه؟به جای ترسیدن،به حاجیت اعتماد کن.با این حالت اب قند لازمی اصلا.
+فدای حاجیمون بشیم ما.
دوباره صدای در زدن اومد،هول شدم و گوشیم از دستم افتاد.ارسلان بهم اشاره کرد که برم و خودش دولا شد که گوشی رو جمع کنه،طرف پیگیر بود و بی وقفه در میزد.
بعد از اینکه در باز شد،صداهای توی خونه هم بیشتر شد و من فهمیدم مادرم اومده تو.
دور و اطرافمرو نگاه کردم،داخل اتاق یک کمد پر از وسایل وجود داشت و نمیتونستم اونجا قایم بشم.
قلبم داشت توی سینهام میکوبید و نمیدونستم باید چیکار کنم،صداشونرو از توی حال میشنیدم و مثل روز برام روشن بود که بعد از حال،مادرم میاد سراغ اتاقخوابها.بالای کمد دیواری،چندتا کمد کوچیک وجود داشت که درهاشون بسته بودن ولی احتمال میدادم که شاید راه نجات باشند.
صندلی گذاشتم و رفتم بالا،درشرو که باز کردم دیدم تقریبا خالیه البته تا جایی که چشمهام یاری میکردن.
صداها نزدیک و نزدیک تر میشدن واسه همین تمام زورمرو جمع کردم توی دستهام،پریدم و خودمرو کشیدم بالا.ساعد دستهام به لبههای کمد گیر کردن و زخمی شدن.
خودمرو توی کمد جا کردم و دوتا نفس عمیق کشیدم.
دور و برم رو نگاه کردم،یک ساک بزرگ قهوهای اونجا بود که روش چندتا وسیله شمشیر مانند بزرگ وجود داشت.یکی از اون ها رو برداشتم و غلاف روشرو در اوردم.وقتی لبهی تیزش به انگشت شستم گرفت،بدون اینکه حتی یک ذره فشار بهش وارد کنم،بریده شد و یک قطره خون ازش چکه کرد.
انگشتم رو گرفتم به دهنم و مکیدمش،کنجکاو بودم بدونم توی ساک چی میگذره واسه بازش کردم…
مادرم وارد اتاق شد و وقتی دید خالیه دیگه حرفی نزد،حتی در کمد رو هم باز نکرد.
۰خانوم من بهتون گفتم پسرتون اینجا نیست،دلیلی ندارم دروغ بگم.
+ولی من دلیل خوبی داشتم واسه اینکه شک کنم.
صدای پای جفتشونرو شنیدم که رفتن،من هم ساک رو بستم و منتظر ارسلان شدم.
۰آرش؟
در کمد رو باز کردم.
+من خودم رفتم بالا ولی نمیدونم چطوری باید بیام پایین.
۰چطوری رفتی اونجا اصلا؟صبر کن نردبون بیارم.
وقتی امدم پایین،از اتاق رفتم بیرون و مستقیم سمت در خونه حرکت کردم.ارسلان دنبالم میومد،اولش نمیدونست میخوام از اونجا برم ولی وقتی دستگیره در رو گرفتم،دستشرو گذاشت روی شونهام و نگهم داشت.
۰چی دیدی اون بالا؟
+چیزایی که نباید ببینم.
۰تو میدونی من چیکارم،نباید از چیزی که دیدی تعجب کنی،ولی الان کردی و من نمیدونم دلیلش چیه!
+اره میدونم چیکارهای،ولی نمیدونستم آدم هم میکشی.
زد زیر خنده و با تعجب نگاهم کرد.
۰من خدایی همه کار کردم،ولی دیگه ادم نکشتم تا حالا،چی شده فکر کردی من قاتلم؟
+پس اون همه اسلحهرو میخوای چیکار؟
۰با مقوله قاچاق آشناییت داری کوچولو؟
+عالی شد،دوست پسرم علاوه بر آشپزخونهدار بودن،قاچاقچی سلاح گرمم هست…
از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.با لحن ملایمتر ازش پرسیدم:چرا اینجا نگهشون میداری؟اگر لو بری چی؟
۰چیزهایی که تو دیدی کاربردشون هدیه دادن به این و اون واسه بستن معاملهاست.اصل کار یک جای دیگهاست.کسی نمیتونه منرو لو بده،الان دیگه فقط تو میتونی منرو به گا بدی.نگاهش کن،دستهات رو چرا زدی داغون کردی؟
قبل از اینکه دستهاش دستهای منرو لمس کنه،خودمرو کشیدم عقب و با تردید نگاهش کردم.
+چرا به من اعتماد داری با وجود اینکه فقط پنج ماهه همرو میشناسیم؟
۰چون قابل اعتمادی و علاوه بر اون،خودم هم میخوام که بهت اعتماد کنم.چون…
حرفاشرو ادامه نداد و رفت سمت پاکت سیگارش،یک نخ روشن کرد و روی کاناپه نشست.
+من دیگه باید برم خونه به نظرم،تا ابد که نمیتونم قایم بشم ازشون.
۰من قاتل نیستم آرش،ولی اگر بخوای میتونم کلک کسایی که اذیتت میکننرو بکنم بدون اینکه خودم توی این کار نقشی بازی کنم.
وقتی داشت حرف میزد،جدی و مصمم به چشمهام نگاه میکرد و من میدونستم مردی که جلوم هست؛اگر که من واقعا بخوام؛هرکاری ازش برمیاد.
+من بد کسیرو نمیخوام،کسی هم قرار نیست توی این ماجرا اسیب ببینه،اصلا مگه فیلمه؟
از جاش بلند شد و امد سمتم.فکام رو نوازش کرد،موهامرو از روی صورتم کنار زد و لبهامرو بوسید.
۰فقط میخوام بدونی میتونی روی من حساب کنی،باشه؟
+باشه دین و دنیا،باشه خدای من…
ادامه…
نوشته: نیکان