سنگکوب (۵ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
داستان به شدت طولانیست، با دقت بخوانید!
به عقیده من هر زنی یه مزهای داشت و البته، هیچ زنی تلخ نبود! از شور و شیرینش بگیر تا گَس و تند و مزههای متنوع و لذیذ که باز هرکدومشون یه مقدار مشخصی داشت. یکی مزهاش اونقدر تند بود که زبون آدم رو میسوزند و یکی اونقدر شیرینیش کم بود که اصلا دلت بر نمیداشت مزهاش کنی! در کنار همه اینها یه مزه دیگهایهم وجود داشت که اسم نداشت. منحصر به فرد بود. مثل ترکیب چندتا مزه باهمدیگه که نتیجهاش یه طعم دلنشین و خاص میشد. مثل مزه ریحانه. نه دلم رو میزد و نه زبونم رو میسوزند، فقط با هربار مزه کردنش دلم میخواست بیشتر و بیشتر از قبل طعمش رو بچشم، اونقدر که زبونم سِر و بیحس بشه! همین باعث شده بود که بعد از فراز و نشیبهای فراوونی که رابطهمون رو به این نقطه رسونده بود، نتونم ازش دل بکنم و برای لمس تنش ریسکهایی رو به جون بخرم که ممکن بود زندگیم رو به تباهی بکشونه. هر روز هوس بوسیدن و بغل کردن و گاییدنش تو وجودم شعله میکشید اما تهش صبر پیشه میکردم تا موقعیت مناسبش از راه برسه. با تارا امور اداری مسافرت رو پیش میبردیم و تقریبا هر روز ریحانه رو دم مدرسه سوار میکردم. بیشتر تا خونه میرسوندمش ولی گاهی هوسم به باقی حسهام میچربید و سعی میکردم یه کام توپ ازش بگیرم، اما ریحانه ناز میکرد و در کمال شقاوت من رو تو کف میذاشت! بارها و بارها بهش گفته بودم چقدر دوست دارم از جلو باهاش رابطه داشته باشم، تو جواب چیزی نمیگفت اما قطعا نمیخواست دختریش رو فدا کنه، لااقل نه به این راحتی و نه توسط برادرش! در مورد مسافرت باهاش حرفی نزده بودم. چشمم از واکنشش ترسیده بود. میترسیدم به خاطر غیبت تو جشن تولدش دوباره خودش رو ازم دریغ کنه و دیگه نذاره بهش نزدیک بشم، اما تو این مدت یه اتفاق بد دیگه افتاد و اونم پیدا شدن سر و کله یه خواستگار دیگه بود. ریحانه جسته و گریخته گفته بود شناس نیست و مادرش تماس گرفته و غیر رسمی گفته یه روزی رو برای قرار خواستگاری بذاریم. زیاد کیس جدیای نبود اما همینم باعث شد زنگ خطر تو گوشم به صدا در بیاد. سعی کردم مشخصاتش رو گیر بیارم اما ریحانه خودشم طرف رو نمیشناخت و منم فرصت نمیکردم از مادرم پرس و جو کنم. با این وجود منتظر بودم جلسه اول برگذار بشه تا بعد ضربتی عملیات سرکوب رو روش انجام بدم!
دو هفتهای از وقتی که آرمان پیشنهاد مسافرت به ترکیه رو مطرح کرده بود گذشته بود و من لحظه شماری میکردم تا پام برسه اونور آب. از بعد سفر شمال آتوسا رو ندیده بودم اما هنوز تصویر مبهم و تاریک سینهها و شکاف بین پاهاش یادم مونده بود. به هر قیمتی بود باید این سفر رو عملی میکردم تا به خواستهام برسم.
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. چشمم رو از تو چشمی میکروسکوپ بیرون کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم. اضافه کار بودم و دیگه جون تو تنم نمونده بود. از طرفی وقت نکرده بودم برم ریحانه رو از دم مدرسه بردارم و اعصابم خورد بود. یه دفعه یکی خم شد سمتم و دم گوشم گفت: بیا آبدار خونه، باهات حرف دارم.
آرمان بود که این حرف رو زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه راه افتاد و از سالن اصلي خارج شد. نگاهی به دور و بر انداختم و از جا بلند شدم. رفتم سمت آبدار خونه. هیچکی داخلش نبود و فقط آرمان منتظر به لبه کابینت تکیه داده بود.
-چیزی شده؟
با کلافگی تیغه بینیش رو مالش داد و گفت: سیامکم میخواد باهامون بیاد.
با تعجب گفتم: کجا؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد: ترکیه دیگه، کجا؟ میخواد خودشو آویزون کنه.
نوچی گفتم و نزدیکش شدم: خب بگو نه! کاری داره مگه؟
-مگه به همین راحتیه؟ خیر سرمون رفیقمونه ها!
با لحن شماتت باری گفتم: اصلا چرا بهش گفتی؟
-چه میدونستم انقد زود خودشو میچسبونه، بهش گفتم عید نیستم، گفت کجا به سلامتی؟ گفتم با مهدی قراره بریم ترکیه. اونم گفت منم باهاتون میام! میگه چند بار رفته اونور و آشنا داره، میتونه با خرج کمتر ما رو دور ترکیه بچرخونه.
این سیامکم خیلی پر رو بود! سری تکون دادم و گفتم:
-خب تو چی بهش گفتی؟
-گفتم فعلا صد در صدی نیست ولی اگه قطعی شد خبرت میکنم.
نقس عمیقی کشیدم و کنارش به لبه کابینت تکیه دادم. مشکل تلپی افتاده بود وسط برنامهمون. چند دقیقهای فکر کردم و یه دفعه یه فکر بکر به ذهنم رسید. بشکنی تو هوا زدم و گفتم: بهش بگو بیاد!
ابرویی بالا انداخت: بگم بیاد؟!
-آره، منم میتونم خواهرم رو با خودم بیارم.
اخم کرد و گفت: حالت خوبه؟ اصلآ میدونی واسه چی داریم میریم اونجا؟
-معلومه که میدونم!
گفت: پس چرا الکی جمع رو شلوغ میکنی؟ میخوای همه بفهمن داریم چه غلطی میکنیم؟
با خونسردی مشکلی که با ریحانه داشتم رو توضیح دادم و فقط این قسمت که من و ریحانه باهم رابطه خاصی داریم رو سانسور کردم و به جاش گفتم من و ریحانه از بچگی بهم نزدیک بودیم و امسالم تولدشه و من به خاطر روحیه حساسش نمیتونم تو روز تولدش جای دیگهای باشم. آرمان راضی نبود اما این بهترین راه بود. اینجوری نه سیخ میسوخت نه کباب.
-جناب عالی بفرما وقتی یه سیریشی مثل سیامک و البته خواهر تو که تنهایی جایی نمیتونه بره، یکسره چسبیدن به ما چجوری میخوایم برنامه رو اوکی کنیم؟
مشکل اصلی همينجا بود اما واسه هر در بسته یه کلیدی وجود داشت! کلی رو مخش کار کردم تا تونستم راضیش کنم. آخرش گفت: بخدا هر چهار تامون رو بگا میدی!
خندیدم و گفتم: سری پیش بد بود؟ نه خدا وکیلی بد بود؟
پوفی کشید و تکیهاش رو از کابینت برداشت. مشغول چایی ریختن برای خودش شد و گفت: خب اگه اینجوریه منم خواهرم رو با خودم میارم.
یکم نگاهش کردم و گفتم: خب بیار!
گفت: جدی؟
شونه بالا انداختم: چرا که نه؟ دو نفر با سه نفر چقدر فرق میکنه؟ فقط لطفا همین سه نفر!
سر تکون داد: باشه. بیچاره خیلی وقته درگیر کنکور و این صحبتا بود، خیلی اذیت شد. لااقل اینجوری یه حال و هوایی عوض میکنه.
باشهای گفتم و کمی باهم در مورد چگونگی دک کردن سه تا آدم مزاحم، و تنها موندن دوتا زوج جوون باهم تو یه مسافرت تقریبا خانوادگی خارج از کشور گپ زدیم. کار سختی در پیش داشتیم اما نشد نداشت. با یه برنامه ریزی مناسب بالاخره به آتوسا میرسیدم.
در ادامه وقت گذروندن با ریحانه، این بار اومده بودیم باغ وحش! جایی نبود نرفته باشیم و به خواسته اون قرار بود همه جا رو حداقل یه بار باهم بریم، حالا گذرمون افتاده بود اینجا. تو پیاده روی سنگ فرش شونه به شونه همدیگه راه میرفتیم و به حیوونای بدبختی نگاه میکردیم که تو قفس زندونی بودن و همزمان به بستنی کیم تو دستمون لیس میزدیم. بستنی تو این هوای سرد دیوونگی بود اما با ریحانه هیچوقت بهم بد نمیگذشت. روی نیمکت سرد فلزی نشستيم و به گردن بلند دو تا زرافهای که خم شده بودن و برگ و علف میخوردن نگاه کردیم. دیگه وقتش بود جریان رو براش توضیح بدم.
-ریحانه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
-هوم؟
یکم خودم رو نزدیکش کردم و دستم رو پشت گردنش روی نیمکت انداختم.
-قراره واسه عید بریم مسافرت.
اینبار سرش رو چرخوند سمتم: با کی؟
-هستیم یه چند نفری.
-کجا میخواین برین؟
حس کردم صداش رنگ دلخوری گرفت، چون از لفظ برین استفاده کرد، یعنی فکر میکرد خودش قرار نیست بیاد. قبل از اینکه اوضاع پیچیده بشه گفتم: ترکیه. در ضمن برین نه، بریم! توهم میای. نمیذارم اینجا تنها باشی.
مکث کوتاهی کرد و گفت: اگه تارا باشه نمیام!
چشمهام گشاد شد و گفتم: این چه حرفیه؟ مگه میشه تارا نباشه؟ ناسلامتی زنمه! به جز اون سه چهار نفر دیگهام هستن. آشنان همهشون.
دستهاش رو بغل زد و اخمو گفت: همینه که هست! یا تارا یا من!
آهی کشیدم و با نوک انگشتام چشمهام رو چالش دادم. از شدت نفرت این دو تا بهم میشد کلی برق تولید کرد! به هر شکل باید راضیش میکردم تا از خر شیطون پیاده شه. دستم رو دور گردنش پیچیدم و سرم رو بردم جلو. یه بوس صدادار از گونهاش گرفتم و گفتم: تو که نمیخوای من رو اذیت کنی میخوای؟
بستنی رو یه دور وارد دهنش کرد و آورد بیرون. با دیدن این صحنه یه لحظه فکرم رفت سمت فکرهای مثبت هیجده! تصور فیس خوشگلش وقتی داشت برام ساک میزد و لبهای قلوهایش که دور کیرم حلقه شده بود تو هر شرایطی موتورم رو روشن میکرد.
-نوچ!
-ولی داری این کار رو میکنی.
چیزی نگفت. ادامه دادم: میدونم با تارا مشکل داری ولی این یه دفعه رو به خاطر من تحمل کن. چی میشه مگه؟ یعنی اونقدر ارزش ندارم که دو هفته به خاطرم با تارا یکه به دو نکنی؟
بازم چیزی نگفت اما از صورتش میخوندم حرفهام روش اثر کرده. یه تیکه کوچولو از روکش شکلاتی بستنی گوشه لبش چسبیده بود. سرم رو جلو بردم و لبهام رو روی همون قسمت چسبوندم. یه میک محکم زدم و تیکه بستنی رو تو دهنم کشیدم. حس کردم لبهای ریحانه کش اومدن و لبخند زد.
-قبوله یا نه؟
به نشونه فکر کردن لبهاش رو بالا کشید و گفت: اومممم…قبوله ولی به یه شرط!
تو دلم گفتم لعنت به اونی که شرط گذاشتن رو ابداع کرد! ادامه داد: با تارا گرم نگیر، لااقل جلوی من اینکار رو نکن وگرنه سرت رو بیخ تا بیخ میبرم! از این به بعدم هروقت با تارا دعوام شد باید طرف منو بگیری!
هر وقت دیگهای بود به این حرفش میخندیدم اما الان ممکن بود ناراحت بشه و همه چیز خراب شه. جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: قول میدم.
-حالا چرا ترکیه؟
با خنده گفتم: چیه؟ دوست داری بریم پاریس؟
اخم کرد: مسخره نکن! منظورم اینه چرا داخل کشور نه؟
-تصمیم یکی از بچهها بود.
-کدوم یکی از بچهها؟ میشناسمش؟
سرم رو. تکون دادم: آره، همونی که تو آزمایشگاه دیدیش.
ابروهاش بالا پرید: اون؟ جدی؟
-آره، قراره با دوست دختر و خواهرش همسفر ما بشن.
هومی گفت.
-ولی من پاسپورت ندارم.
لبخند زدم و گفتم: خودم درستش میکنم.
همه چیز محیای سفر بود. هماهنگیها انجام شده بود و بلیطها تهیه شده بود. با هزار بدبختی مامان رو راضی کردم تا مخ آقاجون رو بزنه و بذاره ریحانه باهامون بیاد. جالب اینجا بود مامان حتی به رفتن منم گیر میداد، انگار بچه دوازده سالهام! خلاصه بعد از مشقتهای فراوون راضیش کردم و اونم با فن و فنون خاص خودش رضایت آقاجون رو گرفت. عید ساعت هشت و نیم شب بود و قرار بود هواپیمامون تا عصر تو خاک ترکیه بشینه. تا لحظهای که تو فرودگاه بهم ملحق شدیم همدیگه رو ندیدیم.
روز موعود، تو سالن بزرگ و شلوغ فرودگاه، بالأخره بعد از چندماه چشمم به جمال آتوسا روشن شد. همون تیپهای مخصوص خودش رو زده بود. شلوار جین جذب که رونهای کشیده و بلندش رو به خوبی به نمایش میگذاشت و یه کت آبی مایل به سبز، همراه تیشرت سفید و روسری چند رنگ. اولین چیزی که توی ظاهرش عوض شده بود رنگ موهاش بود که حالا طلایی بودن و انصافا خیلی بهش میومد. من وسط تارا و ریحانه ایستاده بودم تا مثل خروس جنگیا به همدیگه چنگ نندازن. زیر نگاه متعجب ریحانه دستم رو بردم جلو و گفتم: مشتاق دیدار!
تو آخرین دیدارمون من هرچی زیر لباسهاش داشت رو هرچند نه کاملا واضح، اما به هر شکل دیده بودم اما انگار آتوسا اون شب بخصوص رو فراموش کرده بود که بیخجالت دستم رو گرفت و زل زد تو چشمام.
-منم!
منمش خیلی معنی داشت. منم گفتنش یعنی به صورت کامل به رابطه عجیب بین ما چهار نفر تن داده بود و پیِ ماجراهای آیندهمون رو به تنش مالیده بود. نگاهش رو از من جدا کرد، حال تارا رو پرسید و نگاهش رو به ریحانه دوخت.
-این خوشگل خانوم کیه؟
قبل اینکه من چیزی بگم آرمان گفت: ریحانه خانومِ زیبا هستن، خواهر مهدی جان!
چشم غرهای به آرمان رفتم اما اصلا متوجه نشد، شایدم خودش رو به نفهمیدن زد. آتوسا دست ریحانه رو گرفت: ماشالله چه با کمالاتم هست.
ریحانه لبخند زد و جواب داد: لطف دارین شما.
انگاری برخلاف تارا میشد به رابطه این دوتا امیدوار بود. یه دفعه یه دختر شیکپوش از تو جمعیت سالن بیرون اومد و اومد به سمت ما. یکم طول کشید بشناسمش. باران خواهر آرمان بود که قبلا همدیگه رو دیده بودیم، هرچند خیلی کوتاه. انصافاً مثل داداشش قیافه خوبی داشت و بزرگترین چیزی که تو صورتش جلب توجه میکرد سفیدی پوستش و موهای حنایی رنگش بود که در حد چند بند انگشت از زیر روسری سفیدش بیرون انداخته بود. چهرهاش تا یه حدی مثل ریحانه بود و یکم ازش قد بلندتر و هیکلیتر بود، ولی تو چشم من نصف ریحانهام نبود! مثل اینکه رفته بود خوراکی بخره و تازه برگشته بود. باهم سلام علیک کردیم. تارا و ریحانه نمیشناختنش. منم نامردی نکردم و فرصت رو غنیمت شمردم، حرکت آرمان رو تلافی کردم و گفتم: باران خانوم زیبا هستن، خواهر آرمان جان!
نگاه همزمان باران و آرمان نشست روم. بدون اینکه توجهی به باران کنم زل زدم به چشمهای آرمان و نیشخند زدم. تا باشه دوباره از این غلطا کنه! همگی بهم معرفی شده بودیم. پرسیدم: پس سیامک کو؟
آرمان جواب داد: هنوز نیومده.
ما خودمون رو کنار کشیده بودیم و همه چیز رو سپرده بودیم دست سیامک، و خودش اصلا نیومده بود! واقعا سیامک آدم بیخیالی بود. تو همون اثنا آتوسا به پشت سرم اشاره کرد: اوناهاش، حلال زاده ست!
چرخیدم و به جایی که میگفت نگاه کردم. شلوار کتونی مشکی جذب و کفشای کالج و یه پیرهن سفید پوشیده بود. دوتا دکمه بالای یقهاش رو باز گذاشته بود و داشت چمدونش رو دنبال خودش میکشید و سمت ما میومد. با دیدن موهاش ابروهام بالا پرید. همه رو فر کرده بود و ریخته بود تو پیشونیش. کلا تیپ لاتی زده بود! من که میشناختمش و میدونستم چه جوونوریه ترجیح میدادم ریحانه رو تا شعاع چند هزار کیلومتری ازش دور کنم، اما تقدیر مجبورم کرده بود با خواهرم همسفر شه! بهمون رسید و به تک تکمون دست داد. دستش رو جلوی ریحانه گرفت و ریحانه مثل بز نگاهش کرد. یه سقلمه به پهلوش زدم. به خودش اومد و دست سیامک رو گرفت و جواب خوش و بشش رو داد. بعدی باران بود که متوجه شدم نگاه سیامک چند لحظهای روی باران خشک شد. همون لحظه فهمیدم باران توجهش رو جلب کرده. بقیه نفهمیدن اما هیچکی بهتر از من سیامک رو نمیشناخت. نکته مثبتش این بود که لااقل ریحانه از گزندش در امون میموند، حداقل موقتی! یه ساعتی که تا پرواز باقی مونده بود رو روی نیمکتهای انتظار گذروندیم و باهم گپ زدیم تا بالاخره زمانش فرا رسید. چمدونها رو تحویل دادیم و بعد از چک شدن بلیط و مدارک از خرطومی عبور کردیم و بالاخره وارد هواپیما شدیم. ردیفها چهارتایی بود. سریع ریحانه رو کنار خودم نشوندم، جوری که ریحانه گوشه گوشه بود و کسی نمیتونست کنارش بشینه. تاراهم کنار من نشست و کنار تارا سیامک. یکم استرس پرواز داشتم اما نه اونقدر که اذیت بشم. توصیهها اعلام شد و روال معمول طی شد. هواپیما شروع به حرکت کرد و موقع بلند شدن یه تکون محکم خورد که همزمان تارا و ریحانه دستم رو فشار دادن. یکم استرسم بیشتر شد و ترجیح دادم وسط پرواز بخوابم. چشمام رو گذاشتم روهم اما خوابم نمیبرد. این سفر خیلی شیطانی بود! قرار بود اتفاقاتی توش بیفته که با هیچ منطقی نمیشد نرمال توصیفشون کرد. فقط شیرین و اعتیاد آور بودن.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای مهماندار که اعلام میکرد وارد حریم هوایی ترکیه شدیم، یه دفعه انگار که خانمهای توی هواپیما جادو شده باشن شروع کردن برداشتن شال و روسریهاشون. تاراهم مثل باران و آتوسا شالش رو حتی بدون اینکه نظر من رو بپرسه برداشت. ریحانه چشمهای گرد شدهاش رو از روی تارا برداشت و با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم. زیر لب گفت: چه خبره؟!
تقریبا همه بیحجاب شده بودن. حقیقت فکر اینجاش رو نکرده بودم! نمیشد تو جمعمون فقط ریحانه روسری داشته باشه. یکم فکر کردم و گفتم: روسریتو بردار.
گفت: چی؟!!!
-عیب نداره، تو بردار.
یکم نگاهم کرد و پوفی کشید. گفتم: چیه؟ میخوای تا آخر سفر روسری سر کنی؟
تارا سرک کشید و گفت: چیزی شده؟
ریحانه با حرص روسریش رو برداشت و گفت: خیر!!
نیم نگاهی به تارا که با چشماش ازم سوال میپرسید: «چه مرگشه باز؟!» شونهای بالا انداختم و حرفی نزدم. زیر چشمی به بقیه نگاه کردم. آتوسا شالش رو دور گردنش انداخته بود و باران به جز روسری مانتوش روهم در آورده بود و داشت با دست خودش رو باد میزد. نگاهم رو از موهای حناییش گرفتم و دست به سینه به صندلی تکيه دادم. کم کم چشمهام روی هم رفت.
بعد از فرود اومدن تو فرودگاه استامبول، یه مرد که خودش رو خسرو و دوست سیامک معرفی کرد دم فرودگاه دوتا ماشین برامون آماده کرده بود. به محض رسیدن سوار شدیم و به سمت هتلی که اتاقهاش از قبل برامون رزرو شده بود رفتیم. هرکی نمیدونست فکر میکرد چقدر اشخاص مهمی هستیم ما! سیامک یه هتل به گفته خودش پنج ستاره رو واسه پونزده روز رزرو کرده بود و همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود. تنها کاری که ما باید میکردیم لذت بردن بود! وقتی به هتل مورد نظر رسیدیم همگی ضد حال خوردیم. هیچ چیز هتل به پنج ستاره نمیخورد و مشخص بود هتل متوسطیه. جوری که موقع ورود به لابی آرمان سرش رو آورد نزدیک و یواش گفت: سیامک همینجا رو میگفت پنج ستاره؟ این نیم ستارههم نیست!
البته اونقدرام که آرمان میگفت بد نبود. سیزدهتا طبقه داشت و ما تو طبقه دهم چهارتا اتاق داشتیم. دوتا برای دوتا زوج جمع، یکی برای ریحانه و باران و یکیم برای سیامک بدبخت! البته اون همیشه پیش ما پلاس میشد و از این بابت مشکلی نبود. همراه تارا چمدونها رو با ذوق باز کردیم و از شدت گشنگی آرمان و آتوسا رو خبر کردیم تا باهم به رستوران هتل که طبقه همکف بود بریم. بازی رو از دقیقه اول شروع کرده بودیم و اونم این بود که ما چهار نفر با استدلال به این که زوج هستیم خودمون رو از سه مجرد جمع جدا کنیم، اونقدر که یه شکاف بینمون به وجود بیاد و بعد، از فرصت طلایی که هیچ ایدهای نداشتم کی قراره سر راهمون قرار بگیره استفاده کنیم و یه رابطه توپ چهار نفره رو تجربه کنیم. بیسر و صدا و بدون جلب توجه رفتیم پایین، تو رستوران هتل. هنوز تا لحظه تحویل سال مونده بود و فرصت داشتیم. چهار نفری پشت میز نشستیم و پیشخدمت به سمتون اومد. به انگلیسی یه چیزی بلغور کردیم و غذا سفارش دادیم. وقتی پیشخدمت رفت، دست به سینه شدم و با لبخند به آتوسا خیره شدم. این تیپ جدیدش برام جالب بود. موهای طلایی و آزادش رو با کلیپس پشت سرش جمع کرده بود و یه فون کرم رنگ به تن داشت. گفتم:
-ترجیح میدادم زودتر ببینمت آتوسا، نه بعد سه ماه!
آتوسا لبخند کوچیکی زد. نیم نگاهی به آرمان و تارا که مطمئن بودم به مکالمه ما گوش میدن انداخت و گفت: لطف داری مهدی جان.
-نه دارم جدی میگم. میدونی…بعد از اتفاقای که بین ما افتاد… .
آرمان وقتی دید دارم دارد قسمتهاي خطرناک میشم پرید وسط بحثمون:
فکر نمیکنم الان وقت این حرفها باشه، هنوز وقت زیاد داریم، مگه نه؟
تارا به تأیید حرفش سر تکون داد. گفتم: اتفاقا بهتره همین اول سنگامونو باهم وا بکنیم. دوست دارم رو بازی کنیم!
وقتی دیدم ساکتن ادامه حرفم رو گرفتم: خب داشتم میگفتم…میدونی آتوسا ،بعد اتفاقاتی که بینمون افتاد این که ما همدیگه رو نبینیم اجتناب ناپذیره! برعکس باید همدیگه رو زیاد ببینیم!
چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد. خم شدم روی میز و خیلی جدی ادامه دادم: هیچوقت فرصت نشد باهات رو در رو حرف بزنم، نه در مورد اون شب خاص و نه اتفاقات دیگه بینمون. ما سه نفر… .
به اون دو نفر اشاره کردم و ادامه دادم: خیلی وقته که پیِ همه چیز رو به تنمون مالیدیم، فقط مونده تو که البته نصفه و نیمه اوکی رو دادی، ولی دوست دارم مستقیم از زبونت بشنوم که با ميل خودت با همه چیز موافقی.
بعد دستم رو مقابل چشمهاي آرمان بردم جلو و دست دوست دخترش رو لای انگشتام گرفتم.
-خب… چی میگی؟
آتوسا به آرمان نگاه کرد، اما دستش رو از دستم بیرون نکشید: خب…من…وقتی آرمان در مورد رابطه بینتون باهام حرف زد چیزی نمونده بود باهاش بهم بزنم و حتی دیگه اسمش رو نیارم، اما یه حرف قشنگ زد. گفت شما دوتا زن و شوهرید و اسمتون تو شناسنامه همه و با همه اینها به این سمت کشیده شدید. ولی من و آرمان رابطه رسمی نداریم. خیلی آزادتریم! وقتی شما ریسکش رو قبول کردین و انجامش دادین یعتی قطعا ارزشش رو داره.
لبخند زدم و در مقابل نگاه بقیه پشت دستش رو بوسیدم. به تبعیت از این کارم آرمانهم دست تارا رو تو دست گرفت و چهار نفری لبخند رضایتمندی زدیم.
-شما اینجایید؟؟
با شنیدن صداي ریحانه رنگ هر چهار نفرمون پرید و سریع دستهامون رو از هم جدا کردیم. داشت نزدیکمون میشد که این حرف رو زده بود. از حالت صورتش حدس زدم چیزی ندیده. سریع بلند شدم و یه صندلی از میز خالی کنارمون برداشتم و به هر ضرب و زوری بود براش یه جایی بین خودمون درست کردم.
-آره، بیا بشین.
-خيلي دنبالتون گشتم.
چشمم به تارا افتاد که داشت بد نگاهم میکرد. با تعجب بهش اشاره کردم چیه؟ که با اخم رو برگردوند. سری تکون دادم و نگاهم رو متوجه ریحانه کردم که کنارم مینشست. موهاش رو با کش از پشت بسته بود و یه سارافون طرح دار بنفش تیره پوشیده بود. نمونه بارز یه دختر تینیج بود. یه دختر تینیج هات! من واسه این دختر برنامهها داشتم که تو اولین فرصت عملیش میکردم. بهش لبخند زدم.
-خوبی؟ بقیه کجان؟
-چهمیدونم!
با خنده گفتم: چهمیدونی؟
سر تکون داد.
-وقتی بیدار شدم کسی نبود.
ابروهام بالا پرید. عجیب بود واقعا!
-خب خانوم خانوما، کلاس چندمی شما؟!
ریحانه از این اینکه آتوسا باهاش بچگونه حرف زد اخم کرد.
-دوم دبیرستان.
آتوسا گفت: جدی؟ بهت میخوره بالاتر باشی.
ریحانه بیاهمیت شونه بالا انداخت. زیاد به جمعمون علاقه نداشت و این خیلی خوب بود! تو تمام مدت نگاه خیره آرمان روی صورت ریحانه رو مخم بود اما کاری نمیتونستم بکنم. واسه اینکه ریحانه رو به حرف نگیرن گفتم: میخوای واست چیزی سفارش بدم؟
گفت: نوچ…حوصلهام سر رفته.
گفتم: خب؟
-خودت میدونی چیکار کنی!
با خنده و درحالی که مواظب بودم بقیه صدامون رو نشون گفتم: چیکار کنم؟
-سر حالم بیار!
در کمال تأسف منظورش از این جمله فقط این بود که بریم کاری کنیم یا دور بزنیم تا حوصلهاش سر نره، اما کاش منظورش این بود یه مکان پیدا کنیم! تو این مدتی که خودش رو ازم دریغ کرده بود، بدجوری دلم برای پوست تنش تنگ شده بود. بدون مقدمه دستش رو گرفتم و درحالی که حتی هنوز سفارشمون رو نیاورده بودن بلند شدیم.
-بچهها ما بریم یه جایی سریع برمیگردیم!
قبل از اینکه کسی حتی فرصت کنه حرف بزنه از مقابل چشمهای متعجب و حیرت زده بقیه و پر غضب تارا رد شدیم. کجا؟ خودمم نمیدونستم! تو یه تصمیم آنی رفتیم سمت آسانسور و واردش شدیم. هیچکی داخلش نبود. خلوت خلوت! باز خوب لااقل این هتل آسانسور داشت! دکمه آخر رو زدم. دست به سینه شدم و نگاهش کردم. کاری نکردم، فقط نگاهش کردم. ریحانه لبخند خجولی زد و گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
چراش رو درک نمیکرد چون پسر نبود! خوشگلی خودش به کنار، اندامی که زیر لباسهاش پنهان کرده بود و من ندیده حفظشون بودم چشمم رو خیره میکرد. من که میدونستم اون زیر چه خبره! سری تکون دادم: هیچی…همینجوری.
-تارا عصبانی بود.
-چرا؟
-فکر کنم چون با من اومدی!
بیاهمیت سری تکون دادم: ولش کن!
تو این لحظه به تارا فکر نمیکردم. رسیدیم طبقه آخر. وقتی درهای آسانسور باز شد دهنهامونم همراهش باز شد! چنین چیزی از این هتل بعید بود. یه سالن بزرگ مقابلمون بود که کفش موکت قرمز سرتاسری پهن شده بود و کلی میز بیلیارد و قمار توش چیده شده بود. کلی آدم مشغول بازی بودن و یه بار کوچولوهم گوشه انتهایی سالن وجود داشت. با هیجان دست ریحانه رو گرفتم و باهم تو سالن چرخ زدیم. روی میزهای قمار پر از ژتونهای رنگارنگ بود و اکثرا دور میزها مردها نشسته بودن ولی گهگداری زنهم بینشون دیده میشد. هیچ ایدهای نداشتم ارزش ژتونها چقدره ولی احتمال میدادم بازیشون فقط واسه وقت گذرونی باشه و خیلی شرطهای سنگین نبندن، وگرنه تو این هتل معمولی چی میخواستن؟ نزدیک بار شدیم. یه مرد اتو کشیده دستمال به دست با کت سفید پشت بار بود و انواع و اقسام مشروبها تو ردیفهای پشت سرش به چشم میخورد.
چشم ریحانه خیره به بطریها بود. پرسیدم: تا حالا خوردی؟
نگاهم کرد و گفت:
-معلومه که نه!
-دوست داری امتحان کنی؟
چشم درشت کرد: جدی میگی؟
-جدی میگم.
یکم تو چشمام نگاه کرد تا شوخی یا جدی بودن حرفم رو از نگاهم بخونه. لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: بدم نمیاد!
بشکنی زدم و توجه بارتندر رو جلب کردم. اومد سمتم و به ترکی چیزی گفت. به انگلیسی گفتم یه مشروب سبک میخوام. دو پیک سفارش دادم و یه لیوان رو به دست ریحانه دادم.
-مزهاش زیاد خوب نیست.
-پس چرا میخورین؟
خندیدم و گفتم: هرچیزی رو که فقط واسه مزهاش نمیخورن! مشروب آدمو مست میکنه، البته مستیم حد داره. میتونی سیاه مست بشی یا فقط یکم سرت داغ بشه.
سری تکون داد و به محتویات داخل لیوان نگاه کرد. یکم بعد لیوان رو به سمت لبهای رژ خوردهاش برد و یه قلپ از محتویات بیرنگش خورد. صورتش درهم شد و گفت: اه! چقدر تلخه!
با صدای بلند خندیدم و توجه چند نفر بهمون جلب شد. به سختی جلوی خندهام رو گرفتم و گفتم: همشو بخور، تأثیرشو بعدا میفهمی.
اول نمیخواست بخوره اما بعد پشیمون شد و یواش یواش همشو خورد. لیوان بیشتر از نیمه پر بود و شک نداشتم روش اثر میذاره. یک ربعی به صحبت کردن گذشت و ریحانه گفت: یکم…یه جوری شدم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-چجوری؟!
-نمیدونم، انگار… .
میدونستم حالش چجوریه. دستش رو گرفتم و باهم به سمت راه پله عریضی که یک راست به پشت بوم ختم میشد رفتیم. برعکس تصورم اونجام پر آدم بود. فکر میکردم خلوته و راحت میتونم یه عشق و حال ریز با ریحانه بکنم اما اشتباه میکردم. افسوس لحظهای رو خوردم که با ریحانه تو آسانسور تنها بودیم و میتونستم یه دستی بهش برسونم. جسارت زیادی میطلبید که با خواهرم تو اجتماع عشقبازی کنم! هرچند فکر به اینکه هیچکی نسبت ما رو نمیدونه یکم قلقلکم میداد تا این شکل از شهوت روهم تجربه کنم اما وقتی چشمم به گوشه پشت بوم افتاد فهمیدم زهی خیال خام! ما از این شانسها نداریم. پشتش به ما بود اما از موهای فر و مشکیش شناختمش. سیامک بود که داشت با یکی صحبت میکرد. از سر و شکل و ظرافت شخص مقابلش فهمیدم داره با یه دختر حرف میزنه. لاشی هنوز نیومده بود شروع کرده بود مخ زدن! یه دفعه سیامک رفت کنار و من مات و مبهوت موندم. انتظار هر کسی رو داشتم به جز باران! هنوز یه روز از دیدنش نگذشته بود که فهمیدم برخلاف ظاهرش اینم خیلی راحت وا میده و میشه زمینش زد. بدم نمیومد یه دستی به خواهر آرمان برسونم. یه لباس میدی بنفش پوشیده بود و پاهاش تا اواسط ساق لخت بودن. حیف چاک دامن لباس از وسط بود و نمیتونستم پاهاش رو بهتر ببینم. خیلی پوستش سفید بود. یعنی قرار بود دست سیامک روی این پوست بشینه؟ واقعا بهش حسودیم میشد. ریحانه از خیرگی نگاهم به همون سمت نگاه کرد و گفت: اون…باران نیست؟…اونم سیامکه که…مگه این دوتا باهمن؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زیر نظر گرفتمشون. با یکم نگاه کردن به رفتارشون متوجه شدم در حقیقت سیامک مخ باران رو نزده بلکه در حال زدن مخشه! یعنی سعی میکرد توجه باران رو جلب کنه اما حتی از همون فاصله متوجه میشدم دختره خیلی ناز میاد. هرچند کاملا واضح بود که همچین بیمیل بیمیلم نیست، فقط سيامک باید تلاشش رو بيشتر میکرد. آخرش باران چیزی گفت که باعث شد حالت چهره سیامک عوض شه و رنگ ناراحتی به خودش بگیره. نگاهم رو ازشون کندم و به ریحانه دوختم که داشت موشکافانه به اون دوتا نگاه میکرد. لبخند زدم و گفتم: انگاری سیامک ناراحت شد!
گفت: ولی پسر بدی به نظر نمیرسه.
به حرفش پوزخند زدم. سیامک پسر با معرفتی بود اما در مواجهه با دختر جماعت از اون دهن سرویسا بود! کلا دختر که میدید آب دهنش راه میفتاد. یه چیزی از خودم بدتر! دستم رو پشت کمر ریحانه گذاشتم و به سمت پلهها هدایتش کردم.
-بریم که وقت تنگه!
با اعتراض گفت: کجا؟
-تو بیا کار نداشته باش!
از پلهها پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. یه راست رفتیم سمت آسانسور و تو دلم دعا کردم کاش کسی سوار نشه!
-الان میفهمی.
یکم گذشت و درها باز شد. آسانسور خالی بود اما سه نفر دیگه پشت سرمون منتظر رسیدنش بودن. لعنتی تو دلم نثار این شانس کردم و هر پنج نفر که متشکل میشد از ما، یه پیرمرد کچل و یه زن و شوهر میانسال که شوهره سیاهپوست بود سوار شدیم. شاکی از این شرایط دست به سینه به دیواره فلزی تکیه دادم و پیر مرده دکمه دو طبقه پایینتر رو زد و آسانسور به حرکت افتاد. امید تو دلم زنده شد. اگه زن و مردهم پیاده میشدن و با یکم بخت و اقبال اضافه کسی سوار نمیشد اون موقع به هدفم میرسیدم. پیرمرد تو طبقه خودش پیاده شد و خوشبختانه کسی سوار نشد. با اضطراب منتظر موندم ببینم زن و مرد طبقه چند رو میزنن. مرده به انگلیسی پرسید میرید طبقه چند؟ گفتم همکف. سری تکون داد و دکمه طبقه دو رو زد. چهار چرخم باهم پنچر شد. باورم نمیشد اینا تو طبقه دو اقامت داشتن. آهی کشیدم و با افسوس یکی یکی رد شدن طبقههایی رو به تماشا نشستم که میتونستن شاهد صحنههای جذابی بین من و ریحانه باشن! طبقه دو متوقف شدیم و زن و مرد با تکون سر بالاخره پیاده شدن. فقط اندازه پایین رفتن دوتا طبقه فرصت داشتم. خیلیییییی کم بود اما از هیچی بهتر بود. ریحانه خیلی آروم و ساکت یه گوشه وایستاده بود و از اول سوار شدنمون حرفی نزده بود. در آسانسور که بسته شد به سمتش حرکت کردم. وقتی دید دارم نزدیکش میشم چشمهای درشت و سیاهش گرد شدن. احتمالا فکرشم نمیکرد بخوام تو همچین جایی دست به این کار بزنم.
-میخوای چیکار کنی؟
تو گلو خندیدم و دست چپم رو دور کمرش پیچیدم. با کف دست راست از روی پارچه لطیف لباسش که جنس حریر بود شکمش رو مالیدم که خوب میدونستم چقدر سکسیه. گفتم:
-میخوام ببرمت تا یه پیرسینگ روی نافت بزنی.
یکم نگاهم کرد و گفت: دیوونهای؟
-چرا؟
-مامان بابا ببینن تیکه بزرگم گوشمه!
دوباره کف دستم رو روی شکمش کشیدم و با لبخند ناشی از لمس شکم تخت و صافش گفتم: خب تو سعی کن نبینن!
نگاه مسخرهای بهم انداخت و هیچی نگفت. گفتم: جدی میگم. آماده باش فردا باهم بریم.
معلوم بود خودش بدش نمیاد پیرسینگ داشته باشه، اما از واکنش مامان و آقاجون میترسید.
-فقط تا یه مدت مواظب باش لباست نره بالا! بعد از اون یواش یواش خودت رو واسه دانشگاه آماده میکنی و مستقل میشی.
بازم حرفی نزد و من سکوتش رو به نشونه جواب مثبتش تعبیر کردم. دستم رو پایین بردم که عقب کشید و سعی کرد خودش رو از تو بغلم بیرون بکشه. با ناراحتی گفت:
-یه بار نمیشه با تو مثل آدم جایی رفت. همهاش به فکر این چیزایی.
لحن معترض و شاکیش باعث خندهام شد. جایی برای فرار نداشت! دوباره گرفتمش تو بغلم و اینبار دستش رو گرفتم و گذاشتم روی برآمدگی جلوی شلوارم.
-این چیزایی که میگی یعنی تو! من فقط به تو فکر میکنم.
با صورتش ادایی در آورد یعنی دارم چرت و پرت میگم. یکم دیگه مونده بود برسیم پایین. با کمک خودم دستشو رو همون قسمت مالیدم و کیرم رفته رفته بزگتر شد. با صدای خمار که نیاز توش موج میزد گفتم:
-نذاشتی واست بمالم، لااقل تو برام بمال نامرد!
تو چشمهام نگاه کرد و شهوت و نیاز رو از تو نگاهم خوند. دستم رو از رو دستش برداشتم. درکمال ناباوری دستش رو چرخوند و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. آهی کشیدم و جوری وایستادم که دقیقا رو به روی هم باشیم. بعد با دو تا دست لمبرای کونش رو بین دستام گرفتم. شاید فقط دو سه ثانیه از مالش کونش لذت بردم که آسانسوره تکونی نامحسوسی خورد و فهمیدم به مقصد رسيديم. قبل از اینکه در باز بشه گفتم: این یکیم واسهی این که ممکنه اینجا از این فرصتها گیرمون نیاد.
متوجه منظورم نشد و از همون فاصله کوتاه بینمون سوالی نگاهم کرد. صورتش رو سفت بین دستام گرفتم و یه لب محکم ازش گرفتم که صداش تو کل آسانسور اکو شد. از هم فاصله گرفتیم و ریحانه که از این حملهام گیج شده بود، سریع به خودش اومد و گفت: لبت رُژیه!
همون لحظه در باز شد و چشمم تو نگاه متعجب تارا، آتوسا و آرمان قفل شد. سریع دهنم رو پوشوندم و همونطور که الکی سرفه میکردم، مشغول مالیدن لبم شدم تا رد رُژ از روش پاک بشه. تارا با نگاهی معنادار به آرمان نگاه کرد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم.
-میخواستین بیاین پیش ما؟
ریحانه به جام جواب داد و با لبخند مصنوعی به آتوسا گفت: آره ولی انگار شما میخواین برین بالا.
-آره دیگه، شما که معلوم نیست پیچوندین کجا رفتین!
اینبار من گفتم: رفتیم طبقه آخر، جای باحالی بود. خود هتل که تعریفی نداره ولی طبقه آخرش واسه سرگرمي خوبه، پشت بومشم ویوی قشنگي داره.
یه لحظه خواستم بگم سیامک و باران رو باهم دیدم اما جلوی خودم رو گرفتم. شاید میتونستم از این جریان یه نفعی ببرم. از عکس العمل اون سه نفر چیز خاصی دستگیرم نشد. مطمئن نبودم سرخی لبم رو دیده باشن یا نه یا اینکه چه فکری با خودشون کردن. تو اون لحظه ترس برم داشت که نکنه یه وقت با بیاحتیاطیهای من رابطه من و ریحانه لو بره. ناخودآگاه از ریحانه فاصله گرفتم که ریحانه متوجه این قضیه شد و اونم نگاه معناداری بهم انداخت. به روی خودم نیاوردم و به تارا که کنارم میایستاد جا دادم. تا رسیدن به طبقه خودمون در مورد طبقه جادویی و جذابِ آخر هتل بحث کردیم و وقتی رسیدیم، باران و سیامک اونجا بودن. همگی تو اتاق آرمان و آتوسا جمع شدیم و یه سفره جمع و جور هفت سین آماده کردیم. با تحویل سال همگی باهم خوش و بش کردیم و یه ساعتی شروع سال نو رو جشن گرفتیم. یواش یواش ریحانه و باران رفتن اتاق خودشون و سیامک موند که اونم با کمی تلاش پرهاش رو باز کردیم. رفت تو اتاق خودش و ما چهار نفر تنها موندیم. یکم دست دست کردم و رو به آرمان گفتم: مهمون دوباره نمیخواین؟
آتوسا زودتر از خود آرمان استقبال کرد و گفت: چرا که نه؟!
گشنم شده بود اما لاس زدن با آتوسا رو به سیری شکمم ترجیح میدادم! آرمان در اتاق رو بست و قفلش کرد. یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا. کاری نمیتونستیم انجام بدیم اما همینکه باهم تنها بودیم و میدونستیم قراره تا نهایت چند روز آینده با تن و بدن لخت تو هم بپیچیم باعث میشد هیجان زده بشم. آتوسا نشست روی تک صندلی مقابل میز آرايش و گفت: تارا عزیزم یه دست میرسونی.
تارا لبخند زد و پشت سرش ایستاد. مشغول باز کردن کلیپس و مرتب کردن موهای طلاییش شد. من و آرمانم لبه تخت کنار همدیگه نشستیم و به اون دوتا نگاه کردیم. تو ذهنم لحظهای رو تصور کردم که تارا و آتوسا دارن باهم ور میرن. کیرم مثل فنر بلند شد و چسبید به شلوارم. آرمان چشم درشت کرد و آروم گفت: جمعش کن بابا بیجنبه!
نیشخند زدم و گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
و به جلوی شلوار خودش اشاره کردم. به برجستگیش نگاه کرد و سریع کیرش رو از شلوار درست کرد. با همون صدای آروم گفت:
-اندازه تو که شق نکردم.
تو جوابش فقط پوزخند زدم. تارا هنوز داشت موهای تو هم تنیده آتوسا رو شونه میزد. نگاهم رو دور تا دور اتاقشون چرخوندم. اتاقها همگی مثل هم بود، فقط یه مقدار چیدمان وسایل فرق میکرد. یه لحظه از گوشه چشم متوجه شدم کنار دستم یه چیزیه، سرم رو چرخوندم و چشمم به سوتین روی تخت افتاد. سفید بود و همرنگ ملافه، واسه همین به راحتی دیده نمیشد. با فکر به اینکه این سوتین متعلق به آتوساست و ممکنه قبل سکس داغش با آرمان باز شده باشه کیرم بیشتر از قبل شق شد، جوری که جمع کردنش سختتر شد. نگاه گرد شدهام رو به اون دوتا دوختم و با آتوسا چشم تو چشم شدم. داشت نگاهم میکرد و قطعا فهمیده بود دارم به چی نگاه میکنم، اما بدون اینکه به روی خودش بیاره صورتش رو دوباره چرخوند و به آئینه نگاه کرد. گرمم شده بود. کتم رو درآوردم، تا کرده جلوی شلوارم گرفتم و بلند شدم.
-میرم دست به آب!
حرکت کردم سمت توالت و وقتی قسمت جلوی بدنم از تیررس نگاهشون دور شد کت رو روی زمین کنار دیوار انداختم و رفتم تو دستشویی. دستشویی و حمامش یکی بود. جلوی روشور وایستادم و به صورت خودم نگاه کردم.
یه مقدار قرمز شده بودم. چند مشت آب به صورت حرارت زدهام پاشیدم تا حشرم بخوابه. حیف بقیه تو اتاقهای بغلی بودن وگرنه همین امشب کار رو یکسره میکردم. تازه کیرم یکم شل شده بود که همون لحظه چشمم به سطل زباله کنار دیوار افتاد. یه کاندوم استفاده شده توش افتاده بود و مطمئنم کرد آرمان و آتوسا درست قبل اینکه بیان پایین یه سکس کوتاه و سریع داشتن. با خودم فکر کردم آرمان چه خریه که کاندوم میذاره! یه داف اسبی مثل آتوسا رو فقط باید بدون کاندوم گایید تا گوشت به گوشت بخوره و به صورت کامل ازش لذت ببری! کیرم داشت دوباره شق میشد که سریع نگاهم رو برداشتم و رفتم بیرون. کت رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: بچهها دیر وقته، بریم بخوابیم که فردا کلی جای دیدنی واسه دیدن داریم.
خوشبختانه به رفتارم مشکوک نشدن. تارا همراهم اومد و با خداحافظی ازشون رفتیم تو اتاق خودمون که دقیقا اتاق بغلی بود. بعد از تعویض لباس رفتیم تو رخت خواب. مثل امکانات دیگهش، تختهاش چندان نرم و بزرگ نبودن. تارا بدون توضیح و تو سکوت رفت تو حموم و ده دقیقه بعد، درحالی که کاملا لخت بود و از موهاش آب میچکید بیرون اومد.
-حوله تنت کن خب، مجبوری مگه؟
از تو چمدون حوله مخصوص خودش رو درآورد و مشغول خشک کردن بدنش شد.
-یادم رفت. یعنی یه هتل به این عظمت نباید یه حوله تو حمومش پیدا شه؟
گفتم:چه انتظاری داری؟ میگفتی من برات میآوردم دیگه.
چیزی نگفت و مشغول خشک کردن بدنش شد. تو سکوت به اندامش خیره شدم. انصافا هنوز بدن خوبی داشت. تارا هنوز سنش بالا نرفته بود اما بدنش از اون مدلهایی بود که احتمال چاق شدنش بالا نبود. حیف سینههاش اونقدری بزرگ نبودن که من راضیشم، حیف! مشغول خشک شدن موهاش که شد از رو تخت پا شدم و رفتم سمتش. حوله رو از دستش گرفتم و مشغول خشک کردن موهاش شدم. از تو آیینه زل زد بهم و گفت:
-چه نقشهای داری؟
گفتم: نقشه چی؟
-همین که ریحانه و سیامک و خواهر آرمان رو برداشتین با خودتون آوردین. میخوای چیکارشون کنی؟
بیخیال شونه بالا انداختم و یه دسته دیگه از موهاش جدا کردم تا خشک کنم.
-هیچی! قراره چیکار کنم؟ منتظر لحظه مناسب میمونیم و بعد تو به عشق و حالت با آرمان میرسی، منم به آتوسا!
دیدم هیچی نمیگه، خنديدم و گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
خشک شدن موهاش تموم شد. موهاش رو تو مشتم جمع کردم و ریختم یه سمت گردنش و سمتی که خالی شده و تو دید قرار گرفته بود رو بوسیدم. دم گوشش گفتم: میدونی الان چی میخوام؟
سوالی نگام کرد. ادامه دادم: اینکه الان آتوسا این در رو بزنه، من برم رو تخت بشینم فقط تماشا کنم، توام بری در رو براش باز کنی. بعدش وسط همین اتاق لبای همدیگه رو انقدر ببوسین که آب من بیاد.
چرخید سمتم و پرسید: لز دوست داری؟
-آره، عین خودت!
به اون موقعی اشاره کردم که مچش رو موقع دیدن فیلمهای لزبین گرفته بودم. خجالت نکشید و خیلی طبیعی گفت: من پایهام، اما از آتوسا خاطر جمع نیستم.
دستش رو کشیدم و مجبورش کردم بلند شه، لخت و عور بردمش سمت تخت و خودم دراز کشیدم.
-حتی فکرشم روانیم میکنه!
فهمید چقدر داغ کردم. حقیقتش حال و حوصله سکس کامل نداشتم و فقط میخواستم به هر روشی شده ارضا شم. تارا لبخند شیطونی زد و تو یه حرکت جدید، اول من رو روی تخت دراز کرد، بعد شلوارم رو کشید پایین و خودش درحالی که کنارم نشسته بود، کیرم رو بین کف دوتا پاهاش گرفت. با تعجب نگاهش کردم، لبخندش رو حفظ کرد و با کف پا مشغول بازی کردن با کیرم شد. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوریم تحریک شم اما کیرم لای کف پاش بزرگ و بزرگتر شد. کسش دقیقا نیممتر از کیرم فاصله داشت و منم داشتم مستقیما میدیدمش اما چیزی که داشت بهم حال میداد کف پاهاش بود!
-از کجا یاد گرفتی شیطون؟!
-زیاد به این چیزا فکر نکن!
گف