سها، عشق زنپوش من
سلام دوستان.این یک داستان هست که برای جذاب تر شدنش یکم اغراق کردم تا لذت ببرید.در ضمن موضوع داستان همونجور که از اسمش مشخصه مربوط به گی و زنپوشی هست.پس اگر دوست ندارید نخوانید. در ضمن متن طولانی هست و فاقد صحنه های مناسب برای جق زدن هست.پس اگر صرفا دنبال یک داستان با تم اروتیک و زنپوشی هستید این داستان و بخونید.
من یک مرد متاهل بودم و زندگی زناشویی موفقی داشتم و تمام فانتزیایی که با یک زن باید داشت رو انجام دادم.از اوایل ازدواج انواع پوزیشن ها رو تجربه کردیم، چون فتیش لباس داشتم همه جور لباسی رو میخریدم که زنم بپوشه و کلی لذت ببرم. قسمت عمده ای از درامدمون رو میدادیم واسه لباس و زندگیم شده بود کار و سکس.اوقات خوبی بود و طعم زندگی رو داشتم میچشیدم، کم کم کار و کاسبیم هم رونق گرفت و از لحاظ مالی هم پیشرفت کردم. دقیقا پنج سال و سه ماه و دوازده روز از زندگی مشترکمون میگذشت. شب قبلش برای بچه دار شدن تصمیم گرفته بودیم و قرار بود اون روز خانومم بره پیش یک دکتر متخصص تا معاینات اولیه انجام بشه تا اقدام کنیم. متاسفانه زمانی که خانومم میخواست از خیابون رد بشه یک ماشین که در حال لایی کشیدن با سرعت بالا بود بهش زد. تو محل کار بودم که زنگ زدن بهم و گفتند خانومی با این مشخصات تصادف کرده و خودتون رو برسونید. بلافاصله رفتم بیمارستان. عشق من روی تخت بیمارستان بیهوش و غرق خون بود.با پلیس صحبت کردم و شرح ماجرا رو گفتند و این که راننده مست بوده. حالا این که چرا ساعت ده صبح روز شنبه یک نفر مست باشه برام جای سوال داشت. ساعت های سختی رو پشت سر گذاشتم.خانواده ها اومدند. سراغ دکتر رفتیم و گفت متاسفانه ضربه به سر وارد شده و خونریزی مغزی داره و فعلا تو کما هست. بعد از چند روز مشخص شد که همسرم دچار مرگ مغزی شده. جای تأمل نبود.بلافاصله موضوع رو به خانواده ها گفتم و علی رغم میل باطنی خودم و خانواده، فرم اهدای عضو رو امضا کردم تا حداقل بتونم زندگی چند نفر رو نجات بدم. در گیر و دار همین کارهای اداری بودم که داخل بیمارستان با یک جوان خوشتیپ به اسم نیما آشنا شدم و نیما تمام کارها را برام انجام داد و کلی کمک کرد. همه چیز خیلی زود گذشت برام و به خودم اومدم دیدم که همسرم یا حداقل باقیمانده رو دفن کردیم و چهل روز گذشته.
حالا من بودم و خانه ای خالی پر از خاطرات. تمام لباس ها و وسایل همسرم رو جمع کردم. شب و روز غرق در کار بودم جوری که بعضی شبها هم تو شرکت میخوابیدم.چند ماهی گذشته بود که دیدم نیما زنگ زد و گفت خانومی که قلب همسرتون رو بهش پیوند زدند خیلی دوست داره شما رو ببینه ولی طبق درخواست من که نمیخواستم اشخاصی که اعضای بدن همسرم رو گرفتند ببینم، آدرسی از من نداده ولی اون خانوم پیگیر هست.
خلاصه نیما من رو راضی کرد که با اون خانوم قراری بزارم البته با حضور خودش. حس غریبی بود که صدای قلب زن خودم رو تو بدن کس دیگه بشنوم. اون جلسه گذشت و باب رفاقت من و نیما باز شد. یک جورایی رفیق فابریک من شده بود. هر وقت نیاز به مکان داشت چون میدونستم خونه من خالیه، کلید میگرفت و میرفت. کلی هم به من اصرار میکرد که یکی رو برام جور کنه و سکس کنم تا از این حالت بیام بیرون. آخر سر برای این که دست از سرم برداره گفتم نیما من بعد از زنم دیگه با هیچ زنی سکس نخواهم کرد. این مشاجره کوچولو باعث شد که نیما دیگه کاری به کار من نداشته باشه. من هم کلید خونه رو بهش دادم که هی زنگ نزنه.
یک روز نیما بهم زنگ زد که یکی از آشناهای خانوادگیشون اومده برای طرح و فعلا جا و مکان نداره و اگر ممکن هست تا خونه اجاره کنه این دوستش خونه من بمونه. من هم گفتم اگر قابل اعتماد هست مشکلی ندارم چون خیلی از شب ها تو شرکت میخوابم و رغبتی برای رفتن تو اون خونه ندارم. چند روز بعدش نیما گفت با دوستش سهراب میخوان بیان پیشم و از من خواهش کرد در مورد شیطنت هاش تو خونه من حرفی نزنم، گویا نیما خان عاشق خواهر سهراب شده و میخواد ازدواج کنه و دلیل اینکه از من خواسته سهراب پیش من بمونه اینه که میخواسته بهش حال بده و رفاقتش رو اثبات کنه. صبح ساعت ده نیما با دوستش سهراب اومدند شرکت. سهراب یک جوون بیست و سه ساله، سفید و با چشمای سبز و خیلی خوشتیپ بود. خلاصه یکم حرف زدیم. فهمیدم که اوضاع مالی سهراب خیلی خوب نیست که بتونه خونه اجاره کنه. در واقع به خاطر اصرار نیما برای گذراندن طرح به شهر ما اومده.
نیما تو یکسال اخیر خیلی به من کمک کرده بود. به لحاظ روحی اون تونست جمع و جورم کنه و با اینکه ده دوازده سال از من کوچکتر بود صمیمی ترین دوستم بود و حالا که میخواست زن بگیره میخواستم کمکش کنم، برای همین به سهراب گفتم تا زمانی که طرحت تموم بشه نیازی نیست خونه بگیری. من گاهی اوقات میام خونه. خونه همیشه خالیه تقریبا. منم خوشحال میشم گاهی اوقات که میام یک همزبون داشته باشم. به نیما گفتم از اون کلیدی که پیشت هست یکی بزن بده به سهراب. یهو سهراب گفت آقا نیما میبینم که مکان بازی میکنی!!! فهمیدم که سوتی دادم و سریع گفتم اتفاقا نیما تو این فازها نیست.من اوایل که حالم زیاد خوب نبود به نیما کلید دادم که اگر یک موقع برام مشکلی پیش اومد، جسدم بو نکنه!!!
نیما و سهراب رفتند که سهراب وسایلش رو ببره. تا چند روز سرم شلوغ بود و تا دیروقت شرکت بودم و همونجا میخوابیدم.روز پنج شنبه بود و میخواستم برم خونه. به سهراب زنگ زدم که شام چی میخوری بگیرم؟ دارم میام.سهراب گفت که غذا درست میکنه .
ساعت هشت و نیم بود رسیدم خونه. تو مدتی که زنم مرده بود روی همه وسایل روکش کشیده بودم و فقط میرفتم تو اتاق خواب نیما هم که هرجا گیر میآورد کارشون میکرد. اما الان خونه کاملا عوض شده بود. همه چیز تمیز و مرتب بود. کل روکش ها برداشته شده بود و همه جا مرتب بود و بوی قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود، درست مثل روزایی که زنم زنده بود. با صدای در، سهراب از اتاقش اومد بیرون و احوالپرسی کردیم. بابت تمیز کردن خونه ازش تشکر کردم و گفتم نیاز نبود کارگر بگیری، خودم میگفتم یکی بیاد. گفت که خودش خونه رو تمیز کرده و کمترین کاری هست که میتونه بابت لطفی انجام بده. بهش گفتم سهراب جان، اصلا در این مورد حرف نزن و اینجا رو خونه خودت بدون. شام رو خوردیم و بعدش نشستیم حرف زدن. با اینکه خونه خودم بود حس میکردم اومدم مهمونی. کلی ازم پذیرایی کرد. بعد به پیشنهاد من یک فیلم دیدیم و خوابیدیم.صبح که بیدار شدم سهراب رفته بود بیمارستان ولی میز صبحانه چیده شده بود و یک یادداشت گذاشته بود که پدرام جان تو در حق من برادری کردی و آماده کردن غذا برای تو و تمیز کردن خونه کمترین کاری هست که میتونم برای جبران لطفت بکنم، نهار برات تو یخچال گذاشتم گرم کن. بهش زنگ زدم و ازش تشکر کردم و گفتم نیازی به این کارها نیست اما ازم خواهش کرد در این مورد حرفی نزنم تا اون هم عذاب وجدان نداشته باشه. صبحونه رو خوردم و رفتم بیرون و برای خونه خرید کردم.یاد روزایی افتادم که خانومم لیست خرید بهم میداد. کلی مواد غذایی و مرغ و گوشت گرفتم تا این بنده خدا هم از لحاظ مالی بهش فشار نیاد. اون شب رو تنها بودم چون سهراب پرستار بود و ۲۴ ساعت شیفت بود و ۴۸ ساعت استراحت. یک برگه هم نوشتم که همه چیز خریدم و ازش خواهش کردم که به لحاظ مالی به خودش فشار وارد نکنه و برای آینده خودش پس انداز کنه.
روزها میگذشت و گاهی میرفتم خونه.سهراب هم همه کاری میکرد تو خونه و خونه از اون دلمردگی در اومده بود. نیما هم گهگاه پیش ما نیومد و حلقه رفاقتی خوبی بود و من هم حال و هوای خوبی داشتم. کم کم داستان عاشقی نیما رو با سهراب درمیون گذاشتم و خیلی منطقی برخورد کرد و نیما و خواهر سهراب ازدواج کردند. بعد از ازدواج نیما به سهراب گفتم تو هم کم کم به فکر باش تا زندگیتو بسازی. پس اندازی هم اگر داری کمکت میکنم سرمایه گذاری کنی. از ایده سرمایه گذاری خوشش اومد ولی ازم خواهش کرد در مورد ازدواج اصرار نکنم چون فعلا قصدش رو نداره و میخواد پول جمع کنه. من هم گفتم بهت کمک میکنم و روی کمک من حساب کن.
حدودا یکسال و چند ماه از اومدن سهراب پیش من میگذشت و سهراب هم با تلاش و پشتکار خودش تونست یک ماشین بخره. با سرمایه گذاری های کوچک و به قول خودمون دلالی تونست برای پدر و مادرش تو شهر خودشون یک خونه بخره. واقعا پسر با استعداد و کوشایی بود.یک شب بهم گفت که میخواد برای آزمون استخدامی شرکت کنه و اگر تونست همینجا قبول بشه، میخواد خونه بگیره و از پیش من بره و کلی بابت این چند وقت تشکر کرد که بهش گفتم تا زمانی که زن نگرفته میتونه پیش من بمونه، به شوخی گفت اومدیم و تا آخر عمر من زن نگرفتم، یا تو خواستی زن بگیری، اینجوری که نمیشه.گفتم چو فردا رسد فکر فردا کنیم.
چند وقت بعد از این ماجرا برای یک قرار داد باید میرفتم شیراز. طبق معمول همیشه به سهراب گفتم که من دارم میرم و چند روزی نیستم.چیزی نیاز نداری؟ و اون هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم. این سفرهای کاری زیاد پیش نیومد برام. اون شب پرواز کنسل شد و چون حال رفتن با اتوبوس رو نداشتم تلفنی هماهنگ کردم و کار رو به هفته بعد موکول کردم و چون دیروقت بود دیگه به سهراب چیزی نگفتم و رفتم خونه و تو اتاقم خوابیدم.
صبح با صدای موسیقی از خواب پاشدم. یواش از اتاق اومدم بیرون و دیدم یک زن داخل آشپزخونه هست، جوراب رنگ پای بلند، بند جوراب و شرت و سوتین کرم رنگ با موهای بلوند. لعنتی این لباسها چقدر برام آشناست، اره، لباسهای همسر مرحوم من بود. یک لحظه موندم. برگشتم تو اتاق. دنیا دور سرم میچرخید.از اینکه یک زن رو آورده بود خونه ناراحت نبودم، از این عصبی بودم که لباس های زن من رو تن یک زن غریبه کرده بود ناراحت بودم. خونه من سه تا اتاق خواب داشت که یکی برای من بود، یکی سهراب و اتاق سوم وسایل زنم بود و دریس هم قفل بود.
میخواستم سهراب رو بکشم که بدون اجازه وارد اون اتاق شده و لباس هایی که یک دنیا خاطره برای من داشت رو برداشته و به یک زن دیگه داده.واقعا نمیدونستم چکار کنم. خیلی سخت بود برام که ببینم آدمی که این همه بهش حال داده بودم و کمکش کردم این کار رو کرده و به اعتمادم خیانت کرده. از اتاق اومدم بیرون و یک یالله گفتم و سهراب رو صدا کردم. خانومه سریع نشست رو زمین پشت اوپن که مثلا من نبینمش، تو دلم گفتم جنده با حیا ندیده بودیم که دیدیم.با عصبانیت رفتم اتاق سهراب، اونجا نبود.رفتم دستشویی و حمام رو هم چک کردم. اونجا هم نبود.داد زدم جنده خانوم این نامرد بیشرف کجاست؟؟؟؟
صدایی نیومد.گفتم برو تو اتاق لباساتو عوض کن و گورتو گم کن تا اون عوضی بیاد و من حقشو بزارم کف دستش. رفتم تو اتاقم و درب رو کوبیدم.صدای در اتاق اومد و فهمیدم اون زن رفته لباساشو عوض کنه.سیگارمو روشن کردم و داشتم فکر میکردم به این قضیه، به سادگی خودم و نامردی سهراب. این که چه بدی در حقش کردم که این کار رو کرده. آخه لامذهب این همه بهت حال دادم و فقط یک خواهش ازت داشتم، چرا رفتی سراغ اون اتاق.
صدای درب اتاق اومد و بعدش صدای بسته شدن درب خونه. حدس زدم که اون جنده رفته.رفتم تو اتاق سهراب. تو این مدت اصلا نرفته بودم داخل اتاقش، چون میخواستم حریم شخصیش حفظ بشه و راحت باشه و از طرفی معمولا درش قفل بود.وارد اتاق که شدم بیشتر دقت کردم، اتاق بیشتر شبیه اتاق دختر ها بود تا اتاق یک پسر. چند تا عروسک، وسائل تزیینی دخترونه، میز آرایش دخترونه. کمد رو که باز کردم باز عصبانی شدم.تمام لباسهای داخل اون اتاق داخل کمد سهراب بود.واقعا مغزم کار نمیکرد.نمیدونستم چی شده، چرا اینجوریه؟ چرا این لباسا اینجاست؟
شماره سهراب رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود.از اتاق اومدم بیرون و دیدم روی سنگ اوپن یک نامه هست که نوشته پدرام جان تو خیلی خوبی در حق من کردی ولی من نامردی کردم. درسته از نظر تو نامردی کردم و یک اشغال هستم ولی یک روزی بهت توضیح میدم البته اگر زنده باشم و خودم رو خلاص نکنم. واقعا نمیدونستم چی میگه. سهراب که تو خونه نبود پس این نامه از کجا اومد؟
هر چی شمارش رو گرفتم گوشی خاموش بود.به سرم زد زنگ بزنم به نیما و همه چیزو بگم ولی پشیمون شدم.گفتم بزار اول سهراب رو پیدا کنم بعد. به نیما زنگ زدم و بعد از احوالپرسی گفتم از سهراب خبر نداری؟ گفت نه چطور؟ امروز آف هست.دیشب خونه ما بود و بعد از شام گفت میرم خونه و کار دارم. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ گفتم نه، من دیشب پروازم کنسل شد، اومدم خونه، از صبح دیدم سهراب از اتاقش بیرون نیومده، زنگ زدم دیدم گوشیش خاموشه، در اتاقش هم قفله، نگران شدم. نیما گفت من امارشو میگیرم خبر میدم.
تا یک هفته خبری از سهراب نبود، حتی سرکار هم نرفته بود. فقط به خواهرش یعنی زن نیما زنگ زده بود که یک مدت میخواد بره سفر و تنها باشه. همه فکر میکردن که نکنه خلاف کرده، نکنه کلاهبرداری کرده و هزارتا چیز دیگه. حتی نیما میخواست بیاد بره اتاقش رو برده که من مانعش شدم.
خودم خیلی فکر کردم، تو نت سرچ کردم و با مفهوم زنونه پوشی آشنا شدم.کلی در موردش مطالعه کردم ولی خب با واقعیت جور در نمیومد.سهراب پسر خوشگل و خوشتیپ و مغروری بود.حتی یادمه سر قضیه نیما با خواهرش غیرتی هم شده بود. خیلی تیپ مردونه ای هم داشت و بهش نمیخورد خودش زنونه پوش باشه، تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که احتمالا با یک زنپوش رابطه داشته و بر طبق توصیه من، برای پس انداز از اون لباسا استفاده کرده.
این مسأله خیلی رو اعصابم بود. تصمیم گرفتم که هرجور شده پیداش کنم و واقعیت رو بفهمم.سراغ همکارانش رفتم، کسی ازش سراغ نداشت، از طریق نیما به همه دوستای مشترکشون زنگ زدیم ولی کسی خبری نداشت. فقط فهمیدیم که به یکی از همکارانش گفته افسردگی دارم و دنبال مشاور میگردم و همکارش یک مشاور رو معرفی کرده.ادرس رو از همکارش گرفتم.
این اولین سرنخ بود. بدون اینکه به نیما بگم رفتم پیش مشاور سهراب ولی به دلیل محرمانه بودن اطلاعات پزشکی، چیزی بهم نگفت فقط گفت که سهراب بهش زنگ میزنه و حالش خوبه و نگرانش نباشم.یک لحظه به ذهنم رسید که خب این بنده خدا مشاورش بوده و حتما میدونه چه خبر هست برای همین شروع کردم ماجرای اونروز رو تعریف کردن و چیزایی که به ذهنم میرسید رو گفتم. باز هم با در بسته مواجه شدم و چیزی بهم نگفت. حتی شماره سهراب رو هم نداد. ازش خواهش کردم که به سهراب بگه که من ازش ناراحت نیستم و فقط میخوام باهاش صحبت کنم. خوشبختانه قبول کرد و گفت که با سهراب صحبت میکنه. چند روز گوش به زنگ بودم و هروقت شماره ناشناسی میافتاد روی گوشیم به امید اینکه سهراب باشه گوشی رو جواب میدادم. تا اینکه سه شب بعد از صحبتم با مشاور، ساعت دو شب گوشیم زنگ خورد، از خواب بیدار شدم و دیدم سهراب هست، سریع جواب دادم. دیدم داره گریه میکنه و فقط معذرت میخواد، میگفت من رو ببخش، حاضرم بمیرم ولی اشتباهمو جبران کنم. تو در حق من خیلی لطف داشتی ولی من آدم نمک به حرومی بودم، خواهش میکنم من رو ببخش. میخوام خودمو گم و گور کنم. همه پس اندازمو هم بابت جبران لطفت میدم به نیما که بهت بده.ازت ممنونم که به کسی نگفتی تا الان.بهش گفتم که من از روی رفاقت کمکت کردم و این بحث پول بیشتر ناراحتم کرد تا این سوالایی که تو ذهنم هست. ازت خواهش میکنم برگرد تا با هم رو در رو صحبت کنیم، هم سوالای من جواب داده بشه و هم من کمکت میکنم که مشکلاتت حل بشه. با کلی قسم و آیه راضیش کردم. ازش پرسیدم کجایی؟ گفت که چند وقت پیش یک خونه نقلی نزدیک بیمارستان رهن کرده و چون من مخالف بودم از پیشم بره، نقل مکان نکرده ولی خونه رو نگه داشته. ازش آدرس رو گرفتم و رفتم دنبالش. توی راه حرفی نزدیم و اومدیم خونه.
از تو کابینت مشروب رو آوردم و گفتم سهراب یکم الکل میتونه حرف زدن رو برامون راحت تر کنه. شروع کردیم به خوردن. بعد از پیک سوم یک سیگار روشن کردیم و سهراب شروع کرد:
من از اول بچه خوشگلی بودم، به خاطر چشم سبز و پوست سفیدم همیشه همه دنبال کردنم بودن، منتها به خاطر جثه نسبتا درشتم کسی نمیتوانست حریفم بشه. کم کم به سن بلوغ رسیدم ولی همیشه خودم از قیافه خودم خوشم میومد. شونزده سالم که بود رفتیم یک محله جدید و نسبتا بهتر از محله قبلی، تو همسایگیمون یک زن و شوهر جوون بودند که تازه ازدواج کرده بودند و خب زن همسایمون خیلی با مادرم جور شد و کلا رفت و آمدشان زیاد بود و چون کسی رو تو شهر ما نداشتند، مادرم عین دخترخودش به اون محبت میکرد. گذشت و گذشت تا این که تو تعطیلات عید میخواستند برن شهرشون و کلید خونشون رو دادن به مادرم و چون خونه ها حالت ویلایی داشت از مادرم خواهش کردند که من شبها اونجا بمونم و حواسم به خونه باشه و مادرم هم قبول کرده بود. شب اول غذا خوردیم و میخواستم برم که مادرم هم گفت من میام، گفتم نیاز نیست، گفت نه میام یک چیز رو سپرده به من چک کنم و بیام. گفتم باشه با هم رفتیم وقتی رسیدیم مادرم گفت برو آب بیار گلها رو آب بدم وقتی رفتم دیدم مادرم داره چک میکنه که در اتاق خوابشون بسته هست یا نه و دید قفله، آب رو که آوردم مادرم گفت گلها رو آب بده، من میرم.گفتم چیو میخواستی چک کنی؟ گفت هیچی میخواستم گلها رو آب بدم. گفتم بریم برسونمت برمیگردم آب بدم. جالب بود برام که مادرم اینقدر حواسش جمع بود که اتاق خواب زن و شوهر جوون باید دربش بسته باشه وقتی پسر جوون اونجاست ولی غافل از اینکه بدتر منو حساس کرد.
مادرم رو رسوندم و برگشتم. رختخواب هایی که برام تو اون یکی اتاق گذاشته بودند جلوی تلویزیون پهن کردم و ماهواره رو روشن کردم. همینجوری کانالارو عوض میکردم که رسیدم به کانالای سکسی که خوشبختانه قفل نداشت. یک کانال بود که کلی شماره تلفن روش بود و اینجور که فهمیدم، مردم زنگ میزدند و زنها کارهایی که پشت تلفن می گفتند رو انجام میدادند. برای من که تا اون روز سوژه جقم چند تا عکس و مجله سکسی بود که تو مدرسه دست بچه ها فقط یکبار دیده بودم خیلی جالب بود. شدیداً حشری بودم و میخواستم جق بزنم به سرم زد برم سراغ لباسای زن همسایه ولی خب انگار هم اون هم مادرم پیش بینی کرده بودند که ممکنه این اتفاق بیافتد و به همین دلیل درب رو قفل کرده بودند. اینقدر حشری بودم که میخواستم قفل رو بشکنم. یهو به ذهنم رسید شاید کلید رو نبرده باشند و تو خونه باشه.شروع کردم به گشتن.اول زیر فرش ها رو گشتم، بعد تو کابینتا، ولی نبود، نمیدونم چی شد که رفتم سراغ سطل برنج! و یک دسته کلید اونجا بود.دونه دونه امتحان کردم و نهایتا در باز شد. خیلی خوشحال شدم. آروم رفتم تو اتاق، عکس هاشون روی دیوار بود اتاق قشنگی بود ولی برام مهم دیدن لباس زیر از نزدیک بود. کشوی دراور رو باز کردم و کلی لباس بود.شرت، سوتین، لباس خواب. سریع لخت شدم و با احتیاط لباسارو برمیداشتم که یادم بمونه ترتیبشون چجوریه تا یکوقت نفهمند. اول به کیرم میمالیدیم و باهاشون جلق میزدم، تو اون لحظه برام مهم نبود لباسای کی هست، مهم لباس بود. بعد به سرم زد بپوشمشون. یک شرت و سوتین زرد پوشیدم، همینجور که فضولی میکردم تو کشو بعدی یک جفت جوراب بلند رنگ پا و چند تا جورابشلواری پیدا کردم. با احتیاط برداشتم و پوشیدم. خیلی حس خوبی بود. مخصوصا جورابها. یک لباس خواب هم برداشتم و پوشیدم و رفتم جلوی آینه. از دیدن اندامم تو لباس ها لذت میبردم، از جنس لطیفشون، رفتم جلوی تلویزیون و همزمان که نگاه میکردم، کیرمو میمالیدیم و تا این میخواست بیاد دست نگه میداشتم. تا دیروقت این کارو میکردم تا ارضا شدم و از خستگی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ بیدار شدم.ساعت رو دیدم که یازده بود.سریع به خودم اومدم و فهمیدم مادرم هست.سریع لباسارو از تنم درآوردم و انداختم تو اتاق ودرو قفل کردم، لباسامو پوشیدم رفتم دم در. مادرم نگران شده بود و اومده بود دنبالم که گفتم دیشب تو ماهواره فیلم میدیدم تا دیروقت. اون بنده خدا هم به خیال خودش من کاری نکردم، درب رو بستیم و رفتیم. اون تعطیلات به همین منوال گذشت و من هر شب لباسها رو میپوشیدم و چون کثیف میشدند نیستم میداشتم سر جاشون، هر شب بیشتر دوست داشتم که یک زن باشم. سراغ وسایل آرایش میرفتم و ناشیانه آرایش میکردم، عطر و ادکلن زنونه همسایه رو میزدم، حتی مانتو میپوشیدم و چادر سر میکردم. تیر آخر رو خودم زدم. یک شب که داشتم میرفتم چند تا سیب و خیار و یکم آجیل برداشتم که مثلا موقع فیلم دیدن بخورم ولی برای خیار نقشه داشتم. میخواستم تجربه کنم که یک زن وقتی چیزی درونش فرو میره چه حالی داره. اول یک شرت و سوتین قرمز پوشیدم. بعد یک جوراب شلواری سیاه و یک لباس خواب ساتن سیاه. از بس حس جوراب رو روی بدن دوست داشتم که یک جوراب پاریزین رو دست کردم. بعد خیار رو چرب کردم و آروم آروم فشار دادم.خیلی درد داشت و لذتی نبود. پشیمون شدم اما گفتم شاید لذت داشته باشه اما نه لذتی نبود، بعد شروع کردم جق زدن تا این اومد. هر شب همین داستان بود و کم کم از این که خیار رو میکنم داخل کونم خوشحال بودم. اون تعطیلات تموم شد و خوشبختانه کسی نفهمید که به لباسا دست زدم. تابستون همون سال باز همسایمون رفت مسافرت و همین داستان تکرار شد برام. ولی تو دنیای واقعی میترسیدم از حس و تمایلم به دختر بودن چیزی بگم. تا زمان دانشگاه هر وقت میرفتند مسافرت من داوطلبانه نگهبان خونه بودم. بعد ها که رفتم دانشگاه، این حس کمتر شد، رفتم دنبال دختر بازی و سعی میکردم پسر باشم.
بعد از دانشگاه هم میخواستم مستقل باشم تا حداقل تو خلوت خودم به فانتزیام برسم به خاطر همین وقتی نیما گفت که بیام اینجا قبول کردم ولی بحث بی پولی ترسم رو بیشتر میکرد، ولی بعد نیما تو رو معرفی کرد و اومدم پیش تو، گفتم یکم کار میکنم بعد مستقل میشم. وقتی تو رو دیدم خیلی ازت خوشم اومد، تو فانتزیام خودم رو زن تو میدونستم و دوست داشتم عین یک زن باشم تو خونت. واسه همین خونه رو تمیز کردم، غذا میپختم و دوست داشتم تو رو خوشحال کنم ولی تو اصلا متوجه نبودی و من پیش خودم گفتم که حتما علاقه ای نداری. تا اون روزی که ازت پرسیدم تو اون اتاق چی هست و گفتی که وسایل مربوط به خانوم مرحومت هست. باز همون حس شانزده سالگی اومد سراغم و دنبال کلید گشتم و نبود، ای کاش دستم میشکست و کلیدهای دیگه رو امتحان نمیکردم. قفل در خراب بود و با کلید اتاق خودم در باز شد. رفتم داخل و لباس ها رو دیدم.لباس هایی که فقط تو فیلما می دیدم و آرزوم بود بپوشمشون. اوایل زمانهایی که تو نبودی میرفتم میپوشیدم. بعد ها که دیدم تو نه تو اون اتاق میری و نه تو اتاق من میای پر رو شدم و همه رو بردم اتاقم.
همیشه تو تنهایی هام خودم رو زن تو میدونستم و لباسارو میپوشیدم و برات دلبری میکردم. تا اون روز کذایی که اومده بودی خونه و اون زنی که دیدی خود من بودم…
به اینجای حرفهایش که رسید بغض کرد و من هم گیج و سر در گم…
امیدوارم تا به اینجا از این داستان لذت برده باشید و نظراتتون رو هم بگید که قلمم بهتر بشه. اگر دوست داشتید این داستان رو ادامه خواهم داد و اگر دوست نداشتید هم معذرت میخوام بابت وقتی که صرف خواندن این نوشته کردید.
نوشته: Expanse