سهم من

یه وقتایی یه فرصتایی رو از دست میدی که امکان نداره جای خالیشون رو یادت بره. زندگی به روال عادی خودش ادامه میده ولی تو بخشی از خاطراتت همیشه یه حسرت باقی می‌مونه و بی‌اختیار، موقع قدم‌زدن، وقتی بارون میاد، زیر دوش حموم بهش فکر می‌کنی…
حدود یه سال از ازدواجمون می‌گذشت. همه چی خوب پیش می‌رفت. دوسش داشتم و دوسم داشت. وقتی پیش هم بودیم از کنار هم بودن لذت می‌بردیم و کم پیش می‌اومد سر چیزی اختلافی داشته باشیم که نشه راحت حلش کرد.
عصر پنجشنبه بود. با دوستش رفته بود خرید و با کلی ذوق و شوق برگشته بود. درست نمی‌تونست رو پاهاش بند شه و عین بچه‌ها این‌ور اون‌ور می‌رفت و هی چیزایی که خریده بود رو نشونم می‌داد…
-(تقریبا داشت داد میزد) واااااااااااااااای اینو ببین فراز. تو عمرت تا حالا کفش به این قشنگی دیده بودی؟ دارم بال درمیارم خدا.
من عین ماست ولو شده بودم رو مبل و داشتم از بچه‌بازیاش لذت می‌بردم…
-والا تو هر دفعه کفش می‌خری همینو میگی
از جنب و جوش افتاد و سیخ وایساد و یکم نگام کرد…
-من هر دفعه دور و برم رو می‌گردم ببینم بی‌ذوق‌تر از تو هم می‌تونه وجود داشته باشه یا نه
اینو گفت و شلوار جینی که دستش بود رو پرت کرد سمتم. هم‌چنان بی‌حرکت ولو بودم و شلوار درست افتاد رو صورتم.
-حداقل پُرِش رو پرت می‌کردی یه چیزی هم ما کاسب شیم
-کور خوندی فرازخان. حالا حالاها ازین خبرا نیست. فعلا جنابعالی باید وایسین تو نوبت. الآن دارم با این عشقام حال می‌کنم. (همزمان داشت به خریدا اشاره می‌کرد)
با گفتن ” اِ اینجوریه؟ ” از جام بلند شدم و آروم آروم حرکت کردم سمتش…
-پس عشقت شده خریدات نه؟
-فعلا آره… قیافه‌ات رو هم اونجوری نکن واسه من که اصلا راه نداره
پریدم سمتش و به کمر خوابوندمش رو زمین… یه جیغی زد و خودم هم خوابیدم روش. زل زدم تو چشمای عسلیش…
-(با عشوه) چیه؟ وحشی شدی؟ داغ کردی نه؟
بوسه‌ای به لباش زدم…
-مگه نگفته بودم موهات رو همیشه باز بذاری و پشتت نبندی؟
-ببخشید آقایی تازه از بیرون اومدم. الآن برات بازش می‌کنم.
دستش رفت سمت موهای خرماییش و لبای منم رفت سمت گردنش…
-این عطری که تازه خریدی رو خیلی دوست دارم. خوردنی‌ترت کرده
موهاش رو باز کرد و با یه حرکت دستش پخش کرد رو زمین… داشت لذت می‌برد ولی با دست داشت منو پس میزد.
-یکم دیگه باید خودت رو نگه داری
بدون اعتنا به حرفش یه دستم رو بردم سمت سینه‌اش و شروع کردم به مالیدنش. از گردنش هم رفتم سراغ لباش. نفساش به شماره افتاده بود. یکم بعد دستم رو از سینه‌اش بردم پایین و پایین‌تر… با اولین تماس دستم با کُسش از روی شلوار، به خودش اومد و سریع خودش رو از زیرم کشید بیرون. بعد هم یکی از پلاستیکارو برداشت و دویید سمت اتاقمون…
-تحمل کن امشب سورپرایز دارم برات سکسی من
ضد حال خوردم و دوباره ولو شدم، منتها این‌دفعه کف زمین…تا شب جلوم با لباسای باز می‌گشت و هی برام عشوه می‌اومد. داشت دیوونه‌ام می‌کرد ولی حرکتی نمی‌کردم تا ببینم سورپرایزش چیه. البته سورپرایز آن‌چنانی‌ای در کار نبود و مطمئن بودم قراره لباس سکسی بپوشه واسه اولین بار. فقط همین تصور کردنش تو لباسای مختلف داشت دیوونه‌ام می‌کرد. ساعت از 11 گذشته بود و چند دقیقه‌ای بود که رفته بود تو اتاق و صدایی ازش درنمی‌اومد. احتمالا داشت خودش رو آماده می‌کرد.
یکم که گذشت صدام زد و منم رفتم سمت اتاق. در اتاق رو باز کردم. مهسا رو دیدم که روی زانوهاش نشسته بود رو تخت و با دستش بهم اشاره می‌کنه که برم پیشش. ولی من خشکم زده بود و حتی نمی‌تونستم پلک بزنم. زل زده بودم به لباس خواب سکسی قرمز رنگی که تنش کرده بود و پرت شدم تو خاطراتم…هیچوقت موهاش رو پشت سرش نمی‌بست. وقتی دوچرخه‌سواری می‌کرد موهاش به هر طرفی که می‌خواستن فرار می‌کردن و آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها نگاشون کنه. سنم خیلی کم بود. فقط می‌دونستم که از خوشگل‌ترین دختر کوچه خوشم میاد و دو تا چشم عسلی با موهای خرمایی بلند می‌تونه چقدر جذاب باشه.
مثل الآن نبود. دخترا و پسرا حتی نباید با هم حرف می‌زدن. منم که پسر خوب خونه بودم و روم حساب جداگانه‌ای باز میشد. جرات هیچ‌کاری رو نداشتم. تنها کاری که می‌تونستم بکنم دزدکی نگاه‌کردن بود و جمع کردن حواسم واسه گیر نیفتادن.
گذشت و گذشت و حدود 20 سالم شد. دیگه خوب و بد رو تشخیص می‌دادم و مطمئن بودم که اگه یه نفر باشه که بخوام باهاش باشم اون یکتاست. تو اون سال‌ها ذره‌ای از زیباییش کم نشده بود و لبخنداش مو به تنم سیخ می‌کرد. مادرم هم همیشه تو خونه از یکتا تعریف می‌کرد و من دنبال یه راهی بودم که بتونم با یکتا ارتباط برقرار کنم. نمی‌دونستم باید مستقیم برم پیش خودش؟ یا این که یجوری به مامانم بفهمونم که می‌خوامش؟ اصلا به این فکر نمی‌کردم که هنوز سال دوم دانشگاهم و کار درست و درمونی ندارم. اصلا به این فکر نمی‌کردم که واسه ازدواج چه چیزایی نیازه. تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم یکتا بود.
تو خونه بودم و داشتم صحبتای مامان و بابام رو می‌شنیدم. وقتی اسم یکتا رو شنیدم گوشام حسابی تیز شد.
مامان: ماه دیگه 21 سالش تموم میشه. هر چی از خانومیش بگم کم گفتم. جوری با آدم حرف میزنه انگار 30 سالشه. خلاصه که آقا رضا اگه این از دستمون در بره دیگه حالا حالاها نمی‌تونیم یکی مثلش رو پیدا کنیم.
کِیفم حسابی کوک بود و عمیق‌ترین لبخند دنیا رو صورتم بود…
بابام: خانوم هر چی هم که دختره خوب باشه، نظر پسره هم مهمه
مامانم: خب اون که آره. من با خودش هم حرف میزنم. مگه میتونه خوشش نیاد. دختره عین پنجه آفتاب میمونه.
در خونه باز شد و یه نفر داشت می‌اومد داخل…
مامانم: به به پسر گلم هم اومد. بیا که به موقع اومدی مادر. بیا بشین پیش خودم که باهات کلی حرف دارم.
مغزم هنوز درگیر بود و چیزی که داشت اتفاق می‌افتاد رو متوجه نمی‌شد.
فرزاد: سلام. مادر من اجازه بده من برسم یه خستگی در کنم.
مامانم: خستگی هم درمی‌کنی حالا…
خشکم زده بود. احساس می‌کردم بهم خیانت شده. چی پیش خودم فکر کرده بودم؟ من حتی به صمیمی‌ترین دوستم هم چیزی از این علاقه نگفته بودم و حالا انتظار داشتم همه خودشون رو فدای من کنن؟ منِ احمق اصلا حواسم نبود که وقتی مادرم داره از یکتا تعریف میکنه، یه پسر دیگه هم تو خونه هست؟ چرا یه بار هم که شده دهن صاحاب مرده‌ام رو باز نکردم و چیزی نگفتم؟ یه تو دهنی از بابام بهتر بود تا این بلاتکلیفی مسخره…
بعد از اون زمان عین برق گذشت و گذشت. یکتا دیگه داشت جزئی از خانواده ما میشد و من بهتر شدن رابطه یکتا و فرزاد رو می‌دیدم و نمی‌تونستم دم بزنم. تا جایی که می‌تونستم ازشون دوری می‌کردم تا شب موعود رسید، شب عروسی. هیچکدوم از دوستام رو دعوت نکردم که نخوام بیشتر از این نقش بازی کنم. یجوری رفتار می‌کردم که انگار سرم گرم مهمونا و کارای تالاره. هیچوقت فکرش هم نمی‌کردم شب عروسی برادرم، قلبم بخواد از جاش دربیاد. اون‌جا هم زود گذشت و گذشت. آخر شب قرار شد یه مراسم کوچیکی هم داخل خونه یکتا اینا بگیریم. خونه‌ای که برای فرزاد و یکتا گرفته بودیم هم تو کوچه خودمون بود. همه با خوشحالی داشتن می‌خوردن و می‌زدن و می‌رقصیدن و فقط من یه مرده متحرک بودم. دقیقا لحظه‌ای که فکرش رو هم نمی‌کردم بخواد بدتر از این بشه، زندگی آخرین برگش رو هم رو کرد. خواهر یکتا بهم گفت که برم روبان قرمزی که تو خونه هست رو بیارم. کلافه رفتم داخل خونه و جلوی اتاق خواب میخکوب شدم. تاوان چیزی رو داشتم می‌دادم؟ روی تختخواب یه لباس خواب قرمز گذاشته شده بود و بین این همه آدم، من باید این صحنه رو می‌دیدم…
با زنگ خوردن گوشیم به خودم اومدم. روبان رو برداشتم. برای آخرین بار به لباس خواب نگاه کردم. یکتا رو تو اون لباس تصور کردم. پوست سفیدش و چشمای عسلی و موهای خرمایی. یه لحظه از چیزی که به ذهنم اومد بدم اومد و سریع از خونه زدم بیرون.
رفتم پیش خواهر یکتا و با بی‌حوصلگی خواستم روبان رو بهش بدم که گفت:« چیکار می‌کنی؟ مثلا تو برادر دامادیا؟ این باید پیش خودت باشه نه من ». خنگ شده بودم و چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدم که فکر کنم متوجه شد و حرفش رو کامل کرد:« بابا کمر عروس رو که من نباید ببندم ». تف به این زندگی. مثه این که قرار نبود این کابوس لعنتی تموم بشه.
رفتیم تو خونه یکتا اینا. خونه پر بود از خنده و سوت و شادی. وقتی بقیه روبان رو تو دستم دیدن، انرژی دوباره‌ای گرفتن و شروع کردن به تشویق کردن من. کی می‌دونست تو دل من چی داره می‌گذره؟ من حتی هنوز یکتا رو تو لباس عروس ندیده بودم ولی دیگه وقتش بود. خواننده داشت به ترکی یه چیزایی می‌خوند و بقیه ساکت بودن. منم روبان به دست وارد خونه شدم و نگاهم افتاد به یکتا. داشت می‌درخشید. نمی‌خواستم کسی متوجه چیزی بشه. با لبخند روبه‌روش وایسادم. دستای لرزونم رو بردم بالا و شروع کردم به بستن روبان دور کمر یکتا. بغضی که تو گلوم بود اگه می‌ترکید حالا حالاها بند نمی‌اومد. بهش تبریک گفتم و با فرزاد روبوسی کردم و همه شروع کردن به دست زدن…

-فراز… فراز با تو دارم حرف می‌زنما چت شده؟
-نمی‌دونم. اصلا هم از این لباسه خوشم نیومد. بندازش بره دیگه هم نبینمش…

نوشته: SexyMind

دکمه بازگشت به بالا