سو استفاده برادر شوهرم

سلام.داستانی که میخوام براتون بگم پارسال برام اتفاق افتاد.من 27 سال دارم.4 ساله ازدواج کردم.کارمندم و دور از خونواده تو شهر زادگاه همسرم زندگی می کنم.همسرم ، حسین،یه خواهر و یه برادر داره.برادرش محسن 1 سال از من کوچیکتره.بر خلاف همسرم که لاغره، محسن جثه درشتی داره و چهارشونست. با محسن رابطه خوبی داشتم.بهش اطمینان داشتم.اونم هر کاری ازش بر میومد کوتاهی نمی کرد. حسین پسر مهربونیه وخیلی خانواده داره ولی متاسفانه خیلی حسادت میکنه.از مهمونی گرفته تا سر کار.با هر مردی خوش وبش کنم فوری از کوره در میره و واکنش نشون میده.مخصوصا یه سری از مردا که خودش معتقده نباید طرفشون رفت.و همیشه هم بهانش اینه که هر کسی هم جای من خانم به این لعبتی داشته باشه،باید نگرانش باشه.این رفتارش همیشه منو خیلی اذیت میکرد.و با محسن دردودل می کردم.این بود تا یه روز سر کار وقت برگشتن بارون شدیدی گرفت و آژانس پیدا نمی شد برای برگشتن.تا اینکه یکی از همکارا پیشنهاد داد منو یه خانم دیگه رو برسونه.اتفاقا این آقاجز لیست سیاه همسرم هم بود.نمیدونم چرا با اینکه میدونستم قبول کردم.شاید لجبازی بچهگانه،شایدم میخواستم به خودم ثابت کنم محدود نشدم.

خلاصه من آخرین نفری بودم که از ماشین آقای کریمی پیاده شدم .بارون هم شدتش کمتر شده بود.خداحافظی کردمو تا اومدم اینور کوچه دیدم محسن از ماشینش پیاده شد.یه حالت بهتی تو چشاش بودو یه پوزخند رو لبش.زودی کلید انداختم که خیس نشم.اونم پشت سرم اومد تو.:به به.بهاره خانم.خسته کار نباشی.نمیدونستم.دیگه با کریمی میری میای. منم خندیدم.این حرفشوبه شوخی گرفتم.ولی قیافش خیلی جدی بود.پله ها رو دو تا یکی کردم و گفتم: نه.بارون میومد.بیچاره من وچندتا از خانوما رورسوند. اینو گفتم و کلید خونه رو انداختم رو در و اومدم تو.محسن هم دنبالم.:من مرده بودم .به من زنگ می زدی :گفتم دیگه اذیت نشی.تو هم کار وزندگی داری یه دفعه انگار برق گرفتش.بازوم رو گرفت وبا فشار سرشو بهم نزدیک کرد و گفت :کار و زندگی من تویی تا حالا بهم دست نزده بود.بهتم زده بود.نمی فهمیدم چی میگه.انگار این چند سال رابطمون واسه اون یه چیز دیگه بود.این و گفت و رفت.

یه مدت گذشت .تو این فاصله محسن ببشتر خونمون سر میزد. حسین هم بهش میگفت که چقدر با مرام شده.من سعی میکردم که باش تنها رودررو نشم.اغلب میرفتم اتاقم کتاب میخوندم.و میگفتم داداش ها با هم تنها باشین.چیزی که فرق کرده بود این بود که سعی میکرد بهم دست بزنه.به هر طریقی. جسارت پیدا کرده بود.اصلا ابایی نداشت کسی ببینه.دیگه اون محسنی که من میشناختم نبود.حریم بینمون شکسته بود.تا یه روز که اومد سر بزنه خبر داد که مامان اینا هم واسه شب میان.منم خواستم یه چیزی آماده کنم. حسین و محسن هم جلو تلویزیون فوتبال میدیدن.تو آشپزخونه بودم که حسین گفت میرم دوش بگیرم.دلم کمی شور افتاد. حسین که رفت 5 دقیقه بعد محسن اومد آشپزخونه.بر نگشتم و به کارم ادامه دادم.گفت:بهاره خانم همش تو آشپزخونه ای.خودتو تو زحمت ننداز.اومدیم خودتو ببینیم. خیلی بهم نزدیک شده بود.خواستم برگردم و از آشپزخونه به یه بهانه برم که از پشت نگهم داشت.دو تا دستاشو حلقه زده بود دورم.خودشو که چسبوند بهم تازه فهمیدم چه خبره.شق کرده بود.خیلی واضح کلفتی کیرشو روی کونم احساس میکردم.ترسیده بودم.سعی کردم خودم رو خلاص کنم.ولی میدونستم بی فایدست.هیکلش دو برابر منه.یواش تو گوشم گفت:کجا عزیزم.تازه پیدات کردم.نمیدونم چند دقیقه تو این وضعیت بودم که صدای حسین از حموم اومد.بدون هیچ عجله ای ولم کرد.ژاکتش رو برداشت و با صدای بلند طوری که حسین بشنوه گفت بهاره خرید داره.میام زودی. همونجا رو زمین نشستم.ته دلم خالی شده بود.میخواستم حسین اومد بهش بگم.ولی با اون حال حسین خون را میوفتاد.تا قیافشو دیدم که از حموم خندون و خوشحال برگشته منصرف شدم.چجوری میشد بش گفت.خلاصه اون شب گذشت.نشستم فکر کردم.همه جوانب رو سنجیدم و تصمیم گرفتم باش حرف بزنم.عمری قرار بود با شوهرم تو همین شهر زندگی کنم.ولی موقعیت پیدا نمیشد.یه روز عصر که حسین واسه ماموریت کوتاه خارج شهر بود محسن زنگ زد که یه سری لوازم کوه پیمایی که حسین سفارش داده بود گرفته میاد که بهش بده.منم گفتم نیست گفت میام میزارم خونه.یه نیم ساعت دیگه رسید…جلوی در خونه واستادم.گفتم وسایلو بزاره تو اتاق.دیگه بهش اطمینان نداشتم.گذاشت و اومد رو مبل نشست .گفت میخوام بات صحبت کنم.یه چایی داری؟لحنش آروم بود.شک داشتم در خونه رو ببندم.گفت معذبی.اگه مزاحمم برم.انقد مظلوم شده بود که شک کردم شاید اون شب مست بوده.گفتم موقعیت خوبیه باش اتمام حجت کنم.نشستم.گفتم ببین محسن من حسین رو دوست دارم.نمیدونم چرا اینجوری رفتار می کنی.اصلا باورم نمیشه تو همچین آدمی باشی.بعد اون شب خواستم به حسین بگم.ولی به خاطر دوستیمون گفتم یه فرصت بت بدم.خودتو جمع و جور کن. لبخند به لب گفت جمع نکنم چیکا می کنی.گفتم حرفت همین بود.گفت میخواستم بت بگم میخوام بات باشم.سست شده بودم.با عصبانیت گفتم نه تو درست نمیشی. حسین میکشتت بدبخت.پا شدم که موبایلمو بگیرم که زنگ بزنم.گفت اگه میخواستی بگی همون شب گفته بودی.بعد اینکه از کجا میدونی اول تو رو نکشه.گفتم من کاری نکردم.فقط رسوندم. موبایلشو گرفت جلوم.ازم فیلم گرفته بود.نمیدونم چرا فیلمو دیدم خودم حس کردم فیلم بدیه.جلو ماشین کنار کریمی نشسته بودم خندون.احساس ناتوانی می کردم.گفت اینو ببینه بعد بببنیم چی فک میکنه.ببا صدای لرزون گفتم از جونم چی میخوای.جون بهاره پاکش کن. بلندم کرد و گفت باشه حتما.نگران چی هستی.علی الحساب لبتو میخوام.شروع کرد به خوردن لبم.میدونستم دوست دختر اپنی داره.حرفه ای بود.تا خواستم لبمو بکشم لب پایینمو گاز گرفت.صدای آخ گفتنم که در اومد گفت ای جان توش کنم ببین چه آخ و اوخی کنی.گفتم نه محسن.خواهش می کنم.بسه.قول دادی.گوشش بدهکار نبود.دستشو برد زیر لباسم.شروع کرد به مالیدن.خیس خیس شده بودم.ولی مقاومت میکردم.انگار داشت بم خوش میگذشت.ولی از یاد حسین بیرون نمیومدم.نمیدونم چجوری با برادر خودش اینکارو می کرد.خابوندم رو مبل و لباسمو در آورد.لباس خودشم.کیرش داشت شلوارشو پاره میکرد.تمام سینمو محکم میکرد تو دهنش و می کشید بیرون.واقعا دردم میومد.کسم و سوراخ کونم تیر می کشید.خوشش میومد آخ و اوخم در بیاد.با دستام هلش میدادم عقب.ولی انگار نه انگار.با لباسم دو تا دستامو به هم بست.همین جور که سینه هامو میمکید دستشو برد تو شرتم.جیغ می زدم.عذاب وجدان داشتم.ولی لذتشم زیاد بود.شلوارشو در اورد.کیرش دراز نبود ولی خیلی کلفت بود.نمیدونم طبیعی بود یا نه.حس کردم شاید قرصی چیزی خورده به این روز افتاده.باورم نمیشد کارم به اینجا کشیده.دید که رنگم پریده از دیدن کیرش.گفت بایدم بترسی میخوام جرت بدم.واقعا ترسیدم.خوشش میومد بترسونم.واسم شلوارمو در اورد.دیگه جونی نداشتم مقاومت کنم.تا اونجا دو سه بار ارضا شده بودم.کیرشو گذاشت رو کسم.مجبورم کرد به چشاش نگا کنم.مثل یه حیوون رفتار می کرد.گفتم نکن.خواهش.یواش.که یهو کردش توش.کسم داشت جر میخورد.یهو کسم پر شدو داغ شد.یه جیغ کوتا کشیدم.گفت اماده باش .همینجوری قراره کونتو جر بدم.گفتم محسن.التماست میکنم.به گریه افتادم.اونم به شدت تلمبه میزد.صدای آخ گفتنم قطع نمیشد.اونم همینو میخواست.یه جوری تلمبه می زد انگار میخواد تنبیهم کنه.تا از حال میرفتم و صدام قطع میشد.کیرشو در میاوردو با فشار میکرد تو.رسما داشت بم تجاوز میکرد.باورم نمیشد این آدمیه که چهار سال باورش داشتم.بالاخره آبش اومد.آورد بیرونو ریخت رو شکمم.از جام تکون نخوردم.میخواستم فقط بخوابم.اونم هیچی نمیگفت.پا شد لباساشو پوشید و دم در که رسید برگشت و گفت قول مرد قوله.فیلمو پاک کرد.اصلا برام مهم نبود.اونم یه خداحافظ گفت و رفت.بعد اون ماجرا چند جلسه مشاوره رفتم تا کمی بهتر شدم.الان یه ساله از اون ماجرا میگذره.چیزی که باعث شد اینو براتون بنویسم اینه که یه چند وقته هر وقت خونمون میاد جوری که من متوجه بشم به حسین میگه یه چند تا فیلم دارم بیا ببینیم.

نوشته: ؟

دکمه بازگشت به بالا