سيزده
اين داستان بر پايه ى روابط bdsm است.
تمام تنم پر از كبودى بود و درد ميكرد.
وان حموم رو پر كردم و چند قطره از روغن اسطوخودوس رو تو آب ريختم.
لباسهام رو كنار وان در آوردم و روى زمين انداختم، پاكت سيگار و زير سيگاريم رو هم روى سكوى كنار وان…
بعد با مكث، اول پاهام و بعد بقيهى تن دردناكم رو وارد آب داغ كردم.
پوست سفيدم بلافاصله گُر گرفت و قرمز شد.
به اين فكر ميكردم كه تنها چيزى كه ميتونست آرومم كنه تنهايى بود. به يكم فاصله از تمام دنيا و به خصوص كيارش نياز داشتم.
زيادهروى كرده بوديم. هردو…
تو وان دراز كشيدم و گرماى آب تنم رو سست كرد. نوك انگشتام نقطه به نقطه بدنم رو لمس ميكرد و رو كبودىها و جاهاى درناك از قصد فشار مياوردم. عادتى بود كه از بچگى همراهم بود، مثل كندن پوست لبهام، سوزوندن نوك انگشتام با اون بخارى قديمى خونه و كشيدن لبهى تيز كاغذ رو پوستم.
دوست داشتم درد رو عميقتر لمس كنم…
بخصوص بعدِ رفتن مامان، همهى اين رفتارا تشديد شد و من گوشهگيرتر، تنهاتر و عجيبتر از هر وقت ديگهاى شدم. حس ميكردم رفتنش تقصير منه. احساس گناه ميكردم و خودم رو تنبيه ميكردم و بعد تا مدتى ذهنم آروم ميشد، ولى دفعهى بعد ديگه اون درد قبلى آرومم نميكرد… كافى نبود! مثل معتادى كه ذرهذره دوز مصرفش بالا ميره و…
تقتقِ در زدنش از افكارم بيرونم آورد و حركت دستگيرهى در باعث شد كه از جا بپرم و بگم “نيا لطفاً، ميخوام تنها باشم”
صداى نفس عميق و صدادارش رو از پشت در شنيدم. حتى ميتونستم حالت عصبى چهرهش رو هم تصور كنم، ابروهاش رو كه تو هم گره خورده بود و دستش كه مشت شده بود تا خودشو كنترل كنه…
بعد از يه مكث كوتاه گفت “ميدونم زيادهروى كردم… اما كاش همون موقع مانعم ميشدى… كاش ميگفتى كه دارم زيادهروى ميكنم…من اون موقع نميدونستم…نميفهميدم كه دارى اذيت ميشى يا نه…”
نذاشتم حرفش رو ادامه بده. “الان فقط احتياج دارم كه تنها باشم كيارش، لطفاً ديگه در موردش چيزى نگو”
ديگه چيزى نگفت و چند لحظه بعد صداى به هم خوردن در ورودى خونه رو شنيدم. زانوهام رو تو شكمم جمع كردم و سرم رو روش گذاشتم. به طرز احمقانهاى از اين كه خواستم تنها باشم پشيمون بودم! بيشتر به اين خاطر كه نتونستم تحمل كنم، نتونستم اونى باشم تو اون لحظه نياز داشت.
نتونستم و بيشتر از اين كه اون از دستم ناراضى باشه، خودم بودم. دوباره اون احساس تقصير و دوباره اون فكراى ماليخوليايى به جونم افتاد.
دلم اون بخارى قديمى رو خواست…
دلم اون كمردبندِ چرم مشكى رو خواست كه كمى قبلتر رو تنم كشيده ميشد. سَگَکِ سرد و فلزيش رو كه هر بار تنم رو لمس ميكرد، سرماش رو تا عمق استخونام حس ميكردم…
**مرورش حالمو بهتر ميكرد. برخلاف ترسى كه اون موقع باعث شد تا ديگه نتونم تحمل كنم، مرورش تنم رو داغ تر ميكرد. **
چشمبند رو كه پشت سرم گره ميزد، نفسهاى داغش گردن و گوشم رو قلقلك ميداد و باعث ميشد نفسهام بريده بريده بشه. زمزمه كرد “هر وقت ديگه تحمل نداشتى چى ميگى؟!”
انگشتاى كشيدهش رو روى بدن نيمه برهنهم ميكشيد و پايين ميرفت. تنم لزيد و ناخودآگاه صاف نشستم، اما بعد با فشار انگشتاش بالاى كمرم به خودم اومدم و باز سرم رو روى تخت گذاشتم.
كمرم رو با نوک انگشت لمس كردم و لبمو مكيدم. طعم خون بهم يادآورى كرد كه زخم لبم هنوز خيلى تازهس…
“پرسيدم چى ميگى؟!” لحنش اين بار مهربون نبود. سيف وُردم رو زمزمه كردم. با لحنى جدى تر از قبل و با صدايى كه تحكم توش موج ميزد گفت “وقتى ازت سوال ميپرسم بلند جواب ميدى! واضحه؟! حلا بگو سيف وُردت چيه؟!”
از گفتنش متنفر بودم، حس ضعيف بودن بهم ميداد اما وقتى چيزى ميخواست، بايد انجام ميشد. “شكلات” تنم لرزيد و از خودم پرسيدم نكنه لازم بشه ازش استفاده كنم؟!
موهامو نوازش كرد و زمزمه كرد “دختر خوب!”
انگشتام رو كبودى ترقوهام فشار بيشترى وارد كرد و بعد به سمت سينههام لغزيد. پاهام رو به هم چسبونده بودم و از لمس شدن نوك سينهم با سر انگشتام، لذت تو تنم پخش ميشد…
سگک فلزى و سرد كمربند رو روى ستون فقراتم كشيد و من با نفس حبس شده داشتم از سرماش ديوونه ميشدم.
از تاريكى پشت چشم بند ترسيده بودم يا از اين كه نميديدم كِى قراره كه كمربند رو تنم بشينه و سوزشش تنم رو منقبضتر كنه؟!
با دستام به روتختى مخمل خاكسترى تخت چنگ زدم و چشمام كه حتى اگه باز بود هم فقط سياهى ميديد رو به هم فشار دادم. سگک سرد كمربند به باسنم رسيد و بعد جدا شد.
“بشمار!” با لحنى خنثى و كامل بدون حس اين رو گفت و ترس و تپش قلبم بيشتر شد. با حركت سر تاييد كردم و بعد از چند ثانيه، اولين ضربه رو تنم نشست.
نفسم رو با صدا بيرون دادم و گفتم “يک”…
هميشه اولين ضربه، ترسناکترين و دردناکترينه. سوختم… سوختم و مرور اون سوزش اونقدر تحريكم كرد كه دستم ناخودآگاه رفت لاى پاهام…
تو دلم غوغايى به راه بود و انتظار دومى كشندهتر. طولى نكشيد كه چرم كمربند باسنم رو محكمتر از قبل لمس كرد. از درد و ترس، عرق روى پوستم نشسته بود. “دو” لبم رو ميون دندونام گرفتم تا گريهم نگيره.
دستم از لاى پاهام به باسنم رسيد و قسمت دردناکش رو لمس كردم
سومى رو بدون مكث رو تنم نشوند. بدون اين كه صبر كنه تا سوزش قبلى آروم بگيره. اولين قطرههاى اشک از لاى چشماى بستهم راه خودش رو پيدا كرد. شمارهى “سه” ميون نفسهاى لرزونم گم شد. از خودم پرسيدم نهايت توان من كجاست؟!
فشار دستم روى زخم و كبودى باسنم بيشتر شد. چرا از مرور اون درد تا اين حد تحريك شده بودم؟! چرا چيزى كه كمى قبلتر داشت عذابم ميداد، اينقدر تحريکكننده بود؟؟
انگشت اشارهى دست ديگهم رو روى لبهام كشيدم و بعد مكيدم…
باسنم گزگز ميكرد و ميسوخت. ميدونستم كه كبود و زخم ميشه و تا چند روز نميتونم درست بشينم. باز لبم رو گاز گرفتم. چهارمى رو تنم نشست و بعد پنجمى و ششمى و…
بعد از به زبون آوردن “دوازده” گريهى بى صدام تبديل به هقهق شد و نفسم به سختى بالا ميومد. براى بار هزارم از خودم پرسيدم كه دارى لذت ميبرى؟! بس نيست؟!
^حس ميكردم كه دارم از لذتى عجيب به اوج ميرسم. لذتى كه منتظر “درد” بود تا تنم رو منقبض كنه و بعد با لذتى غير قابل توصيف سست بشم. دستام رو از آب بيرون آوردم، با حولهى كنار وان خشک كردم و از پاكت سيگار يكى برداشتم و روشن كردم.*
ضربهى بعدى، سيزدهمى رو نتونستم به زبون بيارم. از شدت درد پاهام سست شد و رو تخت ولو شدم. حس ميكردم تب دارم و در عين حال سردم بود.
ديگه نميتونستم…
گفتنش حالم رو بهم ميزد اما اينجا نهايتِ توانم بود! “شكلات” رو با آرومترين تن صدايى كه از خودم سراغ دارم زمزمه كردم و بعد…
كامهاى پىدرپى و عصبيم داشت سيگارم رو به آخر ميرسوند. كام آخر رو روى سطح آب فوت كردم و ميدونستم كه دلم چى ميخواد…
دست چپم باز بين پاهام رفت و حركت ديوونه وارش، مجابم كرد تا دست راستم، سيگارِ به آخر رسيده رو روى زانوى راستم خاموش كنه…
دستاش دورم حلقه شد و برم گردوند. سست و ناتوان خودم رو ميون امنِ آغوشش ديدم و ميدونستم كه ديگه خبرى از تنبيه نيست…
اما حس ناتوانى، حس كافى نبودن و عدم رضايت از خودم باعث شد تا بىقرار خودم رو ازش جدا كنم و به حموم پناه ببرم.
“برگرفته از خاطرات”
نوشته: سوفی