سکسِ عاشورایی!
ظهر عاشورا بود. رو به روی آینه ایستاده بودم و به لکههای سیاه صورتم خیره شده بودم. سفید کننده رو برداشتم و تا حدودی لکه های صورتم رو کمرنگ کردم. ولی زیاد فرقی نداشت، صورت زشت با سرخاب سفیداب هم زشته. برعکس صورتم اندامم بلوری و همهچی تموم بود. نه خیلی اسکلتی و میرزا مقوا، نه خیلی گرد و هندونه مانند. به قول گفتنی توپر و ایرانی پسند.
قطعا دلیل پیشنهاد حاجی هم همین اندام سکسیم بود. با صدای آرمین به خودم اومدم که گفت: “مامان کی میریم خونهی خاله؟”
گفتم: “الان تو و مریم برید، منم شب میام.”
آرمین و مریم رو فرستادم خونهی خواهرم. شروع کردم به آرایش کردن و سکسی ترین لباسی که داشتم رو پوشیدم.
گوشیم رو برداشتم و به حاجی پیام دادم: “میتونی امروز عصر بیای…”
سریع جواب داد و نوشت: “میدونستم دختر عاقلی هستی! عصر میبینمت”
بعد از مرگ رضا دیگه با هیچکس سکس نداشتم. دلم سکس میخواست ولی نه با یه پیرمرد ۶۰ ساله که احتمالا کیرش پلاسیده. ولی چارهی دیگهای نداشتم، سه ماه بود اجاره خونه رو نداده بودم و صاحب خونه که همین حاجی باشه، میخواست اثاثیهام رو بیرون بریزه. با اون چندر غازی هم که من داشتم جای دیگهای بهم خونه اجاره نمیدادن، همین دلایل کافی بود که خودم رو راضی کنم و پیشنهادش رو قبول کنم. پیشنهادش پیشنهادِ بدی نبود، قرار شد صیغهاش بشم اونم عوضش ازم اجاره خونه نگیره و خرید های خونه رو برام انجام بده. خلاصهی کلام حاجی از کُس پیر و چروکیدهی حاج خانوم خسته شده بود و دلش یه کس تپل جوون میخواست…
با صدای آیفون خونه به خودم اومدم، سریع کل تنم رو عطر زدم و در رو باز کردم. حاجی با یه جعبه شیرینی اومد داخل و از چهرهاش معلوم بود که خیلی شنگوله. با دهن گشادی که تا بناگوشش باز شده بود بهم لبخند زد و گفت: “سلام گل بانو.”
گفتم: “سلام، خوش اومدی حاجی.”
گفت: “عزیزم دیگه دوست ندارم بهم بگی حاجی؛ همون اسد جان بگی کافیه.”
خندیدم و با دلبری گفتم: “چشم اسد جون. هرچی تو بگی.”
آب از لب و لوچهش آویزون شد و با لودگی گفت: “آآآاااایییی چه قشنگ میگی اسد جون…”
لبم رو گاز گرفتم و گفتم: “پس من برم برات چایی بیارم اسد جون.”
گفت: “چایی نمیخوام، اومدم خودت رو ببینم.”
بعد از اینکه اسد جون حسابی پر و پاچم رو دید زد و به قول خودش، خودم رو دید، سریع صیغهی عقد رو به وکالت از من خوند و قَبِلتُم گفتیم رفتیم تو اتاق خواب.
حاجی شلوار و پیراهنش رو در آورد و با یه شورت بلند گشاد رفت رو تخت دراز کشید. منم با دلبری رفتم کنارش خوابیدم. آرومآروم شروع کردم به نوازش کردن موهای سینهاش. یکم بعد لبهام رو بردم رو گردنش و شروع کردم به بوسیدن. کنار گردنش مزه سرکه میداد و نتونستم ادامه بدم و سریع خودم رو کنار کشیدم. این بار حاجی اومد رو شکمم نشست و شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم. کل صورت و گردنم رو لیسید. انتظار داشتم بره سراغ ممههام ولی غافلگیرم کرد و رفت سراغ پاهام. اونجا بود که فهمیدم با یه حاجی فوتفیتیش طرفم. پاهام رو گرفت تو دستاش و بو کشید. بعد یکی یکی انگشت های پام رو کرد تو دهنش و لیسید. تنم مور مور میشد ولی لذت وصف ناپذیری داشت. بعد از لیس زدن ده تا انگشتم دوباره اومد بالا و رو شکمم نشست. لباس و سوتینم رو از تنم در آورد، اول ممههام رو با دستاش مالید بعد مثل ندید بدید ها به جونشون افتاد و شروع کرد به لیسیدن و بوسیدن. بوی گند آب دهنش رو حس میکردم ولی وانمود میکردم که دارم لذت میبرم. بعد از تف مالی کردن ممههام، شورتش رو از پاش در آورد و کیر خایهاش رو گذاشت جلو دهنم و گفت: “بخورش.”
بهترین فرصت بود برای خالی کردن حرصم. شروع کردم به ساک زدن براش. از عمد دندون هام رو سفت میساییدم رو کیرش و سَرِ کیرش رو دندون میزدم. به حدی ساک زدنم براش دردناک بود که با بغض گفت: “گُه خوردم نخورش.”
کیرش رو از دهنم در آورد و گذاشت لای ممههام. کیر که چه عرض کنم در حد دودول هم نبود. سیاه و کوچولو و حال به هم زن. به حدی کوچیک بود که بین ممههام گم شده بود. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن، سریع سر کیرش رو با دستهاش گرفت و شروع کرد به فشار دادن. بعد بیخ خایه هاش رو گرفت و به شکل شیر دوشیدن چندباری رو به پایین کشید. با تعجب گفتم: “داری چیکار میکنی حاجی؟”
گفت: “با این تکنیکها انزالم رو به تعویق میندازم که بیشتر بتونم بکنمت حوری بهشتیِ من.”
پوزخند زدم و با خودم گفتم میمون هرچی زشتتر، بازیش بیشتر…
بعد از پیاده کردن تکنیکهاش، ساپورت و شورتم رو همزمان با همدیگه پایین کشید. به کسم خیره شد، چشم های هیزش درشتتر شد و با تته پته گفت: “فتبارک ا… احسن الخالقین.”
بعد پاهام رو از هم باز کرد، سرش رو کرد بین پاهام و شروع کرد به لیسیدن. با ولع و لذت کُسم رو لیس میزد و با لبههای کسم لب میگرفت. برخورد ریشهای بلندش با کسم باعث خندهم شد. سرش رو بلند کرد و گفت: “جووون دوست داری؟!”
گفتم: “آره… ولی اگه بذاری بشینم رو دهنت و کسم رو، روی دهنت تکون بدم بیشتر لذت میبرم!”
گُل از گُلش شکفت و گفت: “من که از خدامه…”
جاهامون عوض شد. اون خوابید و من بلند شدم. آروم رفتم نشستم رو سرش و کسم رو گذاشتم رو دهنش. اولش آروم رو دهنش خودم رو بالا و پایین میکردم، اونم همزمان با زبونش کسم رو لیس میزد. آب لزج کسم رو ریشهای سفیدش حسابی خود نمایی میکرد. بعد سوراخ کونم رو گذاشتم رو دهنش و سفت فشار دادم. انقدر طولش دادم که داشت خفه میشد. محکم میزد رو پاهام که بلند بشم ولی اعتنا نمیکردم و با تموم زورم کونم رو همچنان روی دهنش فشار میدادم. دوست داشتم تو همون حالت خفهاش کنم، بعد تو آگهی فوتش بنویسن “مرگ بر اثر کون گرفتگی”!
خلاصه احترام سن و سالش رو گرفتم و بلند شدم. در حالی که تند تند نفسنفس میزد و صورتش سرخ شده بود، بریده بریده گفت: “عجب کون خوشمزهای بود!”
بعد با دستش آبی که رو دهن و ریشش بود رو پاک کرد و گفت: “بسه. حالت سگی شو، که کیرم دیگه طاقت نداره.”
سریع به حالت داگی یا به قول حاجی سگی ایستادم، اونم از پشت کمرمم رو گرفت و آروم کیرش رو هول داد تو کسم. وای که چقدر لذت بخش بود. بدون شک سکس لذت بخش ترین عمل ممکن تو دنیاست حتی با یه حاجی مسنِ دودول ۱۰ سانتی که کنارِ گردنش مزه سرکه میده!
چند دقیقه تو همون حالت تلمبه زد، بعد ازم خواست که دراز بکشم و پاهام رو از هم باز کنم. اومد بین پاهام نشست و آروم سر کیرش رو بین لبه های کسم بالا پایین کرد. دوباره تکنیکهای تعویق انزال رو انجام داد و بعد آروم کیرش رو هل داد تو و شروع کرد به تلمبه زدن. تو اون حالت دستهام دور کمرش بود، آروم یکی از دستهام رو بردم پایین تر و شروع کردم به مالیدن سوراخ کونش. مقاومتی نکرد و من هم ادامه دادم. با آب دهنم انگشتم رو خیس کردم و آروم شروع کردم به انگشت کردن حاجی. نه تنها بدش نیومد بلکه داشت لذت میبرد. انگشت اشارهام رو تا ته میکردم تو کونش و درش میاوردم. کونش گشاد بود و انگشتم راحت عقبوجلو میشد. در حالی که داشت تو کسم تلمبه میزد و منم انگشتش میکردم داغی آبش رو تو کسم حس کردم. اون ارضا شد ولی من نه…
بعد از ارضا شدن بدون اینکه حرفی بزنه سریع لباس هاش رو پوشید و خواست بره که گفتم: “کجا حاجی؟!”
گفت: “باید برم هیئت، امشب قیمه نذری میدم کلی کار دارم.”
تو دلم گفتم خب دیوث حداقل یه غسل میگرفتی.
بعد از رفتن حاجی سریع فیلمهای ضبط شدهی دوربین مخفیِ داخل لامپ رو چک کردم! باورم نمیشد نقشه به این خوبی پیش بره. سریع یه تیکه از فیلم رو تو تلگرام واسه حاجی سند کردم و نوشتم: “وقتِ تسویه حسابه!”
چند ساعت بعد سین کرد، سریع زنگ زد و با لحن شاکی گفت: “این چیه دختر پاکش کن، خدا قهرش میگیره.”
+مثل اینکه شما حالت خوب نیست حاجی، به این میگن آتو، میدونی آتو یعنی چی؟
-یعنی چی؟
+یعنی کونت پارهست! یعنی به زودی این کلیپ به دست پسرات و حاج خانوم و کل محل و بازار میرسه و همه میدونن حاج اسد چه دیوثِ بیوه بازیه.
-تو این کار رو نمیکنی، چون اگه دست از پا خطا کنی کارت ساختهست!
+نه بابا؟ تند نرو حاجی، وایسا باهم بریم. این کلیپ رو واسه یکی از دوستام فرستادم، اگه خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی واسه من یا بچههام بیفته کار جنابعالی ساختهست…
حاجی که فهمید ممکنه آخرِ عمری هرچی آبرو جمع کرده به گا بره، با یه صدای نا امید گفت: “چی میخوای؟”
گفتم: “آبروت رو میخوام حاجی. در مقابل غروری که شکستی. یادته چجوری التماست میکردم؟ ولی گوشت بدهکار نبود که نبود. یا پول میخواستی یا بدنم رو! آخه یالقوز تو با چه رویی میری نذری میدی دست مردم؟
-هرچی بخوای بهت میدم فقط جون بچههات بیخیال شو.
+هرچی؟
-هرچی.
میدونستم حاجی ناخن خشکه و آب از دستش نمیچکه. کندنِ یه مو از همچین خرسی غنیمت بود. به همین دلیل تصمیم لقمه رو خیلی گنده نگیرم که از گلوم راحت پایین بره.
یکم مکث کردم و گفتم: “این خونه، یه ماشین و یکم پول.”
-اوووو چخبره؟ خیلی زیاده ندارم.
+پس با عرض پوزش این کلیپ تا فردا دست ملت میرسه، شب خوش حاجی.
-صبر کن! از کجا معلوم اینارو بهت دادم بازم ازم اخاذی نکنی؟ یا کلیپ رو پخش نکنی؟
+من مثل تو نیستم حاجی، مثل مرد رو حرفم میمونم.
-قبوله! ولی از خدا میخوام که امام حسین بزنه تو کمرت. تقاص پس میدی دخترهی جنده…
خندیدم و گفتم: “نگو حاجی… من همون حوریِ بهشتی چند ساعت قبلتم! اینجوری میگی دلم میشکنه…”
نذاشت حرفم رو تموم کنم و گوشی رو قطع کرد. فک کنم ناراحت شد طفلی…
چند روز بعد طبق قرار خونه رو به نامم زد و یه پراید سرمهای واسم خرید. درسته لگن بود ولی کارم رو راه مینداخت.
چند روز بعد از اون ماجرا به حمید زنگ زدم و گفتم: “کار تمومه.”
گفت: “ساعت چهار همون پارک همیشگی.”
حمید یه پسر جوون ۲۶ سالهی بد ریخت و بد ترکیب مثلِ عنق مکسره بود که به خون حاجی تشنه بود. یه مدت پاپیچم شده بود که با حاجی بریزم رو هم و ازش آتو بگیرم، و حمید عوضش بهم کلی پول بده. ولی من قبول نکردم تا اینکه حاجی بهم پیشنهاد صیغه داد! اونجا بود که به سرم زد با یه تیر سه نشون بزنم! هم از حمید و حاجی پول بگیرم و هم سکس با شوگر ددی رو تجربه کنم. جریان دوربین مخفی و این گربه رقصوندنها هم، همهش نقشهی حمید بود.
عصر رفتم به همون پارکِ همیشگی، حمید برعکس همیشه خوشحال و دهنش تا بناگوشش باز بود. رو نیمکت کنارش نشستم و گفتم: “پول من حاضره؟!”
گفت: “اولا سلام، دوما اول فیلم!”
گفتم: “نچ نشد. تا پول رو بهم ندی از فیلم خبری نیست!”
از تو جیبش دسته چکاش رو درآورد، مبلغ رو نوشت و به سمتم گرفتم. خواستم بگیرم که دستش رو عقب کشید، صداش رو شبیه من کرد و گفت: “نچ نشد، تا فیلم رو بهم ندی از چک خبری نیست!”
با دیدن قیافهی کجوکولهش و دلقک بازیش خندهم گرفت. فلش رو از تو کیفم درآوردم، بهش دادم و گفتم: “این هم فیلم.”
فلش رو به لپتاپ وصل کرد. فیلم رو نگاه کرد و گفت: «آفرین چه خوب ادیتش کردی! صورت خوشگلت اصلا معلوم نیست. بهبه حاجی رو ببین چه تلمبهای میزنه بی پدر.”
بعد به چهرهم نگاه کرد، نگاهش رو سمت بدنم برد و با یه لبخند تخمی گفت: “بالا تنه لولو و پایین تنه هلو.”
اخم کردم و گفتم: “این گه خوریا به تو نیومده بچه، ممنون بابت پول، امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت.”
گفت: “ممنون بابت فیلم امیدوارم بازم ببینمت!”
بلند شدم که برم ولی پشیمون شدم. دوباره نشستم و گفتم: “راستی، چه پدر کشتگی با حاجی داری که انقدر به خونش تشنه ای؟!”
پوزخند زد و گفت: “مگه میشه آدم با پدر خودش پدر کشتگی داشته باشه؟!”
تعجب کردم و گفتم: “ها؟!”
گفت: “داستانش درازه و خارج از حوصله.”
گفتم: “کنجکاو شدم که بدونم.”
یه لبخند تلخ زد و گفت: “حدود ۲۸ سال پیش مامانم با بابای پیرش مستاجر این حاج اسد بودن. زور مامانم به روزگار نمیرسه و واسه پول، صیغهی حاج اسد میشه. بعد از اینکه حاجی کلی با مامانم حال میکنه، مامانم دلش رو میزنه و حاجی مامانم و پدرش رو از خونه بیرون میکنه و میزنه زیر همه چیز. یه ماه بعدش مامانم میفهمه که از حاجی بارداره. وقتی جریان رو به حاجی میگه، حاجی میزنه زیر همه چیز و میگه این بچه مال من نیست. مامان منم که یه دختر بی کسوکار و ساده بوده بیخیال حاجی میشه و تصمیم میگیره خودش حرومزادهش رو به دنیا بیاره و بزرگ کنه. مامانم بخاطر من و تنفر از مردها هیچوقت ازدواج نکرد. تکتک روزهایی رو که تو گه دستوپا میزدیم رو یادمه. مامانم مردونه بزرگم کرد. هم مادر بود و هم پدر، هم تو خونه کار میکرد و هم بیرون از خونه. با اینحال هیچوقت سراغ حاجی نرفت. من از این چیزها خبر نداشتم و فکر میکردم تو بچگی پدرم مرده. ولی مادرم قبل از مرگش همهچیز رو بهم گفت. حیف که نیست این روز هارو ببینه…»
اصلا به قیافهی خلوچلش نمیخورد که اینقدر گذشتهی دارکی داشته باشه. یه لبخند تلخ زدم و گفتم: “حاجی شدن چه آسون، آدم بودن چه مشکل! متاسفم بابت مادرت… خدا رحمتش کنه. درکت میکنم و امیدوارم که انتقام از حاجی بتونه آرومت کنه.”
چند روز بعد خونه رو فروختم و با بچه هام رفتیم شهرستان پیش ننه بابام. اونجا یه خونه خریدم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. دورا دور از حمید خبر داشتم. اونقدر از حاجی اخاذی کرد و اذیتش کرد که یه مدت بعد حاجی سکته زد و مرد. ولی حیف که تو آگهی فوتش ننوشتن بر اثر کون گرفتگی! الان هم احتمالا تو اون دنیا وسط جهنم فرشتهی عذاب داره کونش میذاره و ازش میخواد که به کارهای بدش تو دنیا فکر کنه…
نوشته: سفید دندون