سکس اول قبل از ازدواج

یاد اولین روز دوستیم با شایان افتاده بودم،چشمایی که بهش دوخته بودم از شدت استرس گرد شد! پرسیدم: دکتر! راه دیگه ای ندارم؟
با حرکات مخصوص به خودش خودکارو نزدیک لباش برد و با خنده گفت خانوم برنا ایندفعه حتماً باید این آمپولو بزنید،اگر راه دیگه ای داشت این دفعه ی سوم نبود که باز برای همین حساسیت تشریف میارید.
وای ته دلم لرزید با خودم گفتم نکنه فهمیده باشه یه جورایی ازش خوشم اومده! باز به خودم طعنه زدم که نه بابا اصلاً کی گفته من دوسش دارم! شایان فقط دکتر منِ همین!
تو همین فکرا بودم که دیدم نسخه شو نوشته و جلوم گرفته! ازش تشکر کردم و خواستم از در مطب برم بیرون که پشت سرم گفت،از داروخانه ی پایین مطب این آمپولا رو تهیه کنین،تشریف بیارین براتون تزریق کنم.
فقط گفتم،چشم! درو پشت سرم بستم،از یه طرف داشتم از استرس آمپول میمردم از یه ور از اضطراب اینکه این یارو باید اینا رو بزنه،چرا نگفت برو پیش آمپول زن؟!! با تمام افکارم یهو با صدای منشی دکتر به خودم اومدم…خانوم برنا! خانوم مارال برنا! نوبت شماست بفرمایین! درو که باز کردم باز چشمم به صورت گندمی و چشمای روشنش افتاد! زیر روپوش سفید تمیزش که نیمه باز گذاشته بود پیرهن اتو کشیده ی سرمه ای و شلوار جین تنش بود لبخند جذابش منو میکشت…اشاره کرد که دراز بکشید روی تخت…اینقد هول کرده بودم که حتی لباسمو در نیووردم و دراز کشیدم.اومد بالا سرم و با خنده گفت دکمه ی شلوارتونو میتونین باز کنین؟ از خجالت مردم،گفتم بله بله ببخشید.دکمه ی شلوار جینمو باز کردم،خودش مانتومو زد بالا و شلوار و شرتمو یه کم کشید پایین. ملافه ی رو تختو چنگ زده بودم،دکتر گفت هنوز که چیزی نشده خانوم برنا اینقد ترسیدین،سکوت کرده بودم،سردی پنبه رو روی کونم حس کردم اولین سرنگو که زد طاقت نیاوردم و با صدای ضعیفی گفتم آآآآآآی…شایان گفت ای جان آخی الان تموم میشه! صدام تو گلو خفه شد! باورم نمیشد باهام اینطوری حرف میزنه…آمپول دومو که زد با اینکه دردش بیشتر بود سکوت کردم…اومدم از رو تخت پاشم که گفت،5 دیقه دراز بکشین بعد!!یه کم خوابیدم که برام یه سال گذشت،از جام پاشدم و رفتم طرفش که خدافظی کنم،بهم گفت،خانوم برنا این شماره ی منِ اینجا مینویسم داشته باشین اگر مشکلی پیش اومد تماس بگیرین هر موقع از روز یا شب! یه لحظه تو چشماش نگاه کردم نمیتونستم چشم ازش بردارم،شماره رو گرفتم و فقط گفتم چشم ممنون.
اون شب خیلی سعی کردم بهش فکر نکنم اما طاقت نیووردم و اس ام اس دادم سلام آقای دکتر،یه مشکلی دارم،جای آمپولا بد جوری درد میکنه! مارال
وقتی که دیدم سند شد زدم تو سرم که احمق این چه کاری بود کردی… داشتم خودمو فحش میدادم که جواب داد:اگر فردا ببینمتون قول میدم که خوب شه…
واااای داشتم بال در میوردم،خلاصه قرار شد فردای اون روز تو پارک ساعی ببینمش…مانتوی مشکی پوشیدم و یه شال سبز رنگ چشمام انداختم…سعی میکردم خیلی خوب باشم…شایان اون روز بهم گفت که دوسم داره،فقط برای اینکه باهاش حس راحتی کنم دلش میخواد هر روز همو ببینیم حتی پنج دیقه…اون روزا اصلا تو حال خودم نبودم بعضی وقتا که خیلی کار داشت بازم شبا نمیومد دم در خونه و همو چند دیقه میدیدم…
یه روز که داشت منو میرسوند سر کار بهم گفت مارال! چشمات حالمو خوب میکنه…بوسش کردم و گفتم عاشقتم…خندید و گفت من بیشتر! چند وقته یه دل سیر نگات نکردم،دلم میخواد باهم چند روزی بریم شمال،تو میتونی مرخصی بگیری؟
من تو یه دفتر مهندسی کار میکردم که رئیس سخت گیری داشتیم،اما با خواهش تمنا 2 روز مرخصی گرفتم که رو پنج شنبه جمعه بشه 4 روز…تصمیم گرفتم به مامان اینا بگم که با دوست صمیمیم نگار قراره بریم چند روز ویلاشون کلاردشت.
یه روز بارونی بود که با شایان دوتایی راه افتادیم و زدیم به جاده…همه چیز عالی بود،منو عشقم و آهنگ شادمهر و جاده و بارون…نزدیکای شب رسیدیم ویلا…یه ویلای خوشگل و درست حسابی ولی نه چندان بزرگ…تو راه کلی لب گرفته بودیم و تا میشد سینه هامو ول نمیکرد…سینه هام خیلی بزرگ و سفید بود سایز 80.
سوییچ ماشینو انداخت رو میز و منو انداخت رو مبل…با ولع لبامو میخورد و میگفت وای یه دل سیر لب نگرفتم از عشقم…همینطوری داشت مانتو و شلوار و شالمو در میاورد،روم که بود کیرشو حس میکردم سفت سفت شده بود و همه ش بهم میخورد.تا حالا بهش نگفته بودم که دخترم…تمام تنه مو لیس میزد منو دلو زده بودم به دریا و لختش میکردم و سینه و بازوهاشو میمالیدم. نک سینه هامو گرفته بود تو دهنش و میکشید و گازای کوچولو میزد،جیغم رفته بود هواااا…کیرشو گرفته بودم تو دستم و هی بالا پایین میکردم…کیرش خیلی دراز نبود اما کلفت بود…شایان یهو بلند شد و گفت عشقم پاشو بریم تو اتاق…بارونم به شدت میزد به شیشه های ویلا،یه جورایی طوفان بود…شایان پشت سرم اومد تو اتاق و گفت بخواب عشقم…اتاق تقریبا بزرگ بود با پرده های حریر و دیوار و کف چوبی …با یه تخت دو نفره که رو تختی ش مثل مال عروسا سفید و توری بود…نشستم رو تخت شایان همینطوری پاهامو باز کرد و شروع کرد به خوردن کُسم…باز آه و ناله م درومد…آروم در گوشم گفت میخوام ایندفه یه آمپول کلفت بزنم بهت…همون روزی که کونتو دیدم دلم واسه ش ضعف رفت…گفتم از پشت؟؟ گفت هر دو! گفتم شایان…بغض کرده بودم! دستمو گرفت گفت عززززیزم چیه؟ نکنه میترسی؟ گفتم نه…آخه…من…دخترم! یهو حس کردم یه طوری شد…گفت خب اگه تا حالا نگه ش داشتی حتما میخوای شوهرت بزنه،من کاریش ندارم عزیزم.دلم شکست،یه طوری خودشو ازم جدا کرد،گفتم ینی شوهرم قرار نیست بشی؟ نفس عمیقی کشید و گفت بهم اعتماد میکنی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم…دوباره افتاد رو لبام و گفت میخوام زنم شی مارالم…آهوی من…
کیرشو براش ساک زدم…با هر رفت و برگشت یه جون بلند میگفت و موهامو میکشید،اومد روم و سر کیرشو گذاشت رو سوراخ کسم…داشتم از استرس میمردم…گفتم شایان آروم بکنیا تو رو خدا…گفت مواظبتم عشق من…کیرشو فشار داد سرش با زحمت رفت تو،یه جیغ بلند کشیدم…که گفت جانم جانم الان درش میارم ،کیرشو هر در میاورد دوباره میذاشت…منم آروم شده بودم که یهو کرد تو…خیلی درد داشت،شایانو محکم تو بغلم فشار داده بودم… لباشو قفل کرده بود رو لبام اما بازم میخواستم جیغ بزنم…گفت عشقم خیلی اذیت شدی؟؟؟ گفتم نه…درش نیار تو رو خدااا…بیشتر درد میگیره…سرمو بلند کردم کیرش خونی شده بود،یه لبخند شیطون زد و گفت کس دست نخورده ی عشقم مال خودم شد،سر کیرشو کس منو با دسمال پاک کرد و دوباره کیرشو کرد تو،دردش کمتر بود ولی بازم زیاد…کم کم داشت حال میداد،تند تند تلمبه میزد یه کم درمیاورد دوباره میکرد و سر کیرشو میزد رو کسم…حس کردم یه چیزی خالی شد توم ،تنم میلرزید،شایان فهمید ارضا شدم،شروع کرد تندتر کردنِ ضربه هاش و یه آخ بلند گفت…آب گرمشو خالی کرد رو سینه هام و ول شد تو بغلم…فردای اون روز و شبای بعدشم کلی باهم سکس کردیم…
این داستان 2 سال پیش بود،یه دستکاریایی شده بود ولی خود داستان واقعی بود…
اگه دوست داشتین داستان های سکس بعد از ازدواجمونو مینویسم.
م ا ر ا ل

دکمه بازگشت به بالا