سکس باور نکردنی با زندایی
سلام بر همگی
اسم من آرش قدم ۱۸۵ سن ۲۴ سالمه ساکن تهران هستم فاصله خونه ما با دایی کوچیکم دوتا کوچه است دایی من ۳۵ سالشه زنش ۳۰ سالشه ولی اگه زنشو ببینی میگی ۱۸ سالشه اسم زنداییم سایه. یک روز داییم داخل ماشین مواد داشت مثل اینکه میخواست جا به جا کنه تا پولی گیرش بیاد که شانس بدش مامورا میگیرنش و میفته زندان براش دو سال حبس میبرن مادر خیلی ناراحت بود و همش برای زندایی سایه غذا درست میکرد یا بهش میگفت بیاد پیشمون ولی اون نمیومد میگفت خونه خودم راحتم. یک شب خواستم برم بیرون پیش دوستام مادرم صدام زد گفت آرش زندایی گناه داره ببرش بیرون یه دور بزنه حال وهواش عوض بشه منم اولش دوست نداشتم برم چون با دوستام قرار داشتم ولی دلم سوخت بهش زنگ زدم گفتم زندایی لباساتو بپوش دارم میام دنبالت گفت کجا ؟ گفتم بریم بیرون بچرخیم اولش نه و نو کرد بعدش گفت باشه لباساشو پوشید رفتیم بیرون دور زدن رفتیم کافه و کلی حال و هواش عوض شد آخر شب آوردمش در خونه پیادش کردم بهم تعارف زد بیا داخل آرش جان گفتم نه میخوام برم پیش دوستام. گفت الان ؟ گفتم آره تا نصف شب بچه ها تو کافه هستند. یک نگاهی کرد مکث کرد گفت باشه برو صداش کردم سایه چته مشکلی پیش آمده ؟ گفت نه دوست داشتم باهات بیام گفتم بیا بریم بچه ها خودمونی هستند گفت جوش چطوری است ؟براش تعریف کردم گفت خب صبر کن تا لباس هامو عوض کنم. رفت یک بیست دقیقه ای طول کشید بعد آمد. واااااای خدا اصلأ نشناختمش. گفتم سایه چیکار کردی گفت بزار منم خوشتیپ باهات بیام دوستات حال کنند ببینند کی باهاته. حرکت کردیم سایه گفت آنجا نگو زندایی گفتم چی بگم گفت بگو سایه جون کسی که نمیدونه من زندایتم گفتم چشم رفتیم تو کافه همه دوستان دختر و پسر ها بلند شدن منو سایه و چندتا از دوستان و دوست دختراشون دور همدیگه نشستیم یکی از دوستان گفت ای شیطون عجب جیگری تور کردی خندم گرفت نشستیم دور همدیگه مشروب خوردیم. تقریباً ساعت ۳ شد سایه گفت بریم من خستم با دوستان خداحافظی کردیم سایه تو مسیر بازومو گرفت سرشو گذاشت رو شونم گفت مرسی آرش جان خیلی بهم خوش گذشت منم گفتم کاری نکردم از این به بعد همیشه میریم رسیدیم در خونه زندایی گفت تو کجا میری گفتم میرم خونه استراحت کنم گفت ماشین بیار داخل پیش من بمون هر وقت بیدار شدی از اینجا برو گفتم باشه منم پیام دادم به مادرم من پیش زن دایی هستم نگران نباش رفتیم داخل خونه رو مبل دراز کشیدم زندایی سایه هم رفت تو اتاق خواب بعد ده دقیقه آمد گفت آرش جان چرا اینجا خوابیدی گفتم خوبه گفت اصلا بیا رو تخت پیش من بگیر بخواب من تنهام دستم گرفت دیدم با یک شلوارک راحتی و تاپه رفتیم تو اتاق خواب گفت لباس هاتو در بیار راحت باش.منم لباسامو درآوردم با شرت تیشرت خوابیدم کنارش دیدم پشتش کرد بهم خوابید منم بدن سفید که داشت بازو هاش و ساق پاهاش دیدم لذت میبردم دل زدم به دریا از پشت بغلش کردم نگام کرد و خندید روش کرد اون طرف منم دستم بردم از رو لباس سینه های نرمش گرفتم با دستش دستم گرفت منم کیرم شق شده بود از پشت چسبیدم بهش کیرم از رو لباس فشار میدادم در کونش دستم بردم از تاپش سینه هاش فشار میدادم واااااای خدا چه قدر نرم بود منم آروم شرتم درآوردم دستم بردم از پشت زیر شلوارک کونشو میمالیدم از پشت دستم گرفت آورد جلو رو کسش واااااای خدا خیس خیس بود. منم بلند شدم تاپش درآوردم فقط نگاه میکرد و هیچی نمیگفت دستش گذاشت رو سینه هاش از خجالت شلوارک درآوردم پاهاش واز کردم با خودم گفتم مثل وحشی ها حمله نکنم که سکس زدش کنم آروم سرمو کردم با پاهاش شروع کردم به لیسیدن و با یک دستم سینه شو گرفته بودم همش ناله میکرد کسش رو بالا و پایین میکرد از شهوت گفت آرش بسه بزارش داخل دارم دیونه میشم منم بلند شدم کیرم حسابی در کسش مالیدم آروم کردم داخل و درآوردم چند بار این حرکت زدم گفت بسه دارم دیونه میشم بزارش دیگه منم تا آخر هولش دادم داخل و شروع کردم به تلمبه زدن و صدای جیغش خونه رو برداشت داشتم تلمبه میزدم خودشو کشید بالا و شروع کرد به لرزیدن آبش آمد منم دوباره کردم توش و سفت بلش کردم میزدم گفت میشه دولا بزنی این مدل رو دوست دارم رفت لب تخت خواب دولا شد منم از پشت گذاشتم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن داشت از لذت جیغ میزد منم به خاطر اینکه شهوت بیشتر کنم از زیر دستم کردم و کسش میمالیدم دوباره افتاد رو تخت و شروع کرد به لرزیدن و ارضا شدن منم همینجوری خوابیدم از پشت روش فشار میدادم آبم آمد ریختمش داخلش دوتایی بی حال افتادیم رو تخت گفت خیلی حال کردم آرش باید بهم قول بدی مال من باشی و همیشه باهام سکس کنی الان سه ماهه با زندایی جون تو رابطه هستم.
نوشته: آرش