سکس با شیما زن شوهردار
باسلام خسته نباشین خدمت شما آقایون وخانوما این داستانیکه میخام براتون تعریف کنم داستان سکسی نیست ودوستان جقی نخونن.میخام عاقبت وبدبختی کاری که کردم براتون تعریف کنم که شاید بعضی از دوستان بخونن وراه منو پیش نرن.درضم اولین باره که داستان مینویسم…
از خودم بگم من مهرابم پوستم سبزه روشن چشامم قهوه ایه قدم190چون بدنسازی کارمیکردم هیکل خوبی داشتم البته پودرم مصرف میکردم ودوماه دیگه واردبیست میشم.ما یک خونواده چهار نفره هستیم که یک دادش 4ساله دارم.
وموقعی که پدرم با مادرم ازدواج کردش رارنده تریلی بود شیش سالم که شد
پدر بابام از دنیارفت خدا اموات شماهم بیامرزه خیلی ممنون خخخ…
وارث زیادی به پدرم رسیدکه البته قبل اونم وضع ما خوب بود ولی بعد ارث کلا تغیرکرد وپدرم باپول ارثش هم زمان یک تریلی دیگه هم خریددوتا تریلی هارو داد دست رارندهو خودش با عموم نمایشگاه ماشین زدن ویک خونه دوطبقه ویلایی خرید که طبقه بالارو دادیم به پسر خالم که وضع معمولی دارن با ماه ناچیزی از پسر خالم بگم یک مغازه پوتیک داره که شبا شاگردش وامیسته وخودش باپرایدش میره اسنپ تاخرج مخارج زندگیشودربیاره خوب زیاد از داستان دور نشیم وبریم سراصل مطلب…
روزای خوبم…
شاید باورتون نشه ولی من از همون شیش سالگی سکسو شروع کردم با رفیق صمیمی به اسم محمد که تفلی هرموقعی که موقعیت جورمیشد به کونش میزاشتم ولی اون موقع ها اصلاآب نداشتم تااینکه اول دوم راهنمایی رفتم وشروع کردم به دختربازیو سکس وکلا دورپسرو خط کشیدم یادمه اول دبیرستان که بودم همیشه بعدمدرسه ماشینه پدرمو ورمیداشتم با دوستام میرفتم دم مدرسه دخترونه دختربازی مسخره بازی یادش بخیر چی روزایی بود.تابستونا که فقط برنامم کلاس شنا باشگاه بدنسازی وبا زیدام برم این وراون وربود
اصل ماجرا وبدبختی من…
هجده سالم که شدپدرم برام یک ماکسیماسفیدخریدداشتم کاراگواهیناممو میکردم یادمه ماشینمو از دوست دخترام بیشتر دوست داشتم درسم چون فنی بودم تموم شده بود دیپلم برق صنعتیمو گرفته بودم کنار بابام تو بنگاه ماشین مشغول بودم وسربازیم نمیخاستم برمو ونرفتم.
یک روزتابستون بود یادمه ساعت دوظهراز خواب پاشدم دیدم کسی خونه نیست رفتم سراغ یخچالو یکم ته بندی کردم مارمضانم بود رفتم تو حیاط که دیدم یک ماشین مشکی ته حیاطمونه ولی ماشین خودم نبود زنگ زدم به پدرم که گفت ماشین جدید خریده چون مدارکاش نیومده با ماشین من رفتن خریدوازاون ورم میرن خونه مادربزرگم که ورش دارن بریم باغمون افطاراونجاباشیم.دوباره رفتم توی حیاط که یهویی دیدم صدای شیماداره از بالامیاد شیما زن پسرخالم که انگاره داشت دعوا میکرد بخواب دیگه خستم کردی چقدرازیت میکنی داشت بچه کوچیکشودعوامیکرد که فقط نه ماهش بودمیخاستم برگردم تو که یهویی به سرم زد برم بالا چون پراید پسرخالمم نبود میخاستم ببینم کجایه رفتم درزدم که پسرش آروم شده بود گفت کیه گفتم منم شیما خانوم گفت صبر کن مهراب چارمو بپوشم الان درو بازمیکنم خلاصه دروبازکردو رفتم تو روی مبل نشستم گفتم آقاتون کو گفت رفته بندرعباس لباس بیاره من تقریباباهاش راحت بودم واز دوست دخترام بهش میگفتم کلازن خوبی بود بهش گفتم ماافطارمیخایم بریم باغمون شماهم بیا خونه تنهایی گفت نه میخام برم خونه مامانم
که بهش گفتم بیا دورهم هستیم فردابرو که قبول کرد چون بچه شیرمیدار روزه نبود یکم باهم صحبت کردیموگفت ناهارخوردی گفتم نه میدونست اهل روزه نیستم وناهارو کشیدو خوردیم ساعتای نزدیک سه بود گوشیموورداشتم زنگ زدم به بابام گفتم که شیماخانومم به ما میاد باغ گفت یک ماشینه جانمیشیم ماشین توحیاطو وردار توبرو باشیماماهم میایم تلفنوقطع کردم به شیماگفتم حاضرشه خودم رفتم پایین یک تیشرت سفید بایک شلوارک بلندمشکی اسپورت پوشیدم که دیدم شیماهم حاضر شده رفتم بالا کیف بچشو گرفتم رفتیم سمت ماشین دیدم از این برلیانس کیری چینیابود کیفوانداختم صندوق سوارماشین شدیم رفتیم سمت باغ شیما زن چادری مومنی بود 45دقیقه ای توراه بودیم داخل باغ که شدیم به پدرم زنگ زدم که مارسیدیم گفتم ماهم یکی دوساعت دیگه میایم رفتیم داخل خونه کولرگازیاروشن کردم شیماچادرشودراورد نشست رومبل ماهوارروروشن کرد بچشم خواب بود گزاشتش تو اتاق روتخت منم از تویخچال میوه اوردم رومبل تک نفره نشستم شروع کردم به خوردن که یهوچشم افتاد به مانتوشیما که سینه هاش چسبیده بودویک شلوارمشکی پوشیده بود که رونای پاشونمایان کرده بود اندام قشنگی داشت یع نگاه شهوت آلودی بهش کردم که اونم متوجه نگاه سنگینم شد ولی سریع نگاهموبرگردوندم پاشدم رفتم طبقه پابین که استخربود لباسامو دراوردم پریدم تو استخر ولی همش شیطان لعنتی اون سینه ها واندام شیماروجلوچشام میوورد شیماقدی حدو170باوزن فکر کنم75یا76داشت بدن خوبی داشت یک نیم ساعتی توی آب بودم خودمو خشک کردم اومدم بالادیدم تلوزیون خاموشه شیما نیست گفتم شاید رفته توحیاط باپسرش بدون اینکه صداش کنم رفتم تواتاق مامان بابام که دیدم مانتوشودراورده یک تیشرت سفید تنش بود داده بود بالا داشت بچشو شیرمیدادوقتی دیدمش برق از چشام پرید اونم سریع لباسشودادپایین گفت چرا بی خبراومدی تو گفتم فکر کردم تو حیاطین ناراحت شدو رفتم بیرون از اتاقو رومبل نشستم کیرم یکم سیخ شده بود داشتم اندامشو تو ذهنم مرورمیکردم که دیدم بعد یک روبع اومدم بیرون البته باچادر رنگی بود که خیلی سنگین گفت زنگ بزن ببین چرا نیومدن منم زنگ زدم که گفت یک نیم ساعت45دقیقه دیگه میرسن توجاده بودن شیمارومبل نشست بچش خواب بود باموبایلش ورمیرفت که یهونگام روش قفل شد که اونم فهمیدمن حال خوشی ندارم پاشد بره تو اتاق پیش پسرش که یهوناخودگاه منم پاشدم دیدم یکم رنگ عوض شد توچشاش نگاه کردم گفتم تو واقعا نمونه ای گفت برو خجالت بکش من شوهردارم احمق من جای خواهرتمو این حرفا که یهویی لباشو بوسیدمو زدتوگوشم منم از زانو کمرش گرفتم بغلش کردموبردمش تواون یکی اتاق که مال خودم بود ولی تخت دونفره داشت کلا من با تخت یک نفره حال نمیکنم پرتش کردم چادرو زدم کنار که گفتم من شوهردارم عوضی اشک توچشاش جمع شده بودولی من حالیم نبود وفقط به اندامش فکر میکردم الانکه یاد اون روز افتادم دستوپام داره میلرزهو بغضم گرفته همینوبگم که کارمو کردم بعد که پاشدم گفت من زن شوهردارم مطمئنم آهم میگرتت وقتی آبم اومدم پشیمونم بودم از کارم رفتم زیر دوش غسل کردم که دیدم صدای بچه هامیاد خونوادم اومده بودن منم رفتم بیرون سلام کردم که دیدم شیما باچادررنگی وخیلی ناراحت نشسته پای سفره موقع اذان بودمنم از کارم پشیمون بودمو اعصابم خورد بود حتا بهم نیگاهم نمیکرم دیگه نمیتونستم اونجارو تحمل کنم گوشیموبرداشتم به دوست دخترم پیام دادم گفتم بهم زنگ بزن وقتی زنگ زد گفتم سلام علی جان عع راست میگی باشه الان میاد الکی گفتم کاری برام پیش اومده باید برم حتا یک لقمه نونم نخوردم بااینکه ضعف داشتم ماشین خودمو روشن کردم رفتم تو جاده 170هشتاد تا داشتم میرفتم همش اشک شیما وکارام میومد جلو چشام که اشک خودمم آروم سرازیرشده بوددیدم پدرم سیگاراشو جا گزاشته کلا اهل دود نیستم ولی اون شب یک دونه روشن کردم شیشه رودادم پایین صدای آهنگمم بلند کردم که یهویی خیره شدم تو جاده صورت شیماپسرخالم همش جلوچشام بودکه یهویی یک چیزسیاه وسفیدی دیدم جلوی جاده نفهمیدم چی بودولی شبی حیونم نبود که یهویی فرمونو چرخوندم بهش نخورم ماشین از دستم در رفتن عقب ماشین چرخید زدم به گاردریل دیگه هیچی یادم نمیاد بعد چندوقت که بهوش اومدم دست چپمواز وسط قطع کردن چون شیشه رفته بود توش دوتاپاهامم ازفلج شده بود چون ضربه به سرمم خورده بود یکم فراموشی گرفتم چشامم ضعیف شدن که مجبورم عینک بزنم ماشینمم مچاله شد.
به قرآن این کارا جز بدبختی پاخوردی بیچارگی هیچی نداره شماهم نکنین ببخشین طولانی شد واسم دعا کنید.
آخرین باری که شیما اومد پایین بهش گفتم که فقط ازم راضی باشه روزی هزار باراز خدا مرگمو میخام چون الان تو اوج جونیم به این وضعیتم از خدا میخام منو ببخشه
نوشته: مهراب