سکس زوری در نوجوانیم

سلام.دلم نمی خواد بنویسم ولی انقدر این بغضو تو دلم نگه داشتم که دیگه خسته شدم. خونه ما محله افشاریه بود منم بچه ‍اول خانواده بودم ووضع مالیمونم خیلی عالی بود ومحله افشاریه هم یکی از معروف ترین واغیان ترین مناطق شهره اما بعد از مدتی مجبورشدیم بریم به یکی دیگه ازمناطق شهر که تقریبا حاشیه بود و جای بدی بود. من اون موقه ۱۱سالم بود وبسر خوشکلی بودم باموهای طلایی پوستی سفید وشفاف چشمای قهوه ای وقد وهیکلم نسبتا بهتراز هم سنوسال های خودمبودو همیشه شیک بوش تر بودم(معذرت می خوام حرفpکیبوردم به فارسی کارنمی کنه مجبورم از حرف ب استفاده کنم ببخشید) بعداسباب کشی همه ناراحت بودیم چون واقعا وضعیت فرهنگی این منطقه افتضاح بود مااومدیم وساکن شدیم وتو مدرسه ای تو محل ثبت نام کردم اما مامانم منو به مدرسه می برد ومیاورد والسلام دیگه بیرون رفتن وهم بازی اصلا نداشتم اما من همیشه ازاین بابت ناراحت بودم وحوصلم توخونه سرمی رفت واسه همین با مداخله بابام از مامانم روزی نیم ساعت یایه ساعت اونم دم درخونه مون اجازه گرفتم تا بابچه های اونجابازی کنم.
روز اول : روز اولی که با هزارتا ذوق و شوق رفتم بیرون پیش بچه ها باتوب بلاستیکی بازی می کردند ومنم رفتم وسلام دادمگفتم همبازی نمی خواید؟باورکنید یه لحظه همه خشکشون زد وخیره شدن به من وبعد بدونه اینکه جوابمو بدن شروع کردن به بازیشون منم دیگه هیچی نگفتم تایکیشون اومد گفت فوتبال بلدی؟گفتم اره گفت بیا تیم ما منم خیلی خوشحال شدمو تشکرکردم ورفتم بیششون وباهاشون دست دادم واونا هیچی نمی گفتن وفقط بهم خیره شده بودن اون روز که توبازی سقتم کردند انقد بالگد به باهام می زدند خلاصه چند روز ی نگذشت که باهاشون صمیمی ترشدم ومی رفتم جمعشون اسم چندتاشون علی کامران سبحان بود که من بیشتر باهاشون گرم گرفته بودم البته اونا همیشه به من بچه سوسول یا لوس می گفتند و گاها به کونم دست می زدند ومنم خیلی ناراحت وشاکی باهاشون دعوام می شد والبته کتکم می خوردم. اینا گذشت گذشت گذشت تا رسید به روزی که بدترین حادثه زندگیم اتفاق افتاد بعد از چند ماه سکونت تواون جهنم من بی خبرازاینکه ون بچه ها باون سنشون از شیطانم بیشتر حالیشونه ونقشه ها برای منه بدبخت کشیدن که همین الان میگم الهی خیرنبینند الهی تواتیش جهنم بسوزن خدایامن حلالشون نکردم توهم حق منو بگیر خدایا من به تومحولشون کردم توازحق من نگذر.(اون روز رفتم بیششون تویه عصر تابستانی من ۱۱سال وسبحان و کامران۱۲ساله اماعلی حرومزاده که مقصراصلی بود۱۶سال داشت وازهمه بچه های محل بزرگتر و قلدرتر بود خلاصه بچه ها گفتند که تو اون خونه نیمه ساخته که دوکوچه اون ورتره یه گربه زایده ودوستا بچه خوشکل داره ومن ابله هم کلی ذوق کردم واونا هم گفتند ماباید بریم یه سربزنیم بهش وبراشون خورده نون وشیر ببریم اگه توهم دلت می خواد بیایی بیا بریم *منم خیلی دلم می خواست چون به عمرم بچه گربه ندیده بودم ولی مامانم هشدارداده بود که از خونه دورنشم وهمیشه جایی باشم که مامانم از رو پنجره بتونه منو ببینه ومنم به همین دلیل گفتم دوست دارم بیام اما نمی تونم ازخونه دورشم که علی گفت بابایه کوچه اون ورترکه چیزی نیست تازه ما بنج دقیقه ای برمی گردیم ومنم متاسفانه قبول کردم
رفتیم تواون ساختمان نیمه کاره که علی اغا از بشت منو گرفت ومحکم زمینم زد و منم دادزدم :چیکارمی کنی بیشعور ولی اوج فاجعه جایی بود که کیر علی روروی پاهام احساس می کردم وفورا فهمیدم اوضاع ازچه قرار ه هرچی تلاش کردم ما نشد هرچی کمک خواستم کسی صدامونشنید به سبحان وکامران التماس کردم اماباز هیچی . اه که خدا لعنتشون کنه من اون موقه تنها۱۱سال داشتم همین. سبحان دستمو گرفته بود وعلی حرومزاده زیرشلواریمو کشید بایین وشورتمو دراورد و بدونه هیچ مقدمه ای تف زد و کیرشو تا نصف فرو کرد توکونم ازشدت درد تاجون دربدن داشتم داد زدم وخودمو با تمام قدرتم تکون میدادم که اززیرش بیام بیرون امانمی شد نمی شد نمی شد.علی مرتب داشت بالابایین میکرد ومنم اب از چشام اومده بود هم ازدرد هم گریه می کردم که علی کره خر گفت من ابم اومد خداشاهده نمی دونستم کیرغیره شاشیدن کاره دیگه ای هم بلده.علی از اومد اونطرف ومحکم باهامو گرفت وکامران اومد بشت وخوابید رومن ولی چون کیرش کوچیک بود نمی تونست بکنه تو همین طوری فشارمیاورد وگاها سر کیرش یه کم می رفت تو زود درمیومد بعد کامران سبحان اومد ومنم سبحانو بیشترازهمشون دوست داشتم ولی نامرد دستمو گرفته بود تااونا منو بکنن وحالاهم خودش اومد کیرش ازمال سبحان بزرگتربود تف زد به کونمو تاجایی که می تونست فروکرد ومنم ازشدت عصبانیت وتنفر تمی تونستم فششون می دادم ودادمی زدم وسبحانوالتماس می کردم امااون فقط فکرکیرش بود وبس هرچند ارضانمی شد واصلا فکرنکنم حالیم کرده باشه ولی کیرشو کرده بود تو کونم.کارشون تموم شد بلند شدن وعلی دستمو گرفت وکره خردراوج حروم زادگی می گفت:اندراجان مارفیقاتیم هرکسی اذیتت کرد به مابگو.ازاین حرفا که باسرعت رفتم خونه ومستقیم رفتم دست شویی ولباساموکه خاکی شده بودن باستم که اب میزدم تمیز کردم واومدم خونه که مامانم گفت یه جوری چی شده ومنم گفتم هیچی که اومداتاقم وخیلی اسرار کرد منم گفتم باسبحان دعوام شده واونم یه کمی خط ونشان واسم کشید ورفت.شب شد انگار تب داشتم می ترسیدم مامان بابم بفهمن می ترسیدم به بچه های دیگه بگن باورکنید اون شب فقط توجام ول می خوردمو انگارتب هزار درجه داشتم صبح شد ومنم رفتم بیرون ببینم چه خبره که علی وکامران داشتن بابچه هاحرف می زدن ودور هم جمع شده بودند ومی خندیدن وگاها اوف واهی می گفتن منم یواش یواش رفتم جلو همین که منو دیدن شروع کردن خندیدن ومسخره کردنم که منم فقط حاشامی کردم که یکشون که اسمش سالار بود اومد وگفت اهورا به مانمی دی باید به ماهم بدی وگرنه به بابات می گیم وهی مسخرم می کردند که چهارتاشون اومدن وگفتند باید باماهم بیایی که سریع فرار کردم خونه مون واسه نهاربابام اومد خونه ومنم صداش کردم اتاقم وکل ماجراروباگریه بهش گفتم اماقبلش ازش قول گرفتم که به مامان نگه ماجراروتعریف کردم وبابام یه تفی به صورتم کرد ویکم فش بهم داد وتحقیرم کرد اما مطمن بودم که کار خوبی کردم بهش گفتم دستمو گرفت وگفت کدوما بودن سبحان بیرون بود وبابام چند تاسیلی خوب بهش زد وگوششو گرفت طوری که نزدیک بود گوششو بکنه وسبحان شروع کرد به حاشا کردن وگوه خوردن علی هم که رفته بودخونشون بابامو بردم دم خونشون در زد ومامان علی دروباز کرد وبابام گفت علی روصدا کنید باورکنید چشای بابام قرمز قرمز شده بود علی که می دونست داستان ازچه قراره خودشوقایم کرده بود که اخرسری بازور وصدا زدن مکرر بابام ومامانش اومد بیرون بابام همین که دیدش طوری زیرمشت ولگد گرفتش که کادرش بادادوهوارخودشو انداخت روش وبابای علی هم سروصداروشنید اومد بیرون اولش بابام درگیر شد ولی همین که بابام قضیه روبهش گفت روبه علی کردو گفت :راست میگه علی؟علی هم باگریه داد زپ=د غلط کردم همینو گفت وباباش با لگد افتاد به جونش که بابام نزاشت وگرنه یه چوب برداشته بود می گفت می کشمش بعدش رفتیم خونه کامران …
خلاصه این اتفاق ابرومو تو محل تحت تاثیر قرار دا د و در سن بلوغ عوارض خیلی بدی برام داشت وبزرگترین ضربه روحی روانی را درتاریخ زندگیم بهم وارد کرد من الان دانشجوی بزشکیم کامران سربازه /علی بارسال تزریق کرد ومرد/سبحانم که تو یه حادثه رانندگی به حمدوالله یه باشو ازدست داد که اینارو من اه خودم وخانوادم می دونم/…
ببخشید اگه اذیتتون کردم قدرت نگارشم همین قدر بود باید بزرگواری کنید و ببخشید. ممنون

نوشته: andra

دکمه بازگشت به بالا