سکس نیمه کاره در درمانگاه

سلام…داستان کاملا واقعی…
کوتاه و مفید
من ۲۵ سالم بود که برای اولین بار عاشق یه دختر مطلقه خوشگل شدم…اونم منو خیلی دوست داشت…چندباری رفتم خونشون وقتی خانوادش نبودن و حسابی نیم تنه بالاشو خوردم و از شق درد مُردم…ولی متاسفانه ازش سکس نخواستم…یه سالی به منوال سکس چت و عکسای سکسیش گذشت تا دلمو زدم به دریا و گفتم میخوام بکنمت…اونم که واقعا منتظر بود گفت فردا بیا درمانگاه روستا همو ببینیم…خانوم دکتر اونجام که خودش پایه تر بود انگاری…(درمانگاه کوچیکی با ۴ تخت بیشتر نبود و اکثر اوقات هیچکس نبود)منم به یکی از دوستام گفتم منو رسوند…رفتم داخل با خانوم دکتر سلام کردم و با عشقم رفتیم یه اتاق دیگه که تازه برای اولین بار دستم به کصش رسیده بود و خیسیشو حس کرده بودم که فهمیدیم اومدن برای بازدید از مرکز…ماهم ترسیده بودیم من که رفتم رو تخت مریض و عشقم بالا سرم😅یه خورده ای که گذشت چشتون روز بد نبینه که داداش عشقم اومد بیرون درمانگاه کار داشت با خواهرش که اگه منو میدید منو چون میشناخت حتما حس میکرد از رابطمون که خانوم دکتر فهمید و از بازدید کننده ها خواست منو تا شهر با خودشون ببرن…منم قایمکی سوار ماشین شدم و رفتم…خوشبختانه عشقم با چند نفر دیگه رابطه داشت و به خاطر من باهاشون کات زده بود منم که فهمیدم با چند نفر بوده و به خاطر دروغاش کات کردم و حسرت کردنش تا الان دارم

نوشته: آریا

دکمه بازگشت به بالا