سگدونی

( بخش اول )

میان زوزه های گرگ های وحشی و کفتارانِ زخم خورده، دختری متولد شد … نام او را شارلوت گذاشتند
شارلوت در آینده ای نه چندان دور، به زنی کوتاه قد با چهره و رخساری رباینده و خوشایند بدل شد … او به خوبی می دانست که هیچ گاه از ارثیه و میراث پدرش منفعت و بهره ای نخواهد برد. لذا قصد و نیت ترک خانه ی پدری را کرد. اولین روز آوریل بود که طبق روز های گذشته، زمان در حال بازی و جنب و جوش بود. او مقابل آینه ی قدی خود ایستاده بود و اندامش را برانداز می کرد. سینه های برجسته و بیرون جهیده اش، را گاهی اوقات از پشت پنجره نشانِ مردانِ هیزی می داد که ملازم و خدمتکار پدر او بودند. طبق عادت معمول، لبش را گزید و به خوبی به این امر واقف بود که آنها هم در پی لمس و تعرض به او هستند. شاید تمامی این افکار گاهی اوقات او را آزار و اذیت می کرد لکن او زمانی را به یاد آورد که هنگامی که برای گشت و گذار تا نزدیکی جنگل به پیش رفته بود، دست مردی را بر روی برجستگی بالای ران و کمرش احساس و درک کرده بود … شاید تا چنیدن روز خواب به چشمانش نمی آمد لکن به مرور زمان این امر به عادت و خو و منش او بدل شد. او دیگر معنا و مفهوم ترس را درک و دریافته بود. آن بیرون بر روی صحن حیاط بر روی زمین، تا چشم کار می کرد قطرات خون بود و دیگر چیز خاص و مانوسی ذهن او را معطوف به خود نمی کرد. دیگر هراس و وهم برای چه! میان یک مشت وحشی اسیر و زندانی شوی و هنوز به دنبال مفهوم ترس بگردی! او این جمله را زیر لب گفت و لبخند معنا داری را به شانه های گرد و خوش ترکیبش زد. لکن در آن لحظه صدایی در گوش او پیچید که او را مجاب و تسلیم می کرد که آن خانه را برای همیشه ترک کند و وداعی بس تلخ را با پدر به سرانجام برساند. ساک دستی اش را روی تخت گذاشت تا لباس و پوشاک و هر چه لازم وضروری بود را با خود ببرد. آنها را جزوی از متعلقات و وابستگی هایش می دانست به گونه ای که گاهی اوقات زیر لب زمزمه می کرد : حتی اگر او ناراضی باشد آنها را با خود خواهم برد … آنها ثروت و مالِ من هستند. مگر می شود آدمی دارایی اش را بگذارد و برود! لکن لحظه ای انگشتانش می لرزید و با خود می گفت: در میان آن سیاهی مطلق، چه کسی به پالتو و پیراهنی که آن قدر گرانقیمت و کمیاب است اهمیت می دهد! در میان درختان جنگلی مگر اهمیت و ارزش دارد که انسان چه می پوشد و آیا موهایش آراسته و منظم است؟! در همان حال بود که از جایش برخاست و به بیرون از پنجره چشمانش را دوخت … دور تا دور او را مردانی احاطه کرده بودند که یا چوب بر بودند و یا قصاب … در میان آنان مردانی شکارچی و ماهی گیر و گروهی هم قاتلینی بودند که صرفا کشتن را تفریح و موجب شادمانی و خوشی می دانستند … آری لحظه ای به طول ناانجامید که شارلوت بازوهایش را با کف دستانش لمس کرد و مور مور شدن پوستش را احساس و درک کرد. هنوز می ترسید … آری او می ترسید که در میان وحشی ها باشد و در طول تمام آن سالها در پشت آن پنجره به آن موجودات غیر اهلی خیره شود و هنوز هم از آنها بهراسد و همان ترسی را که در کودکی او آزار و شکنجه می داد به قدرت خویش باقی بماند
ناگاه بار دیگر آن صدا در گوشش طنین انداز شد …مرتبه آخر که آن صدا را می شنید پدرش در حال صرف شام بود و او پشت میز و مقابل او نشسته بود و خیره به بشقاب پدر بود که داشت سموری را زنده زنده به واسطه کارد چنگالش میل می کرد. طنین آن صدا به مرتب بالا و بالاتر رفت. شارلوت ما منتظر تو هستیم…بگذار پدرت در تب بسوزد و تاوان پس بدهد. بگذار در بستر بیماری جان بدهد و ملحفه هایش را چنگ بزند. بگذار تاوان و خون خواهی امانش را ببرد. بگذار در درد نعره بکشد. او کسی بود که آن سیرک را راه انداخته بود. قصد و نیتم آن است که به یاد بیاوری که چطور و چگونه نبرد کخ ژنده را به راه انداخت. او موسس و بنیان گذار آن نبرد بود. به خاطر داری که چطور و چگونه دو گوزن را به جان همدیگر می انداخت و در حالیکه به زور عصاره گیاهان سمی را به آنها می خوراند به انتظار نبردی خونین می نشست. آن دو گوزن تا سرحد مرگ با همدیگر می جنگیدند و لحظه ای نبود که از نفرت و کینه ای که به جانشان افتاده بود در امان باشند. دست آخر یکی از آنها طعمِ شکست و انحطاط را می چشید و دیگری که غالب و چیره گشته بود. می بایست او، سنگ بزرگی را که پدرت روی شاخ هایش می گذاشت به سمت و سوی سنگِ قبرِ پیشوا و سردسته گوزن ها ببرد. براستی خیال می کنی گذاشتن آن سنگ جزئی از مراسم و تشریفات بود(قهقهه) خودت بهتر می دانی که او علاقه داشت آسیب دیگری به شاخ های آن گوزن فاتح وارد کند تا نبرد دیگری در راه باشد. او هیچ علاقه ای و ائتلاف و توافقی نداشت که آن نبرد تا چند سال آتی به وقوع نمی پیوندد. تنها چیزی که او را خشنود و قانع می کرد مبارزه ای دیگر بود … به خاطر داری که گوزن دیگری که روی زانویش در خون خود می غلتید و شکست را پذیرفته بود چه آسیب و آشوبی در انتظارش بود! بگذار بگویم که پدرت در هنگامی که ماه به وسط آسمان لیز می خورد همراه با ملازمانش چه بلایی سر او می آوردند. هر چند می دانم خود تو به روشنی و تابانی همان ماه، و به قطع یقیین حقیقت را می دانی. لکن بگذار بگویم که پدرت با انبری که به دست داشت تمامی دندان های آن حیوان را از دهانش بیرون می کشید و آن ها را در جام شرابش می انداخت و در لحظه ای که آن حیوان عربده و فغان راه می انداخت، احساسی توام با خرسندی و شادمانی تمام وجودش را در برمیگرفت و در انتها سیخ داغی را در چشمان آن بازنده فرو میکرد و در حالیکه آن حیوان از درد به خود می پیچید او را کور و نابینا می کرد و ملازمانش پوست سرِ آن حیوان را همراه با شاخ هایش زنده زنده می کندند و در حالیکه قهقهه می زدند کفِ پایشان را روی چهره او می گذاشتند و دیگر هر چه بود سیاهی محض بود
شارلوت که دیگر نمی توانست روی پاهایش بایستد خود را روی تخت خوابش انداخت و در حالیکه کف دستانش را روی گوش هایش قرار داده بود علاقه و اشتیاقی به گوش دادن از خود نشان نمی داد … او در خیال وهم، هم آغوش خرس های سیاه شد و طعمِ مزه ی لبانِ شور مزه آنها را درک و احساس کرد. اوعزم و اراده اش را بارها و بارها در سر می پروراند که باید رفت و همه چیز را فراموش کرد لکن هیچ میل و رغبتی به شنیدن آن صدا که ناپیدا و معلوم نبود که از کدام طرف سیاهِ جنگل بیرون می خزید نداشت. او به خوبی می دانست که پدرش چه موجود پلید و ناپاکی است لکن آن صدا با ان لحن مرموز، تا حدودی شبیه و همانند
صدای پدرش بود. به همان دلیل از شنیدن آن صدا حال و احوالش بهم می ریخت
در همان حال بود که صدای کوبیدن درب اتاقش او را به خود آورد

کخ ژنده : نام نبردی است که در آن دو گوزن را توسط گیاهان دارویی مسموم می کنند و دو حیوان حول و حوش خود را به رنگ خونین می بینند و تا سر حد مرگ به مبارزه می پردازند

(ادامه دارد)

(( در صورت استقبال دوستان میتونم بقیشو بنویسم )) وگرنه حسش نیست واقعا (devil)
نوشته: شهره

دکمه بازگشت به بالا