سیاهمست
از فاصله نیم متری رهایم کرد و روی تخت پرت شدم. رها کردنش آرام نه، خشن بود و بیانعطاف! ارتفاع کمی بود اما برای منِ سیاهمست انگار که از قله اورست سقوط کرده بودم هیجان داشت. با خودم که تعارف نداشتم، خوشم آمده بود! خندیدم، بلند و مستانه. صدای خشخش و بعد باز شدن زیپ شلوارش را شنیدم. از فکر به چیزی که قرار بود پیش بيايد تحریک شدم. تنم کوره آتشی بود که لهله میزد برای زغال بیشتر. نمیدانم چرا از این سکس که حتی هنوز شروع نشده بود انتظار زیادی داشتم. احساس میکردم قرار است لذت بخشترین رابطه عمرم را تجربه کنم، آنهم با مردی که نمیشناختم! چراغهای اتاق همگی خاموش، پردهها کشیده و فضا تاریک تاریک بود، اما من خم شدنش را احساس کردم. پایم را دراز کردم و ندیده روی شانهاش گذاشتم. احتمال میدادم نمیدید اما با عشوه نوک انگشت اشارهام را گاز گرفتم و خندیدم، همزمان با فشار پا به عقب هلش دادم. دوست داشتم با خشونت پایم را کنار بزند و تنم را غرق بوسه کند. مرا چه شده بود؟ هیچگاه مثل امشب طالب رابطه توأم با خشونت نبودم. نگاهم را به جایی که احتمال میدادم صورتش است دوختم. چشمهایم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود و الکل فراوانِ قاطی خونم مانع دید بهتر میشد. میان آن همه سیاهی برق چشمهایش را شکار کردم. برق خبیثی بود! شبیه به چشمهای گربه. بیشتر خوشم آمد و رطوبتی میان پاهایم حس کردم. ناگهان برق چشمهایش جلوتر آمد و صدای نفسهایش را درست بغل گوشم شنیدم. از این حرکت ناگهانیش قلبم به شماره افتاد. اسمش را نمیدانستم، سنش را نمیدانستم، نمیدانستم خوش قیافهاست یا نه، خلاصهاش کنم، هیچ چیز از او نمیدانستم! الکل لعنتی روی صفحه خاطراتم خش انداخته بود و چیز زیادی به خاطر نداشتم، تنها حدس میزدم ساعتی پیش در مهمانی یکی از دوستهایم یا شاید در بار انتهای خیابان تا خرخره خورده و بیمقدمه از مرد مقابلم درخواست رابطه کرده بودم. خودم را میشناختم، هنگام مستی شرم و خجالت تا ذره آخرش از وجودم رخت میبست. لبش را روی گردنم حس کردم و رمق از تنم رفت، حس لبهایش، آخ حس لبهایش! کاش جای گردن لبهایم را میبوسید تا بهتر احساسش میکردم. لبش را در امتداد استخوان ترقوهام کشید و مهر آخر را بالای سینههایم کوبید. راضی نبودم اما فاصله گرفت، دستش را بند لباسم کرد و از تنم بیرون کشید. در این تاریکی تن لختم را میدید؟ شرم و لذت را باهم حس کردم. هرزه نبودم که دست هر که را رسید بگیرم و به تختم بکشانم. قطعاً در وجود این مرد ویژگی قابل توجهی به چشمم آمده بود. دوست داشتم زبان بگشاید و تا صبح از زیباییم صحبت کند اما لعنتی هیچ نمیگفت. باز جادو را با ورد بوسههایش شروع کرد. درست چند سانتیمتر بالاتر از شکاف سینههایم نقطه شروع حرکات لبهایش بود. با حس دستهایش مطیع و بیمعطلی کمرم را بلند کردم. به ثانیه نکشیده قفل سوتین را یافت و باز کرد. سوتین از روی سینههایم برداشته شد و هنوز کمرم را روی تخت نگذاشته بودم، ضد حملهاش به نوک سینه راستم شوکهام کرد. در سکس کارکشته بود، این را وقتی فهمیدم که نوک سینهام را با زبانش به رقص در آورد. لذت همچو صاعقههای کوتاه و پر قدرت به تنم اصابت میکرد. چه میشد اگر آن زبان را بین پاهایم میگذاشت و زبان میزد؟ انتظار زیادی بود؟ خب چه میشد اگر آن لبها را روی لبهایم میگذاشت و حسرتم را پایان داد؟ چه میشد اگر… .
-آخ!
لعنتی! نوک سینهام اسیر دندانش شده بود. فکر میکردم تمام شده اما وقتی با نوک انگشتهایش چند سیلی پشت هم به سینههایم نواخت، فهمیدم فکر اشتباهی بوده.
-واسم میخوری؟ لطفا!
این صدای من بود؟ با دست دهانم را پوشاندم. این صدای من بود! اصولا کسی که به او التماس میشد من بودم اما حالا شخص ناشناس مقابلم بدل به اولین مردی شده بود که التماسش را میکردم. از جانبش حرکتی ندیدم. لعنتی خبیث! به حرفم گوش نداد. خندیدم. که اهمیت میداد؟ اصلاً بیخیالش، یک شب که هزار شب نمیشد. انگشتهایش قوس کمرم را رو به پایین طی کرد و تنها کمی بالاتر از برجستگی باسنم، کِش لباس زیرم را گرفت و کشید. پاهایم را بلند کردم تا آخرین تکه لباس روی تنم را آسانتر در آورد. نرمی پارچه شورت را که به پایین کشیده میشد دور پاهایم لمس کردم و در نهایت، صدای افتادنش پایین تخت به گوشم رسید. خیلی ساده شرمگاه مقدس لای پاهایم را سخاوتمندانه تقدیمش کرده بودم و از هیجان زیاد قفسه سینهام مرتعش بود. حالا میخواست چه کند؟ انتظار سخت بود، برای فهمیدنش صبر ایوب میخواستم. ناگهان برق خبیث به زیر شکمم عقب نشینی کرد و بعد، معجزه اتفاق افتاد! دهانش واژنم را آماج حملههایش قرار داد حالا من خوشحالترین سرزمین مورد تجاوز در جهان بودم! آخر این زبان کار بلدش کارم را میساخت، این را با بند بند وجودم احساس میکردم. با دست ران پایم را چنگ زد. چند کبودی روی تنم بود را نمیدانستم، اما خلق و خوی وحشی این مرد لحظه به لحظه شمار کبودیهایم را افزایش میداد. چیزی در وجودم جوشید. اوایلش آرام اما بعد پر شتاب و داغ به سمت واژنم حرکت کرد. تا دهان گشودم که از ارگاسم ناگهانی فریاد کشم، لبهایش از شکاف واژنم فاصله گرفت. آه کشیدهام همراه با ناباوری بود. این کاریترین ضد حال عمرم بود. بیاختیار به دستش چنگ زدم و به سمت خودم کشیدم، اما دستهای ظریف من کجا و هیبت ترسناک او کجا؟ با حس جسمی روی واژنم میخ چشمهای براقش شدم. آلتش بود، قسم میخورم آلتش بود! درحال شکافتن مرز تنم، هنوز کلاهکش کامل واردم نشده بود که دهانم باز ماند. اگر فقط سایز کلاهکش این بود که کارم زار بود! بزرگ بود، اصلا غولی بود برای خودش! غولی که در عین ترسیدن از او ندیده دوستش داشتم. کمرم را بالا دادم تا آلتش را بیشتر لمس کنم. احساس کردم پوزخند میزند. با اخم کارم را تکرار کردم. میخواستمش و این دست خودم نبود. شانههایم را گرفت و این بار تا انتها فرو کرد. آه عمیقی کشیدم و تنفسم برای چند ثانیه دچار قطعی شد. سنگین بود برایم. کاش آن غول لعنتی را بیرون میکشید. وقتی آرزویم برآورده شد نفس راحتی کشیدم اما به ثانیه نکشیده کمر زدنهای پر سرعتش ترکیب لذت بخش درد و لذت را به وجودم برگرداند. مستی به عنوان کاتالیزگر غریزهام را تحریک میکرد. حالا در رگهایم به جز خون و الکل، ماده خالصی به نام شهوتهم جریان داشت. به ملافه چنگ زدم و خودم را بالا کشیدم. به زیر شکمم نگاه کردم اما همه چیز تاریک بود. دوست داشتم به چشم ببینم آلتش چطور با آن سرعت سرسامآور که به خاطرش سینههایم آرام و قرار نداشتند بدنم را پر و خالی میکرد. طاقت نیاوردم، خم شدم و گوشی موبایلم را از روی کنسول کنار تخت برداشتم. تا خواستم چراغ قوهاش را روشن کنم گوشی از دستم کشیده و به گوشهای پرت شد. بیهیچ حرفی دوباره رویم خم شد و به گاییدنم ادامه داد. معترض گفتم:
-هی!
صدایم میلرزید. تا خواستم چیز دیگری بگویم، عمل را متوقف کرد، از کمرم گرفت و با خشونت روی شکم درازم کرد. هنوز این تغییر پوزیشن را درک نکرده بودم که خزیدن خوشآیند آلتش را به عمق وجودم احساس کردم. صدای اسپنکی که به باسنم کوبید آمد و چند صدم ثانیه بعد از آن، سوزش خوشآیندی را احساس کردم. چند بار دیگر کارش را تکرار کرد. شاید تا هزار سال دیگر حتی فکرشهم به ذهنم خطور نمیکرد اما حالت غیر طبیعی ناشی از مشروب باعث شد باسنم را به عقب بدهم و بگویم:
زورت همینقدر بود؟
صدای نفسهایش تند شد. عصبی شد حشری؟! برای من هر دو هیجان انگیز بود. به کمر باریکم چنگ زد و ضربههایش را محکمتر از قبل کوبید، جوری که صدای برخورد بدنهای خیس از عرقمان در فضای اتاق پیچید. دوباره چیز داغی در وجودم جوشید و به سمت زیر شکمم جاری شد. این بار دیگر مرا به سخره نگرفت و نهایتش شد لرزیدن تنم و یک ارضای عمیق. از خیسی دو چندان واژنم ارگاسمم را فهمید. نفسهایش سنگین شد. تا همینجا هم تحملش کمنظیر بود اما حدس زدم اینجا دیگر ماکزیمم قوای جنسیش است. حدسم خوبترین اشتباه عمرم بود. طاقت آورد، پنج دقیقه، ده دقیقه و شاید یک ربع. رکورد خودم را شکستم و با دو ارگاسم دیگر رسماً لذت بخشترین سکس عمرم را تجربه کردم. مرد بینام و نشان مقابلم برایم بدل به اسطوره سکس شده بود. یک خدای بیهمتا که بالاترین لذتها را به زن مقابلش تقدیم میکرد و چه خوش اقبال بودم که امشب آن زن من بودم. دیگر نا نداشتم. حتی جان نداشتم تکان بخورم که اتفاق افتاد. صدای نفسهایش کر کننده شد. چند آه مردانه کشید و در نهایت داغی مِنیاش را روی گودی کمرم احساس کردم. آب فراوانی از بدنش خارج شده بود و وجودش را با چشمهای بسته به خوبی روی کمرم احساس میکردم. صدای خشخش دیگری آمد و بعد، چند دستمال کاغذی روی کمرم کشیده شد. لبخند زدم. این مرد خارقالعاده بود! با خود گفتم کاش همیشگی بود، کاش. با صداهایی که شنیدم با ناامیدی چشمهایم را گشودم و به او دوختم که در تاریکی لباس میپوشید. مستی از سرم پریده بود. میرفت اما یادگارش تا ابد در ذهنم حک میشد. یک شب شگفتانگیز، به احتمال فراوان بهترین شب زندگیام اما کاش لااقل اسمش را میدانستم. صدای قدمهایش که به سمت در اتاق برداشته میشد را شنیدم و آخرین تیر را در تاریکی شلیک کردم.
-حداقل اسمتو بهم بگو.
مکث کردنش را حس کردم. چند لحظهای زمان برد تا صدای بَم و رگهدار مردانهاش و بعد از آن صدای بسته شدن در بیاید.
-یه غریبه.
پایان.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]نوشته: کنستانتین