سیب گرد
“یه سیب رو که بندازی بالا هزار تا چرخ میخوره تا بیاد پایین.” این رو همیشه همهمون میگیم ولی کمتر به معنیش فکر میکنیم. برای اکثریت ما، این جمله تداعی کنندهی این واقعیته که آینده قابل پیشبینی نیست. اینکه یه اتفاق میتونه به چندین مسیر ختم بشه و چندین و چند نتیجه بده. ولی آیا واقعا هم همینطوره؟ چونکه از طرفی هم، میشه اینطور در نظر گرفت که “آینده همیشه مطلقه و ابهام همیشه توی گذشته است”. این فرض هم تا حد زیادی حقیقت داشته همیشه؛ چه تو مقیاس کوتاه چند روزه یا چند ماهه، چه مقیاس بلندی که مربوط به چندین نسل قبل باشه، و چه حتی مقیاس کیهانی. اون چیزی که نمیدونیمش، گذشته است. گذشتهای که ممکنه تحریف شده باشه، ممکنه غیرقابل اعتماد باشه، یا اینکه میتونه کلا ثبت نشده باشه. و از سوی دیگه هم، یه مسیر وقتی که از یک مبدأ شروع بشه، همیشه به یه مقصد میرسه و نه چند تا. یعنی دونستن مبدأ و جهت ابتدایی راه، مقصد رو مشخص میکنه.
علی به شخصه این فرض رو قبول نداشت. یا حداقل اینو میدونیم که به اینطور موضوعی زیاد فکر نکرده بود. ذهنیتش رو قبلها براش ساخته بودن. اونم مثل اکثر ما، اعتقادش به چرخیدن اون سیبه بود؛ به شانسی بودن جهت سکه توی بازی شیر یا خط. ولی الان دیگه نه. در حال بالا رفتن از پله ها، تشویشی که ذهنش داشت رو میشد از چشاش خوند. ناراحتیای که خوشحالیش بخاطر بهاره رو به انتهای ذهنش منتقل کرده بود. درگیری ذهنیای که بعد از صحبتهاش با محمود ایجاد شده بود. درگیری در این مورد که میشه پرتاب کردن سیبه رو دقیق دید و از محل و جهت سقوطش مطمئن بود. ولی سختی کار همینجاست. ذهن قوی ای میخواد برای پیشبینی کردن دقیق مسیر و فهمیدن مقصد حتمیِ از پیش مشخص شدهاش. علی این ذهن قدرتمند رو نداشت. ولی شاید میتونست عقل بیشتری به خرج بده و به کسی که ذات شغلش غیر قابل اعتماده، اعتماد نکنه.
همه چی از اون دعوا شروع شد که علی بخاطرش دیر رسید و بعدش هم گیر دادنای صاحب کارش، آقای محمودی. که نتیجه داد به چیده شدن پازلی که هیچکدومشون نمیدونستن حتی وجود داشته باشه …
«چه عجب. بلاخره اومدی.»
«ها بابا میدونم. دیر شد. ببخشید.»
«چرا؟»
«به محمودی جواب پس دادم. تو چکارهای؟»
«اولا که محمودی خودمم. دوما من که میدونم بهش دروغ گفتی. راستشو بگو دنبال کدوم کسکلک بازی رفته بودی؟»
«اولا که هارهارهار؛ تو محمودی، نه محمودی. دویمندش، کسکلک بازی چنه بابا دعوا شد منم گیر افتادم وسطش.»
«دعوای چی؟ دوباره دزدی کردی گرفتنت؟»
«میگیرم میزنمت ها! داشتم میومدم ترافیک بود نمیدونم چطو شد موتورم بین دوتا وانت گیر کرد. صدا داد و هوارم میومد.»
«دعوا؟»
«ها!»
«خب دعواشون سر چی بود؟»
«تا الان طلبکار من بودی که چرا دیر اومدی. حالا نمیذاری لباس عوض کنم؟ محمودی بیایه کون من میذاره که دیر رسیدم نه تویی که پسرعموشی.»
«پسر عمشام. همینجوری عوض میکنی تعریف کن.»
«چی تعریف کنم؟ موتورم گیر کرد و صدا جار و جنجال یه زنی خیابون ورداشته بود.»
«نشناختیش؟»
«چراااااا! دختر عمه محمودی بود.»
«مردک هزاربار بهت گفتم با خواهر من شوخی نکن. یا مث آدمیزاد تعریف کن چی شده یا هیچی. سر صبحی خلقمو تنگ نکن بذار اعصاب داشته باشم.»
«میدونم بابا. شوخی کردم خیر سرت، جنبه داشته باش. با خونوادت صحبت کردی؟»
«نخیر صحبت نکردم و نمیکنم. با این اخلاق و وضع آس و پاست، من معرفت بشم دستی دستی خواهر خودمو بدبخت کنم؟ تازه هنوز زوده براش. دانشجوـه مثلا.»
«واقعا به نظرت زوده دانشجو؟ قدیما …»
«بله زوده!!! تو بقیه قضیه رو تعریف کن. کی بود زنه میشناختیش؟»
«راستش، ها میشناختم. راستیتش تو هم میشناسیش حتی بهتر از من. حتی خود پیرمرده هم میشناختش. یادمه یبار چطو گرم گرفته بود باهاش صورتش جلو صورتش بود.»
«ببین علی، به همون علی قسم حرف خواهرمو بزنی با همین ساطور دو شقت میکنم!»
«فاک. خشن نشو، بهاره خانومو نمیگم بابا. سمیرا رو میگم.»
«سمیرا … سمیرا … ـ داری میای گونی پیازم بیار ازون گوشه ـ اسمش آشناس.»
«بابا شیرم تو حافظت. سمیرا همون تنفروشه، یه ماه پیشا معرفیش کردم بهت. بزن خودتو به کوچه علیچپ!»
«عه؟ سمیرا بود اسمش؟ مگه میشه دختره دزد گشاد رو یادم بره؟ رفتی آزمایش بدی؟»
«گشادیشو قبول، چرا دزد حالا؟ … ولی عجب ممههایی داشت. کسشم که انگار لیزر کرده بود یه لاخم مو نداشت.»
«آره اگه گشاد نبود خوب مالی بود. آزمایش دادی یا نه؟»
« من که کاندوم داشتم. تو دادی؟»
«بابا اون گشاد بوگندویی که من دیدم کاندوم خالی جوابگو نبود. میباس دولایه کاندوم بپوشیم، دورشم نایلون فریزری بزنیم و کل مجموعه رو با چسب برق بپیچیم تا شاااااااید از انتقال بیماری جلوگیری بشه. نه منم آزمایش ندادم. فردا بریم دوتایی.»
«یاهیاهیاهیاه. تو چقده بامزهای … خو علوم تغذیه میخونه خوب نیس براش شوهر آشپز داشته باشه؟»
«دعوا سر شوهرش بود مگه؟ چی میگی؟ جنده رو چکار به علوم تغذیه؟»
«نه خل دیونه. بهاره خانومو میگم.»
« لعنت بهت. باز اسم بهاره رو آورد. تو آشپزی؟ پادو آشپزخونهای. آشپزو از کجات در آوردی؟»
«الان آره. ولی قولت میدم پسفردا که خواست فارغالتحصیل بشه، من شدم سرآشپز بهترین رستوران شهر. اون موقع زن لیسانس علوم تغذیه، شوهر سرآشپز، برادرزن … ها؟ زن و شوهر تو کار غذا، بهترین آشپزخونهای رو میزنیم نونمون میره تو روغن.»
«تو حالا پیازتو پوست بگیر، نمیخواد رستوران بزنی؛ آقای سرآشپز. سوء سابقه داری بنده خدا! کدوم رستورانی کفگیر دستت میده؟»
«این هزار بار: سوءتفاهم بود. ثابت کردم اون شب جای دیگهای بودم. تبرئه شدم.»
«آره منم باور کردم.»
«ببند نیشتو. میتونم همین الان زنگ بزنم به اونی که شبش دیده بود منو. اگر بدونی کی بووووود … مطمئنم دلت نمیخواد بدونی.»
«والا کوچکترین علاقهای ندارم به دونستن اینکه روزا چکار میکنی. چه برسه به نصف شب.»
«مهم هم نیست. مهم اینه که من دزدی نکردم. دگه هم نگی اینو. گرچه فک کنم کلا دزدی زیاد شده. مهران نمیاد امروز نه؟ فک نکنم پیازا تموم بشن تا ظهر.»
«باید تموم شن. تازه این برنجا تموم بشن، لپه هم هست باس پاک کنیم. محمودی رفت سفارش گوشت بده؟»
«من اومدم داشت میرفت بیرون نمیدونم کجا. خدا کنه دعوا تموم نشده باشه خودشم حیرون شه؛ باور کنه راست گفتم بهش.»
«حالا کجا بود این دعوا؟ اصن کیا بودن؟ سمیرا و کی؟»
«نشناختمش که. چهمیشناسم ملتو تو شهر غریب. یه پیرمردو کچل قد کوتایی بود، سر نبش کوچه دویست متر قبل از چارراه.»
«مرادی رو که نمیگی؟»
«نمیشناسم. کیه اینی که میگی؟ اینی که من میگم یَک فحشا خوار مادر پرملاتی میداد وسط خیابون. انگار نه انگار آبرو میشناسه. البته فحشخورشم خوب بود ها. سمیرا هم کم نذاشت تو کاسش.»
«مرادی، پیر نیست، شاید 60، 65 باشه. قدش کوتاهه، وسط سرشم خالی. زمستون و تابستون یه کت شلوار خاکستری میپوشه. لوازم الکتریکی داره روبرو همین کوچهای که میگی …»
«ها ها همینی که میگی. مغازش نمیدونم کجایه، ولی قیافتا همینی بود که گفتی.»
«خو این بدبخت که همونیه که دزد زده بود خونشو.»
«خونه اونم دزد زده بود؟ چقد دزدا زیاد شدن. چی بود قضیش؟»
«والا چجور بگم … خب این برنجا تموم شدن. بیام کمکت پیاز؟»
«مطمئنی تموم شدن؟ من چش چار درست درمونی ندارم برنج پاک نمیکنم، دفعه قبلی ریگ رفت زیر دندون مشتری بدبخت تقصیر من نبود!»
«نه اینبار برنجا رو دونه دونه نگا کردم. مطمئنم از سابقه تو پاکتر ان. بیام کمکت پیاز.»
«ها خو بیا پس! نمیگی چی بوده قضیش؟»
«به کسی نگفتم که نکنه داستان درست شه. یکی بهم خبر داد که یه جوری آمار خونهی یه بنده خدایی رو در آوردن و بعدا نصف شب ریختن خونش رو جارو کردن و تموم.»
«چقد روشن بود توضیحت. کی؟ چجوری؟ کدوم بنده خدا؟ خونه همین مرادی که میگی؟»
«آره خونه همین بنده خدا. البته خود اون طرف به اسم نمیشناخدتش. نشونی خونههه رو داد.»
«برو نمیخواد پیاز خورد کنی با این چشمات. نگا کن بخدا مث کون خروس سرخ شده. صورتت بشور برو سروقت همون لپهها تا کور نشدی. من اینا رو تموم میکنم.»
«دمت گرم پس. حالا این پیرمرد اونطور وضع مالی خوبی هم نداره. نمیدونم چی فک کردن تو خونهش هست که طمع کردن به دزدیدنش.»
«هااااا. فک کنم کلا پیرمرد پرحاشیهایه. که دعوا میکرد با دختر بدبخت.»
«نفهمیدی سر چی دعوا میکردن نه؟»
«نه بابا من فقط فحشاشون شنیدم. فک کنم کلانتری هم بود. مطمئن نیستم ولی.»
«ولی فک کنم من بدونم سر چی بوده!»
«از کجا؟ سر چی بوده؟»
«اگر دختره واقعا سمیرا بود، سر همین دزدی خونه مرادی.»
«دزدی خونه پرمرد چکارش به سمیرا؟»
«خو همین دیگه. اونی که لو داد درمورد دزدی، سمیرا بود.»
«چیییییی مییییییگییییییی!؟ ناموسا؟ سمیرا زده بود خونه این بنده خدا رو؟»
«نمیدونم خودش زده بود یا نه. به من اینطور گفت.»
«چطور گفت؟ اینکه آمار خونه رو در آورده یه شب رفته دزدی؟»
«نه. نگفت رفته دزدی. گفت آمار در آورده، فروخته به یکی که کارش همینه. نگفت اون طرف کیه.»
«هاااا. بعد تو رفتی به مرادی گفتی همینو! نگفت از کجا میدونی؟»
«اتفاقا فکرشو کردم که پاپیچ خودم بشه. ناشناس بهش رسوندم.»
«اصن چطو شد همچین چیزی رو گفت بهت؟»
«داشتم میکردمش، قنبل کرده بود کیرم تو کونش، ولی به قول خودمونی دل به کار نمیداد …»
«با گلا قالی بازی میکرد؟»
«نـــــه. نگاش به در و دیوارا بود. یا مثلا اون آخر کار که آبم داشت میومد، یهو پا شد که بره دستشویی. بعدش فهمیدم دستشویی نبود اصلا! اصلا دستشویی یه سمت دیگهی خونه بود.»
«هان؟»
«هههههههه … بهش گفتم “لامصب قبل اینکه کون بدی باید خالی میکردی نه بعدش”. ولی تمیز بود ها. گشادی کسش به کنار، کونش خوب بود. تمیزم بود. به قول خودت پشم هم نداشت.»
«بابا من خودم کردمش میدونم اینا رو. عاره کس و کون خوبی داشت، پشم نداشت، خدا از ممه هم کم نذاشته براش. میدونم اینا رو. دزدی رو بگو … خب؟»
«خب همین دیگه. گفتم یجوری داری خونه مردمو زیر و رو میکنی و سرک میکشی انگار شب میخوای بیای دزدی؟ گفت اتفاقا قبلا همچین کاری کردیم. پاپیچش شدم که کجا؟ نشونی خونهی همین مرادی بینوا رو داد.»
«عاو! خو تقصیر خود مرادیه. خودش رو داد به سمیرا که دختره جنده بدونه کی خونه نیست که بیان دزدی از خونش. اصن اینکه من فهمیدم این دختره این کاره اس، بخاطر همین پیرمرد بود. یبار دیدم روبرو همون کوچه چجور با هم گرم گرفتن، پیگیر شدم از دور و بریا فهمیدم سمیرا تنفروشه.»
«احتمالا آره دیگه. دختره رو چند ساعت برده خونه خالی، اونم تو همون مدت جای چیزای قیمتی رو پیدا کرده. بعدشم به یکی دیگه گفته و اونا هم شب اومدن لختش کردن. باندی کار میکنن دیگه. آخرشم تقصیر انداختن گردن خدا میدونه کی.»
«تقصیر کی؟»
« خیلی معطل میکنی علی. ظهر شد بخدا. یارو نهار مهمون داره.»
«چکار کنم خو یه گونی پیازه. تموم میشه الان.»
«بعد تو میخوای سرآشپز بهترین رستورانم بشی؟»
«کدوم سرآشپزی دیدی کارش پیاز خورد کردن باشه؟ من آشپزیم خوبه. یکی هم باشه کنار دستم جنبه علمیش و بهداشتیشم نظارت کنه، دیگه نور علی نوره. تو رو هم میذاریم پیاز خورد کنی برامون.»
«باز حرفشو زدی؟»
«محمود، جون همدیگه صحبت کن با خونوادت. قول میدم رضایتشون خودم بگیرم. فقط معرفیم بکن، بتونم ننه بابامو بیارم خواستگاری.»
«نمیدونم علی. این قضیه دزدی یخورده اذیت میکنه. من باور میکنم دزد نبودی، ولی پدر و مادرم که نمیشناسنت. بهاره که نمیشناسدت. اونا حرف مردم رو قبول میکنن.»
«بهت میگم خودم رضایتشون میگیرم محمود. تو فقط صحبت کن باهاشون.»
«باشه حالا ببینم چی میشه. دیگه حرفشو نزنی. خودم یکاری میکنم بهت خبر میدم.»
«خدا خیرت بده. خو چی میگفتیم؟ …»
«پرسیدی تقصیر کی.»
«ها تقصیر کی انداختن؟»
«نمیدونم. سمیرا همینجور با خنده داشت تعریف میکرد که یه بدبختی رو رفتن معرفی کردن به اسم دزد. خبر نداشت بعدش چی به سرش اومده.»
«با خنده میگفته شاید مسخره میکرده. از کجا معلوم واقعیتو گفته؟»
«شایدم مسخره میکرده. بیشترفضولی نکردم تو کارش. همونجا تصمیم گرفتم بگم به مرادی.»
«ولی کاش میرفتی به پلیس میگفتی.»
«به پلیس بگم با جنده بودم؟ که شلاقم بزنن؟ کسشر میگی علی.»
«راس میگی. مرادی هم که خودش رفته یقه دختره رو گرفته از همین ترسیده حتما.»
«از همین ترسیده به کنار. مدرک نداشته. بره پیش پلیس چی بگه؟»
«ولی من بازم میگم. کاش میرفتی یجوری شاهد حساب میکردی خودتو. که مث قضیه من نشه الکی یقه یه بدبخت دیگهای رو به اسم دزد بگیرن.»
«ینی چی؟»
«خو تو نمیدونی قضیه جلب کردن من چی بود. که چرا اومدن منو بردن!»
«دونستن نمیخواد. یجا رفتی دزدی، دیدنت. لوت دادن.»
«زهر مار. چرند نگو. من اصن اون شبی که دزدی شده بود پیش یکی دیگه بودم. آوردمش شهادت داد. تموم شد رفت.»
«خو پس چی بوده قضیه جلب کردنت؟»
«هیچ. من یبار تو اون خونه رفته بودم به یه دلیلی. گویا همسایه دیده بود منو. چند شب بعدش دزدی شده ازون خونه، همسایه هم رفته به پلیس گفته همچین آدمی رو من دیدم رفت و اومد کرده ازین خونه.»
«خب تو توی اون خونه چکار داشتی؟ اگر آشنا نبودی رو چه حساب اونجا بودی که همسایه ببیندت؟»
«تو الان واقعا میخوای قبول کنی من دزد بودم تو اون قضیه؟»
«خب قصهـت میلنگه. وگرنه واقعا چرا باید تو خونهی بیصاب رفت و اومد کنی؟»
«بیصاب نبود که. ولی نمیدونم من اصن خونه کی بود. همین سمیرا منو برداشت برد. پول اضافه هم گرفت به اسم مکان. میگفت خونه یکی از دوستاشه.»
«و بعد از چند روز خونه اون یارو رو دزد زد؟»
«یه هفته نشد. سه چار روز شاید.»
«میدونی من چی میگم؟»
«بله میدونم. دقیقا همینه. اونجا رو هم سمیرا برده بود منو که آمارشو دراره.»
«نه این که بدیهیه. یچی دیگه رو میخواستم بگم.»
«چی میمونه دیگه؟»
«تو مطمئنی همسایه لوت داده؟ ینی دیدی اونی که دیده بودت؟»
«من که ندیدمش. ما رو بردن تو یه اتاقی به خط کردن با سه چار نفر دیگه. از پشت یه شیشه آیینهای شناسایی کردن که دزد منم. بعدشم بردنم بازداشتگاه.»
«بعد این خونه ای که دزد زدش کجا بود؟»
«چطور؟»
«جواب منو بده. میخوام ببینم چی بوده قضیه.»
«خونش تو یه کوچهای، 500 متر بعد از پانسیونی که توشمـه.»
«25 متری قنبری؟؟؟»
«ها فک کنم.»
«خو این که خونه همین مرادیه!!!»
«عجــــــب!»
«مگر اینکه یه خونه دیگه رو هم تو اون کوچه زده باشن.»
«پس …»
«دقیقا! همین دار و دسته سمیرا تو رو لو دادن.»
«خدا لعنتشون کنه. محمود مدیونی اگه نری بگی. هم به من هم به این مرادی بدبخت. هم به نفر بعدی.»
«چی برم بگم بنده خدا؟ برم بگم با جنده بودم اینطور بهم گفته؟ اصن گیریم نگم. بگم از یکی شنیدم بعدش که ازش اعتراف گرفتن خودش بگه جنده بودم و بهش دادم و من شلاقشو بخورم؟ اصن …»
«خو اگر بگه تنفروشم که خودشم اعدام میکنن. نمیگه اینطور چیزی.»
«اصن همین مرادی به قول تو بدبخت، اگر میخواست کاری کنه، میرفت میکرد، نه اینکه تو خیابون آبرو خودشو ببره … چی؟ نمیگه جندهام برادر من. میگه داشتم میدادم. وقتی نه اون متاهله نه من، شلاقمون میزنن و تموم.»
«خو ببین …»
«نمیبینم علی. اینطور چیزی از من نخواه. تموم شد رفت.»
«نفر بعدی خودتی پس. خونه کی رفته بودی که بکنیش؟»
«خونه رفیقم. نمیشناسیش.»
«دلت خواست یه خبری بده بهش حواسش باشه. میرن میزنن بعد میندازن تقصیر تو.»
«راس میگی. بذار بهش زنگ بزنم. تموم شدن پیازا؟ بیا سراغ لپهها.» … «الو سینا سلام خوبی؟ {…} چی شده؟ {…} نگو تو رو خدا {…} عه عه عه ناراحت شدم {…} ببین میدونم سرت شلوغه ولی باید با هم یه صحبتی بکنیم. {…} نه پشت گوشی نمیشه. سر شب سراغی میگیرم. {…} نه فقط یه چیزی، ممکنه یکی بیاد یه چیزی به گوشت … نه میدونی چیه، شب میام میگم بهت. {…} آره بازم ببخشید مزاحمت شدم. ناراحت شدم بخدا بخاطر اتفاقی که افتاد. {…} نوکرتم. کاری داشتی در خدمتم. {…} خدا نگهدارت.»
«دیر شد نه؟»
«آره بنده خدا همین دیشب کارشو ساختن. کاش زودتر میگفتم بهش.»
«شورت آهنی بپوش. بعید نمیدونم بزودی بیان سراغت … فک کنم محمودیه. برم گوشتا رو بیارم.»
و علی از پلهها بالا رفت و محمود رو با دهن بازش تنها گذاشت. محمودی که با خودش میگفت از اتفاق افتادن چیزی که به سر علی اومده پیشگیری میکنم. توی ذهنش این موضوعات میگذشت که من که میدونم نقشهشون چیه، میدونم که میخوان چه قدمی بردارن، یه قدم جلوترم ازشون. انگاری محمود هم باورش به غیر قابل پیشبینی بودن آینده اس؛ به موهوم بودنش؛ به انعطافپذیر بودنش. برای همین بود که اون لحظه داشت به این فکر میکرد که “هرچی نباشه، یه سیب رو که بندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین.
نویسنده: خرچسونه