شاتوت، کیوی، انبه!
شب
بشارت
هنوز خسته نبود
لیک، جادوی خواب، کرد اثر
چشم بست و خزید و سر بر بالینِ نرمَش گذاشت
تا که سحر زود برخیزد و به کار رسد
-لقمهنانیّ و جرعهی آبی-
کار و کار و دوباره کار و تلاش
شب
به حمّام و شامی و خوابی!
روز و شب، با مجرّدی میساخت
در سرش، ازدواج ممنوع است!
در دلش
فکرِ لمسِ یک بدنی که کند احتیاج
ممنوع است!
در تخیّل
به نازخاتونی که خودش ساختهست
-روز و شبش- فکر میکرد و
فکر میکرد و
نام او بود، روز و شب به لبش!
نازخاتون، زنی سفید و بلند
چشم و ابروش، مشکی و زیبا
سینههایش لطیف و خوردنیِ سفتِ هفتاد و پنجِ سربالا
دستهایش بلور و نرم و ظریف
هر دو پاها، کشیده و خوشساق
تتوئی روی باسنش دارد
قلب!
یک قلب بیقرار
وَ
داغ!
روی انگشتِ دستِ چپ، نُتِ سُل
مچپا هم، جوانهای از عشق
صورتش مثلِ قرصِ ماه، قشنگ
روی لبها، ترانهای از عشق!
توی گوشش زدهست یک شبدر
طرح پروانه روی قوس کمر
بالهایش گرفته پهلو را
پیله کردهست، دور و سرتاسر
کُس او، مدخلِ بهشتِ برین
باسنش، کوهِ نورِ مروارید
بر تمامیّ کون و کُسهای غیر او -هرچه هست-، باید رید!
یک بهشت دوپاره در تنِ او
اندکی در جلو
وَ
اندک پشت
راه فتح و گشایشش، تنگ است!
نرمنرمک گشا به هر انگشت
سر چوچولهاش، مکیدنی است
از کُسش شهد میچکد، هر دم
زیر لب، -با خودش- بشارت گفت: “کُس، دوای همیشهی دردم!”
مثل هرشب
به نازخاتونش فکر میکرد و
فکر میکرد و
نرم سمت اتاقِ خوابش رفت
تا که شاید
دوای هر درد و خستگیها به خوابش آید و
او لذّت سکس را چشد!
-شاید!-
نه!
ولی عزمِ جزم را بلد است!
پس به دستش میآورد
باید!
چشم بست و
درون فکر و خیال غرق شد!
-غرق حسّ رویائی-
دید پیشش نشسته و
آرام، زیرِ لب گفت: “آه! اینجائی؟”
نازخاتون به عشوه گفت: “بله! من کنارِ توام، بشارتِ من!
جست و جو کن مرا درونِ خودت
حمله کن!
حمله کن به غارتِ من!
لخت شو!
لخت کن مرا
که به تو سخت محتاجم و
دلم خواهد آنقدر بوسه بر لبت بزنم که
به یک لحظه عمر من، کاهد!
دست بر سینهام بکِش!
که مرا یکی از راههای کُشتنم است
بوسهام ده که باز زنده شوم
بوسهات آه!
داروی تنم است!”
شد بشارت اسیر شهوت خویش
حرْکتی در میان پایش دید
دست بر آلتش کشید و
هوس را خوابیده در صدایش دید
لخت شد!
پاره کرد پیرهنِ نازخاتونِ مست را
آنی
گفت: “بعد از لباس، نوبتِ چیست؟
من بگویم؟ خودت نمیدانی؟”
نازخاتون به عشوه گفت: “بله! آمدم پیش تو، که پاره شوم!
سکس، خورشید و لذّتش، ماه است
آمدم پیش تو، ستاره شوم!”
دست بر کیر زد
بشارت گفت: “آه! ای دستِ تو چُنان پنبه!
چشمهایت خمار و مست و قشنگ!
سینههایت لطیف و
ران، پنبه!”
نرمنرمک به کون او پرداخت
میزد اسپنک و
کونِ گلگون را میفشُرد از وفورِ حرص و ولع
تا که فتحش کند، مگر کون را
نازخاتون که مستِ شهوت شد، گفت:
“دیگر به انتظار، مکُش!
چونکه خودداری تو، بیسبب است
پس فرو کن هزاربار!
مکُش!
با فشار و تف و کِرم
آخر فتح شد کونِ نازخاتونش
مستِ کردن، بشارتِ خوشحال
شادِ جر دادن کُس و کونش
حسّ پرواز در فضائی نو
لذّتِ بیشمارِ کون کردن
دست بر سینهاش گرفت و
زبان میکِشید از کمر، سوی گردن
تنگیِ کونِ نازخاتون را با تمامِ وجود حس میکرد
سفت و محکم، عقب/جلو میکرد
داشت انگار که پِرِس میکرد
نالههای پر از حشر
آخر، کار دستِ بشارتِ هول داد
او که نائی نداشت
خسته
بهزور، کیرِ خود را به کونِ او هُل داد
نازخاتون به خنده گفت:
“عجب! مثلاً مرد هستی و بُکُنی!
نصف کار تو باقیاست هنوز!
باید اندازهی خودت بکُنی!
استراحت کن و
کمی بنشین
اسپری بر دو تخم خود بزن و مدّتی را کنار من باش و
سکس از سر بگیر و باز از نو
اسپری کرد اثر
بشارت گفت: “راند دوم، به کُس بپردازیم؟”
نازخاتون به عشوه گفت: “بله! ما که امشب، در اوج پروازیم.
از درِ اصلی بهشت بیا
طعم شاتوت، کیوی و انبه … تجربه کن که من …”
بشارت گفت: “نه! که ما مثل آتش و پنبه از حرارت گداختیم و
هنوز میلِ سکسِ من و تو بالا هست!”
نازخاتون اشاره کرد: “بس است! فرصتِ گفتنِ همینها هست.
وقت را
وقت را نکُش! یاالله!
فرصتِ حرفهای بیجا نیست.
تنگتر در بغل بگیر مرا
-که به غیر از من و تو اینجا نیست!-
کیرِ سیخ ِ بشارت آمادهست
زودتر در کُسم، فرویش کن
پاره کن مرزِ بین ما را، زود
هم بمال و سریع، تویش کن!
دیگر از من نخواه، صبر کنم
انتظار تو و فرو کردن کُشته من را
بگیر از دستم فرصت تلخ جست و جو کردن!”
تا بشارت به لمس او پرداخت
کُسِ او، شهدِ ناب میپاشید
خیس و داغ و پر از حرارت سکس
گرمیِ آفتاب میپاشید
نرمنرمک به کار خود پرداخت
هیجانی که بار آخر بود
سعی میکرد تا فرو بکند
کُسِ تنگی که آبآور بود!
عاقبت رفت داخل و
لذّت به تنِ هر دو رفت و آمد داشت
کُسِ تنگی اسیرِ کیرِ کلفت بود و
این بهر هر دو آمد داشت!
تیرماه 1401
نوشته: لاکغلطگیر