شبگرد (۱)
قسمت نخست
“پزشک قانون”🔴
با قدمهای آروم و یکنواخت، توی راهروهای خلوت بیمارستان گشت میزدم. نگاهی به ساعت انتهای راهرو انداختم. چهار و نیم شب! باز هم مثل بقیه روزها بخاطر کمبود پزشک باید شیفت هارو اضافه پر میکردم. مدیریت بیمارستان که عوض شده بود، تقریبا یک چهارم خدمه رو به درمانگاه غربی بندر فرستاده بودند. هرگز فکر نمیکردم توی اروپا هم با این مشکلات مسخره روبهرو بشم؛ اما ظاهرا اشتباه میکردم! برخلاف بقیه شهر ها که از لحاظ مالی حسابی پشتیبانی میشدند، شهرهای دور افتاده پیر و جنگزده ای مثل “لاروشل” رو اصلا توی آمار نمیآوردند.
انگار که از عمد این شهر لعنتی رو رها کرده بودند تا توی گور تنگ و تاریک خودش دفن بشه.
ربع ساعت دیگه، شیفتم تموم میشد. پرونده گزارشها رو برداشتم. در اتاقم رو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم. با بیحوصلگی به اون پوشههای لعنتی نگاه میانداختم. گزارشی که از کالبد شکافی سه تا جسد ناشناس درآورده بودم. سه تا مست و معتاد!
بعد از اون اتفاقی که برای آوا افتاد، تقریبا از همه چیز متنفر شده بودم. از الکل، تصادف، جسد، از همه چیز!
به سمت بخشِ پذیرش رفتم و گزارشها رو روی میز گذاشتم. نانسی، مسئول کم سن و سالِ تازه واردِ پذیرش ،سرد و بیروح، بدون گفتن حتی یک کلمه، پوشهها رو برداشت و بایگانی کرد.
به سمتِ دربِ خروجی رفتم. یکدفعه، نانسی سرد و بیاحساس، انگار که تازه چیزی یادش اومده بود با همون صدای سرد و زمختش گفت:
+آقای دکتر، یه درخواست جستوجوی فوری از طرف اداره پلیس محلی لاروشل فرستادند! چه کار باید بکنیم؟
-خب، چیز عجیبی نیست! کافیه فقط تو لیست پذیرش بیمارها و آمار سردخونه یه نگاهی بندازی!
+دکتر مسئله این نیست. برام عجیبه! آخه اعلام مفقود شدن یه پسر بچه هشت ساله هست! اینجا نوشته تقریبا سه روزه که هیچ خبری ازش در دست نیست!
در حالی که سعی میکردم خونسردیم رو حفظ کنم و زیاد بحث رو کشدار نکنم بهش گفتم:
-حتما یه تصادفی چیزی بوده… به هر حال، برای تو که تازه کاری عجیبه، ولی مطمئن باش چیز جدّیای نیست؛ یکم که بگذره عادت میکنی…
درست میگفتم! عادت!!
توی این دنیای لعنتی باید به همه چیز عادت کنی!
تبعیض، بیعدالتی، فقر، سیاست و…
مجبوری که عادت کنی! در غیر این صورت لابهلای چرخدندههای آهنی این عصر صنعتیِ وحشی، مثل شیشه ترک برمیداری و میشکنی.
در تمام طول راه، این افکار و جملات کوفتی رو از ذهنم میگذروندم. ولی هرگز دلم نمیخواست عادت کنم!!
تمام اتفاقات اون روز، ثانیه به ثانیه از توی سرم رد میشدند. نگاهی به ساعت دیجیتال ماشین انداختم. پنج ، یک و پنج…
از خواب بیدار شدم. چشمهام رو به پلکهای روی هم افتادش دوختم.
از همیشه زیباتر بود؛ از همیشه لطیفتر…
دقیقا مثل یه فرشته! یه فرشته که برای من بود!
با بالهای پروانهای؛ رنگارنگ، جذاب، مبهوت کننده و بی نهایت شکننده!
اون ربدوشامبرِ سفید رنگ توی تنش با دلم بازی میکرد؛ پارچه حریرش به قدری نازک بود که میتونستم تمام بدنش رو توی ذهنم به تصویر بکشم. انگار که فقط برای تشنه نگه داشتن من، اون رو دور بدنش میپیچید. سینههای گرد و برجسته، شکم باریک، و پوستی به سفیدی برفهای بیروح دشت سیبری…
انگشتهام رو با ظرافت رویِ موهایِ مشکیِ صاف و بلندش کشیدم. پازلفیهاش رو پشت گوشش انداختم.
دستم رو آروم و آهسته پائین بردم و از کناره شاهرگ رد کردم. نبض مداوم و منظّم خونش رو زیر انگشت اشارهام لمس میکردم.
ترقوهاش رو از زیر دستم گذروندم. پنجههام رو مثل پیچک از کنار اون حریر سفید خزوندم و به حریم زیبای بدنش روونه کردم. به اون سینه های ماهگونِ برجسته، با هالههایِ صورتیِ روشن که مثل شعله آتش داغ بودن. چشمهام رو بستم. سرم رو زیر گلوش بردم و سر لاله گوشش رو نوک زبونی تَر کردم. زمزمه کردم:
-آوا جونم، زیبای من. بیدار شو! دنیای سیاه و سفیدم به رنگ دریایی چشمات نیاز داره!
تکون آرومی خورد و به سمت من برگشت. پلکهاش لرزید و با ناز همیشگیش بهم نگاه کرد. لبخندی زد و دستش رو دور گردنم حلقه کرد. سرم رو به سمت خودش خم کرد. غنچه لبهای قرمز قُلوِهای درشتش، روی لبهای سرد و خشکیده من شِکُفت. عاشق طعم شیرین لبهاش بودم!
هرگز فکر نمیکردم که این بوسه اسرارآمیز، آخرین باری باشه که اتّفاق میافته.
ای کاش اون روز سر کار نمیرفتم و توی خونه کنارش میموندم! نمیدونم، شاید هم تقصیر من نبوده! نه، نه نه؛ قطعا تقیر من نبوده! همش زیر سر اونه!!
اون حیوون لعنتی، مستِ هرزهِ کثافت! مطمئنم خدا اون عوضی رو خیلی دوست داشت که ماشینش رو چند متر جلوتر توی درخت کوبید و جونش رو گرفت. اگر نه خودم هزار بار به صلابه میکشیدمش و آتیشش میزدم…
گناه گرفتن آوا هزاران برابر این شکنجهها تاوان داشت!
فقط چند روز کافی بود تا زندگی بدون اون برام جهنم بشه!
دلم میخواست با یه گلوله، یا شاید یه جرعه سم خودمو خلاص کنم. ولی به آوا قول داده بودم تا وقتی که حقمون رو نگرفتم، هرگز از این دنیای لعنتی دست نکشم!
چشمام رو باز کردم. سرم رو از روی فرمون برداشتم. باورم نمیشد! جلوی درِ گاراژِ خونه پارک کرده بودم. پیشونیم روی فرمون له شده بود و درد میکرد. فکر کنم از خستگی خوابم برده بود. هر چقدر به ذهنم فشار میآوردم نمیتونستم مسیری که برگشتم رو تصور کنم و به یاد بیارم.
انگار که واقعا چند دقیقهای رو توی خواب و خیالِ دنیای دیگهای بودم.
ماشین رو خاموش کردم و وارد خونه شدم. روی کاناپه لَم دادم و تلاش میکردم فکرم رو از همه مشکلات خالی کنم؛ هر چند لحظه یکبار، پلکهام روی هم میافتاد و چند ثانیه بعد، با وحشت و عرق سرد روی پیشونی از خواب میپریدم. خواب، رویا و کابوس؛ در کنار هم مزه تلخی خون و سیاهی مرگ میدادند…
به سختی بلند شدم و کنارِ پنجره ایستادم و از پشت نورِ فیروزهای، بیرون رو تماشا کردم.
خورشید تازه طلوع کرده بود.
به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه رو حاضر کنم.
تا زمان شنیدن صدای قلخوردن آبِجوش ناخودآگاه فکرم به سمت جمله نانسی رفت. گم شدن پسر هشت ساله!
بهش دروغ گفتم!! پیدا شدن اون پسر بعد از تصادف نمیتونست سه روز طول بکشه!
قبلا هم شاهدش بودم؛ بارها و بارها…
جسدهای کهنه، با آثار زخم، ضرب و شتم، تجاوز جنسی و حتی شکنجه!
هزاران بار بدنشون رو زیر رو میکردم؛ اما هیچ اثری نبود؛ هیچ اثری!
درک نمیکنم چرا یه انسان باید چنین کاری کنه!
آخه برای چی؟!
چرا باید جنایت کثیفی مثل این اینقدر دقیق باشه؟!
بدون هیچ اثر انگشتی! و یا هیچ سرنخی!
چرا هیچ مظنونی وجود نداره؟!
هوف، انگار این شیاطین سایهنشین هیچوقت قرار نیست تسلیم بشن!
بعد از یکی دوماه، دوباره سر و کلشون پیدا شد؛ دوباره!
سوت کتری بلند شد. شُعله گاز رو کم کردم که یکدفعه صدای جیغ بلندی این سوت ممتد رو ادامه داد و پرده گوشم رو به لرزه انداخت.
به سرعت خودم رو به بیرون ساختمون رسوندم.
وَنِ سفید رنگی با سرعت خیلی زیاد از جلوی چشمام رد شد. فقط یک لحظه بعد، تنها اثری که از اون ماشین به جا مونده بود، بوی مشمئز کننده لنت بود و رد سیاه لاستیک روی خطهای سفید جاده. انگار که برای پایان کار، امضای کثیفش رو با یه پارادوکس سیاه و سفید، کنار تابلوی جنایتش زده بود!
خواستم دنبالش بدوم. امّا، هیچ راهی نبود، هیچ اثری، هیچ سَرنخ یا ردپایی!
با پلیس تماس گرفتم و ماجرا رو گزارش دادم.
در انتظار مامورهای پلیس، روی پلههای جلوی در، مقابلِ حیاطِ اصلی نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد.
-الو سلام.
+س…س…سلام د…کتر
-نانسی تویی؟!
+بب…باید بیاین بیمارستان!!
-چیشده؟!
+فکر… کنم…اون پسر بب…ب…بچه که گم… شدهه بود…
-خب چی شده؟؟ پیداش کردین؟!
+مرده!!!
بالای سرش ایستاده بودم. یه تخت خشک و بیروح با یه پارچه سفید که جایجای اون رو لکه های خون احاطه کرده بودند.
شجاعت برداشتن اون پارچه رو نداشتم. نمیدونستم که قراره با چه منظرهای روبهرو بشم.
دستیارم ماریا، پرونده سفید رو به دست گرفته بود و آماده بود تا مشخصات ظاهری و هویتی جسد رو یادداشت کنه.
با همون ترس همیشگی پارچه رو از چهرش برداشتم.
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم! واقعا عجیب بود!
شاید هم حتی غیر ممکن!!
تماما قرمز بود!
تمام پوست صورت اون طفلک بیچاره رو با ظرافت بینظیری برش داده بودند. قابل تحمل نبود. پارچه رو کنار زدم.
چرا لباس تنش بود؟!
ماریا که نگاه متعجبم رو دید شروع کرد به توضیح دادن:
+دکتر، مامورا گفتن که این جسد بخاطر اینکه مورد قتل بوده تا قبل از تشریح بهش دست نزنیم.
-درسته، برای سالم نگه داشتن مدارک گفتن. مراحل قانونی همینه دیگه!
شروع کردم به در آوردن لباسهاش و بررسی اونها. قاتل هر کسی که بوده، خیلی علاقه داشته خودش رو نمایش بده!
تمام تن پسر بچه رو با زخمهای مختلف با چاقو و تیغ طرحانداخته و در نهایت لباسهاش رو پوشونده بود.
اون قاتل عوضی حتما میخواسته تا آخرین لحظه، شاهکار جنایتش رو با ظرافت توی پردهِ نمایشِ لباسهایِ خونی پیچیده باشه!
همینطور که لباس رو بُرِش میدادم، توی جیب مخفی لباس پسر یه برجستگی حس کردم. دستم رو توی جیب بردم. شکل اون جسم، به یه کارت شباهت داشت. قائدتا یه سرنخ یا شاید هم یه کارت شناسایی میتونست باشه.
نمیدونم چرا یا چطور، اما ترجیح دادم اون لحظه جلوی ماریا بیرونش نیارم. میتونست یه مدرک باشه! ولی خب، نمیخواستم دست پلیس های بیعرضه این شهر بی در و پِیکر بیوفته!
با وجودِ تمامِ خط و خشهای روی بدنش، ظاهرش سالم بود و نشونی از ضربه، خفگی، و یا شکستگی مفاصل حیاتی روی تنش نبود. حتی هیچ ردی از بخیه و خارج کردن اندامهای بدنش هم نبود!
به سختی تشریح پوستی اولیه رو انجام دادم. از ماریا خواستم که رانژور رو برام بیاره.
در حالی که ماریا به سمت کمد وسایل میرفت. اون جسم کارت مانند رو از لابهلای تکه پارچههای لباس پسر بیرون کشیدم.
یک کارت بازی بود؛ شاه خشت!
حتما این کارت، امضای اون حرومزاده بود!
قبل از برگشتن ماریا، کارت رو توی نایلون زیپی جا دادم و توی کشو گذاشتم.
کالبد شکافی اون پسر بچه به اتمام رسید.
اما هیچ اثر انگشت و یا ردی وجود نداشت! غیر قابل تشخیص بود! اما مشخصات احتمالیش با مورد مفقودی که گزارش شده بود مطابقت داشت.
باید برای شناسایی هویتش به آزمایشِ “دیانای” رو میآوردیم. ولی تا رسیدن نتیجه، اون فقط یه جسد بدون چهره و هویت بود!
نتیجهای که بتونه به عنوان دلیل مرگ ثبت بشه، وجود نداشت!
تنها توصیف قابل قبول، با توجه به درصد بالای خون موجود توی بدنش و عدم خونریزی شدید، میتونست سکته قلبی، مصرف سَم یا همچین چیزی باشه.
در نهایت، نمونه خون، ماده مخاطی کولونی و بزاقش رو برای آزمایشگاه فرستادم.
جسد رو توی یخچال سردخونه گذاشتم. دستکشهام رو درآوردم و خودم رو سرگرم شستوشو و گندزدایی وسایل کردم. به محض بیرون رفتنِ مارتا، برای تحویل گزارشِ اولیه کالبدشکافی، رفتم سراغِ کارت. چراغ یو-وی رو روشن کردم و نورش رو روی کارت انداختم.
تبسم تلخی از ترس و هیجان به روی لبم نشست. ظاهرا قاتل اثر انگشتش رو روی کارت جا گذاشته بود!
حالا با وجود این اثر انگشت، پیدا کردن اون روانی خیلی راحتتر میشد.
نمونه فیزیکی اثر انگشت رو با گرافیت برداشتم. اسکنش کردم و عکسش رو برای کسی فرستادم که میتونست کمکم کنه! در واقع؛ تنها کسی بود که از پس اینکار بَر میاومد.
“دیوید”، مسئول اطلاعات سازمان سلامت و بهداشت بود! تنها فرد توی لاروشل که به بانک اطلاعات ژنی و فیزیکی مردم فرانسه دسترسی داشت!
بعد از چند ساعت، پیامی روی گوشیم فرستاد:
“اریتن راگول”
چهل و شش ساله
محل تولد: لاروشل، شرانت مارتینیم، فرانسه
محل سکونت : لاروشل، دیامو، پلاک شماره پانزده
شغل: حسابدارِ میخانه و روسپیخانه “آگوستوس بار”
چشمهام روی صفحه گوشی قفل شده بود!
تمامِ اطلاعاتش رو برام فرستاده بود!
با تعجب پرسیدم:
-دیوید، چطوری این اطلاعات رو پیدا کردی؟
+خخ… نگرانش نباش، ندزدیدمشون که…! اینا فقط نتایج زندگی توی یه کشور پیشرفته هست!
بانک اطلاعاتی مرکزی! مثلث اطلاعاتی بین نیروهای امنیتی، درمانی و اداری؛ به همین سادگی!
-واقعا عالیه! کارت حرف نداره! امیدوارم بتونم برات جبران کنم. دیوید با خندهی منظور داری جوابم داد:
+میتونی دکتر جان! قطعا میتونی! یادت که نرفته همدانشگاهیت یه گی دو آتیشه هست!!
-دیوونه! هنوز هم از این حشری بازیات دست بر نداشتی؟!
+نه! مگه میشه؟! خاطرات دانشگاه رو مگه ممکنه یادم بره؟! اوف یادته هرشب تو خونمون تا صبح تو بغل هم بودیم. همه چیز عالی بود! بعدش چی شد… آقا رادمان، یکدفعه رفت زن گرفت و رفیقش رو قال گذاشت!!
-لطفا بسکن دیوید! اعصاب ندارم!
+خب مگه دارم دروغ میگم؟! تو رفتی زن گرفتی و رابطمونو خراب کردی! راستی…اسمش چی بود؟…آوا!
-اَه ساکت شو دیگه دیوید!
+چته دیوونه! یکم سر به سرت گذاشتما؛ بیجنبه!
-من رو ببخش رفیق، جدیدا خیلی عصبی شدم. راستش…بخاطر اینه که… آوا…فوت…شده! حالم خوب نیست!
+اوه معذرت میخوام، نمیدونستم. متاسفم… خدا رحمتش کنه… ببخشید واقعا، اگر میدونستم این حرف رو نمیزدم…
-هعی بیخیال…مشکل از تو نیست… من باید سعی کنم پشت سر بذارمش…
+امیدوارم از پسش بر بیای رادمان!
-دیوید! این روسپی خونهای که این یارو توش کار میکنه چه جوریه؟
+خخ…معلوم هست چی میگی؟! مگه من صاحبشم که بدونم چطوریه؟!
-نه خب منظورم اون نیست. برام سواله که این مدل کسب و کارها قانونیه؟ زیر نظر ارگانهای دولتیه یا نه؟
+ببین! بذار باهات رو راست باشم. تو درسته که چند ساله اینجا زندگی میکنی، ولی به معنی این نیست که میتونی از همه چیز سر در بیاری! ببین به قول انگلیسیا… هر چقدر سرت بیشتر تو لاک خودت باشه، خطر از دست رفتن سرت کمتره!
-منظورت چیه؟!
+خب… منظورم… اینه که… اینجا همه چیز هم اونقدا که فکر میکنی… حساب شده و منطقی نیست!
خیلی از کارهای خلاف هم توی پولشویی قاطی میشن و با یه جایی مثل این، قانونی کار میکنن؛ اما به این معنی نیست که اونجا همه چیز طبق اصول باشه!
ببین رادمان؛ بعد از دوره کالجمون تا الان، تو یکی از صمیمیترین دوستای من هستی و به همین خاطر نگرانتم! پا توی هر مسئلهای گذاشتی بکش کنار و بخاطر خودت هم که شده، مثل یه شهروند عادی زندگی کن و سرت توی لاک خودت باشه!
-واقعا که! دیوید معلوم هست چی داری میگی؟! چه ربطی داره؟! چی میگی؟
+ببین مهم این نیست که من چی میگم! مهم اینه که الان رفیقم داره به صورت مخفیانه و غیرقانونی میاد پیش من و اثرِ انگشتِ یه دفتردار فاحشه خونه رو میده!
اون هم دفترداری که سابقه حمل و مصرف مواد مخدر و سه فقره تجاوز جنسی داره! با دهها اتهام سنگین دزدی و آدمربایی که اثبات نشدن!!!
برام مهم نیست برای چی داری خودتو وارد این بازیا میکنی؛ فقط هر چی که هست، بکش کنار!! نمیخوام اتفاق بدی برات بیوفته
روی حرفام فکر کن! مراقب خودت باش رفیق…
نوشته: 𝒅𝒆𝒂𝒅 𝒈𝒆𝒏𝒆𝒓𝒂𝒍🎼