شبی سرد
به شدت فشرده شد و یکهو رها شد یک خیسی گرم رو میون پاهاش احساس و سنگینی تنی که حالا دیگه بعد از اون همه تکاپو مثل یک جسد بی حس روش ولو شده بود.
حتی بیشتر از اون شب سرد زمستونی که منتظر دم کلاس زبان ایستاده بود و دست هاش یخ کرده بود. همون شبی که کامیار با ماشین باباش اومد دنبالش چند تا بوق زد و گفت : عزیزم لیدا
همون شبی که بهش یک رز قرمز داد مدرن تالکینگ گذاشت و ازش اجازه گرفت تا دست هاش رو بگیره و بعد یکهو بی اجازه لب هاش رو هم بوسید و لیدا اون قدر خجالت کشید که لپ هاش قرمزتر ازلحظه ای شد که توی سرمای برفی منتظرش بود.
هنوز دوستش داشت حتی بیشتر از اون لحظه ای که روش رو به طرف خیابون برگردوند و یه نفس راحت کشید آخه دید شیشه های ماشین اونقدربخار کرده که چیزی از بیرون دیده نمی شه ویقه ی کامیار رو گرفت خم شد روش و بوسه های بعدی رو خودش زد و بعدی وبعدی وبعدی و حالا کامیار با دستش اون رو بیشتر لمس می کرد دست هاش رو بازوهاش روموهاش رو صورتش رو گردنش رو سینه هاش رو و هر لحظه لب هاش محکمتر فشرده می شد.
هنوز دوستش داشت حتی بیشتر از اون لحظه ای که چهار تا چهارراه جولوتر از خونشون پیاده شد تا دروهمسایه نبینندش و همینطور که آروم آروم دلتنگ تر می شد و لب هاش می سوخت اشک توی چشمش جمع می شد باهر قدم فروغ می خوند و فروغ می خوند :
گنه کردم
گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه دانم چه کردم
در آن خلوت گه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون که حاضر نشده بود بره خونه ی کامیار و کامیار باهاش قهر کرده بود و پای چت به لیدا گفته بود : تو به من اعتماد نداری تو به عشق من شک داری تو من رو درک نمی کنی تو اصلا به احساسات من توجه نداری و به خواسته های من احترام نمی ذاری بهتره این دوستی ادامه پیدا نکنه ولیدا توی دلش گفته بود : تو چرا به احساسات من توجه نمی کنی ؟! اما فقط توی دلش گفته بود و به جاش یه دونه علامت قلب یه دونه علامت گل رز و یه دونه علامت بوسه فرستاده بود.
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که نرفت کلاس زبان و رفت خونه ی کامیار و اون همه فشارو درد و سوزش رو تحمل کرد تا فقط صداقت و عشقش رو ثابت کنه همون روزی که خیلی دیرش شده بود اما کامیار خوابش برده بود همون روزی که خیلی دوست داشت کامیار بیدار شه وبدون اینکه عضو جنسیش بهش بخوره بغلش کنه و محکم ببوسدش اما کامیار بیدار نمی شد و لیدا نمی تونست باز هم منتظر بمونه ملافه رو کشید روی کامیار و لباس هایی که کامیاردونه دونه با بوسه از تنش بیرون آورده بود رو خودش تند تند پوشید و در رو آهسته بست تا محبوبش از خواب بیدار نشه و در حالیکه تمام کوچه رو می دوید فروغ می خوند و فروغ می خوند :
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره به راز من نبرده ای
گذشتم از تن تو که در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که در اثر یک غفلت یک اشتباه کامیار پرده بکارتش رو زده بود و بعد از چند ساعت دلداری و یادآوری قول ازدواج ازش خداحافظی کرده بود یعنی مجبور بودن از هم جدا شن و لیدا توی این حساس ترین شب زندگیش با دستمال کاغذی قرمزی که خون بکارتش رو پاک کرده بود تنهای تنها دراز کشیده بود بالیشتش خیس شده بود از گریه اما از اون روز به بعد عشق کامیار توی قلبش چند برابر شده بود دیگه هر وقت کامیار رو می دید دوست داشت بپره توی بغلش سرش رو بذاره روی شونه هاش لب هاش رو بخوره وگرمای تنش رو بی واسطه حس کنه وتوی آغوش کامیار خوابش ببره.
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون باری که خونواده کامیار رفتن مسافرت و رفت خونشون و شب رو اونجا موند. حتی برای اون لحظه که برای اولین بار با كاميار مشروب خورد ویه دونه سیگار رو با هم کشیدن یا به قول خودش شِِِِِِِِِر كردن. حتي بعد از اون همه حركات متنوع جنسي كه بعد از ديدن چند فيلم پُرن انجامشون داده بود. اون لحظه داغ بود و نمي فهميد انگار كه كوكائين مصرف كرده باشه توي آسمون بود. برهنه بود اما هيچ شرمي نداشت. دوست داشت تموم اون چيزي كه ديده بود رو تجربه كنه مثل يك اسب رام شده بود و كامران مثل يك برده باهاش رفتار مي كرد انگار بعضي از اين كارها اصلا پست نبودند. مثل اين كه اون داشت مي بخشيد تنش رو وجودش رو و شايد انسانيتش رو انگار لوازم بازي عشق افيون وارتر پيروز بر قواعد افسانه مذهب بودند. ديگر احساس گناه نمي كرد. انگار سكس بخش سيري ناپذير و جدا نشدني رابطه شون شده بود. بيش از لذتي كه مي برد اينكه مي تونست يك نفر كه عاشقش هست رو ارضا كنه براش يه لذت بزرگ داشت. بعد از آخرين سكس با دستش كشيد روي صورت كاميار ساعت ۳ شب بود كاميار چشم هاش رو باز كرد ليدا لب هاش رو بوسيد صداش رو ريز كرد و بهش گفت : كامي هيچوقت تنهام نذار من جوجو ام گناه دارم خب و بعد براش فروغ خوند و فروغ خوند :
معشوق من
با آن تن برهنه بی شرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاده
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگریز صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه قدرت را
تایید می کند
او وحشینه آزاد است
مانند یک غریزه سالم
هنوز دوستش داشت حتی اون روزی که بعد از خوستگاری کامیار پای تلفن بهش گفت: مامانم گفته: نه و با هاش دعوا کرده بود که چرا به من نگفتی توی خونه ی اجاره ای زندگی می کنی ؟! چرا شغل بابات رو پنهون کردی چرا چرا چرا چرا و چراهایی که تمومی نداشت و لیدا با خودش فکر کرد چرا تا حالا به این چراها نه خودش نه کامیار فکر نکرده بودن ؟! وچرا وقتی اون همه مبل سلطنتی و کاناپه رو توی خونه ی کامیار دیده بود به اون یک دست مبل راحتی زوار دررفته خونه ی خودشون فکر نکرده بود ؟! گوشی رو که قطع کرد باز هم شروع کرد به فروغ خوندن و فروغ خوندن :
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد باور کند
که باغچه دارد
می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد
آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است
که در انزوای باغچه
پوسیده است
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که کامیار بهش زنگ زد و پیشنهاد داد که بکارتش رو جراحی کنه و گفت کلی پول داده تا خانوم دکتر یک گواهی سلامت بدون تاریخ هم بهشون بده
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که توی یک زیر زمین توی یکی ازمطب های پایین شهر سوزن تیز رو توی اندام جنسیش تحمل کرد و فریاد های بلند کشید و مامانش نبود اصلا خبر نداشت و کامیار هم اجازه نداشت بیاد تو و دست هاش رو بگیره و تا سه شب از ترس اینکه خون ریزیش قطع و وصل می شد یه خواب راحت نکرد و مدام کابوس چهره ی سرد خانوم دکتر رو یا یک قیچی و سوزن می دید
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که کامیار رو با یک دختره ی چاق قد کوتاه توی خیابون دیده بود و بعدش رفته بود جلو و یه دعوای حسابی راه انداخته بود همون روزی که فحش های رکیکی به زبون آورد که تا اون روز حتی به ذهنش هم خطور نکرده بود آخه یکی داشت عشقش رو می دزدید شاید هم عشقش داشت یکی دیگه رو می دزدید.
هنوز دوستش داشت حتی بد از اون روزی که کامیار توی دعوا بهش گفته بود : فاحشه ولیدا فقط گریه کرده بود. همون روزی که کامیار گفته بود : حالا مگه چی شده ؟! خورده که خورده یه گهی خوردم خودم هم درستش کردم آره دیگه نمی خواستمت که درستش کردم دیگه دلم رو زده بودی تو اصلا از جون من چی می خوای فاحشه بابا ولم کن می خوام راحت باشم اما لیدا دیگه گریه نکرد توی تنش یه چیزی فرو ریخت انگار که یه پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشن یخ زد تصمیم گرفت برای همیشه دور کامی رو یه خط قرمز بکشه اینبار با خشم فروغ خوند و فروغ خوند :
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده در شادی و سرورم را
آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
(( او یک زن ساده لوح عادی بود ))
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یک رنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که کامیار آف لاین غلط کردم براش گذاشته بود و بالاخره با هم آشتی کردن. همون روزی که شاید کامیار برای اولین بار صادقانه و بی غرض حرف زده بود. کامیار به لیدا گقت : دوستت دارم عزیزم … یه وابستگی عجیب رو بهت احساس می کنم … مثل یک آدم که معتاد باشه وقتی نمی بینمت مثل این می مونه که مواد بهم نرسیده گیج و منگ و بی مصرف می شم … باورت نمی شه حتی بعضی وقتا حالت تهوع می گیرم … اما چند وقته یه عطشی توی خودم حس می کنم که انگار با تو سیراب نمی شم … حالا تازه می فهمم که من هوسم رو با تو کشتم همون چیزی که خیلی ساله برام عقده شده بود … ببین لیدا با این که خیلی دوستت دارم ولی نمی تونم عاشقت باشم … من نسبت به همون دختره که بستیش به باده فحش یک بی تابی دارم نمی دونم شاید یه عشق باشه شاید هم یه هوس … میدونی هرچی بهم کمتر توجه می کنه بیشتر طالبش می شم … می بینم که خیلی حرف برای گفتن با من داره از فلسفه سرش می شه پیانو می زنه برام هدیه کتاب می خره … برام یه اسطوره ی روشنفکریه … تو شاید وفادار ترین و مهربون ترین زن توی دنیا باشی و بهترین مامان برای بچه هام … اما من دنبال یه چیز دیگه ام که اون دختره به من می ده … البته فکر می کنم که بده … نمی دونم … حالم بده حالم خیلی بده … و لیدا اون روز فقط صبورانه گوش کرد و سر کامیار رو روی پاهاش گذاشت و اونقدر دست کشید روی موهاش تا خوابش برد. لیدا هیچی نگفت و فقط فروغ خوند و فقط فروغ خوند :
بر او بتاب زان که گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تو مال من تن تو مال او
هنوز دوستش داشت حتی بعد از اون روزی که بهش خبر دادن کامیار رو دیدن که یه دسته گل خریده و با مامانش داشتن می رفتن خواستگاری و لیدا دوباره فرو ریخت اونقدر که دیگه نمی تونست سرپا بشه اونقدر که دیگه هیچی نبود هیچی نمی دونست هیچی نمی فهمید دیگه حتی فروغ هم نمی خوند مدت ها بود که فروغ نمی خوند.
هنوز دوستش داشت حتی همین امروز که برای آخرین بار اومده بود تا ببوسدش حتی همین امروز که آمده بود باهاش خداحافظی کنه با یک دستمال کشید روی خیسی میون پاهاش پاک شد یا نه مهم نبود دیگه مهم نبود ملافه رو دور خودش پیچید و روی تخت نشست کامی خوابش برده بود مشروب باقی مونده ی ته لیوان رو تا ته سر کشید رفت کنار پنجره گوشه پنجره رو باز کرد هوا سوز داشت داشت برف می بارید یه سیگار آتیش کرد و تا وسط به تنهایی کشیدش و گذاشتش لب پنجره به کامران نگاه کرد خواب خواب بود نزدیکش شد لب هاش رو بوسید کتاب شعر فروغ رو از توی کیفش در آورد فهرست رو نگاه کرد رفت صفجه ۲۴۸ بعد چند صفحه رو جدا کرد و زیر چند جمله رو خط کشید و گذاشت شون کنار صورت کامیار دوباره لب های کامیار رو بوسید و به سرعت از اتاق بیرون رفت براش دل کندن خیلی سخت بود اما رفت بیرون چرخی توی مهمون خونه زد یه کم روی مبلای سلطنتی لم داد و بعد خودش رو پرت کرد روی کاناپه و هی بالا و پایین پرید فروغ خوند و فروغ خوند :
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
در خونه رو باز کرد و از پله ها بالا رفت. در پشت بوم رو باز کرد باد سردی می اومد ملافه رو سفت تر دور خودش پیچید باز هم فروغ خوند و فروغ خوند :
در کوچه ها باد می آید
کلاغ های منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت می چرخند
و نرد بام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون
دیگر چگونه یک نفر
به رقص برخواهد خواست
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند
باد می آمد
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان
سرشکسته
پناه آورد
در گوچه باد می آید
و من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت
عریانم
و زخم های من از عشق است
از عشق عشق عشق
در میان برف های بام گشتی زد و درحالیکه می رفت روی بالاترین نقطه بایستد باز هم فروغ خوند و فروغ خوند :
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
به پوست کشیده شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است …
کامیار از هوای سردی که توی خونه پیچیده بود بیدار شد دنبال ملافه گشت که بکشه روی خودش اما نبود بلند شد لیدا هم نبود اما صداش می اومد که فروغ می خوند و فروغ می خوند و هی صداش دورتر و دورتر می شد و آهسته و آهسته تر :
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
پرنده مردنی …
پرنده …
پر …
…
و صدای یک فریاد یک جیغ و ازدحام چند غریبه و غوغایی در خیابان صدا از پنجره واضح تر بود به سمت پنجره رفت و متوجه سیگاری شد که لبه پنجره از نیمه خاکستر شده بود و فرصت کشیدنش رو پیدا نکرده بود کامیار از پنجره به پایین نگاه کرد شب بود چیزی معلوم نمی شد باد شدت گرفت کاغذ های روی تخت خش خش کرد کامیار کاغذ ها رو برداشت و خوند:
ایمان بیاوریم به آغازفصل سرد
این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک
خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود
طناب دار تو را می بافند
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره
همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
رازمنوریست که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله
خوب می داند
صدای آژیر می اومد که هر لحظه نزدیکتر می شد
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
چراغ ماشین ها جسد بی جان یک نفر که داشت آهسته آهسته توی برف محو می شد رو روشن می کرد کامیار نگاهش دوباره روی کاغذ ها افتاد
ایمان بیاوریم به آغازفصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
نگاه کن چه برفی می بارد
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بازش یک ریز برف مدفون شد
صدای پدر کامیار بود که تازه به خونه رسیده بودند و به مامانش می گفت : خیلی وقته تموم کرده می گن همون اول تموم کرد جابه جا خیلی جوون بود بهش ۱۸ یا ۱۹ بیشتر نمی خورد کامیار یک صفحه دیگرو خوند :
به مادرم گفتم : دیگه تموم شد
گفتم : همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.
پایان
نوشته: @AZAD@