شب در موزه
کارآگاه خبره بالای سر جسد ایستاده بود و چیزهایی را در دفترچه کوچکش با مداد یادداشت میکرد. گاه گاهی نگاهش را از دفترچه میگرفت و نگاهی به جسد میانداخت و دوباره یادداشت میکرد. کمی آن طرفتر، افسر مسئول پرنده با مافوقش درباره وارد کردن این کارآگاه خصوصی به پرونده بحث میکرد و سعی میکرد مافوقش را برای کمک گرفتن از کارآگاه متقاعد کند.
-قربان! این آدم همون کسیه که پرونده قتلهای فلافلی رو حل کرده.
-اونی که 10 نفر توی آخرین جایی که رفته بودن، یعنی مغازه فلافلی؛ غیب شده بودن؟ بدیهی بود که قاتل صاحب فلافلیه.
-پس چرا هیچکدوم از افسرهای خودمون زودتر کشف جرم رو اعلام نکردن؟
-سادهس! چون مسئول منگنه اون ساعت رفته بود نماز و بعد هم یهو اعلام کردن که وسط روز هلال ماه رویت شده و مسئول منگنه اداره هم چون از نیروهای ضروری نبود؛ رفت تعطیلات و دو روز طول کشید تا منگنه به کادر اداری برسه.
-خب این هیچی! این آدم همون کسیه که پرونده عطر فروش قاتل رو حل کرده.
-اونم با الهام گرفتن از فیلمی که شب قبلش در این مورد دیده بود؟ احمقانهس!
-حالا که بچهها مدارکی که باید رو جمع کردن، اجازه بدین کارآگاه توی محل جرم بمونه. ضرری که نداره! من خودم اینجا باهاش میمونم!
-یه آدم به قتل رسیده و یه الماس به سرقت رفته باقری! نمیفهمم این اصرار برای همکاری با این یارو برای چیه. اما این پرونده خودته؛ اگه میخوای اینطوری حل بشه باشه. سه ساعت باقری! سه ساعت میتونه تو محل جرم بمونه!
افسر کمی بعد به کارآگاه پیوست و سالن موزه کم کم از پلیسهایی که مدارک را جمعآوری میکردند خالی میشد. کارآگاه همچنان داشت یادداشت برمیداشت و اعتنایی به افسر نمیکرد. زمان به تندی میگذشت و تنها چیزی که عاید افسر شده بود، صدای حرکت مداد روی کاغذ بود. افسر کنجکاو و کنجکاوتر شد تا نهایتا کنجکاویاش از پشت سد سکوت فوران کرد:«میتونم بپرسم چیکار دارین میکنین؟»
کارآگاه بیآنکه دست از نوشتن بردارد با بیاعتنایی اما سریع جواب داد:«افکارمو یادداشت میکنم».
افسر که از اینکه شاید پیشرفتی حاصل شده باشد خوشحال شده بود گفت:«میشه من رو در جریان این افکارتون بگذارید؟»
کارآگاه نگاهش را از روی دفترچه گرفت و به افسر نگاهی انداخت که سنگینی غرور رازآمیز آن نگاه، افسر را بیشتر تشنه جواب میکرد. این نگاه بالا به پایین، افسر را به این فکر انداخت که چطور قبلا متوجه قد بلند کارآگاه نشده. کارآگاه توضیح داد:«دارم به بنیانهای فلسفی فلسفه دکارت فکر میکنم. اینکه دکارت یه شک دستوری رو برای اثبات وجود استفاده میکنه، رندانه، جالب و احمقانهس. میفهمی که چی میگم؟»
افسر جا خورد:«یعنی درمورد جسد چیزی نمینوشتین؟ باور نمیکنم! خودم دیدم که هر چند وقت یک بار چشم از دفترچه میگرفتین و به جسد نگاه میکردین! حواسم بهتون بوده پس لطفا شوخی نکنید»
کارآگاه با اشتیاق پاسخ داد:«اوه لعنتی مچمو گرفتی! البته نه در اون مورد که فکر میکنی. راستش چشمام مشکل دوربینی دارن؛ فقط همین. هر از گاهی باید چشم از صفحه کاغذ و کتاب بگیرم و یه چیز دورتر رو نگاه کنم.»
افسر متعجب شده بود و هیچ نمیگفت. نمیدانست چه بگوید. کارآگاه اما بلافاصله گفت:«خب! بریم سر وقت کارمون! بگو ببینم! اسمت چی بود؟»
-باقر هستم قربان!
-بیشتر منظورم اسم خانوادگیت بود.
-باقری! باقر باقری.
-پیچیده شد! پسوندی چیزی نداره اسمت؟ شاید اون طوری راحت تر باشم صدات کنم.
-باقرآبادی هست پسوند اسمم.
کارآگاه سرش را به سمت افسر چرخاند و در حالی که در چهرهاش ترحم توام با تعجب موج میزد گفت:«بگو ببینم! بابات تو دلقک سیرک یا جشن تولدی چیزی بوده؟»
-بله قربان! دقیقا! میدونستم میشه به حس کارآگاهی شما اعتماد کرد! چطور فهمیدین؟
-اوه لعنتی! فکرشو نکن باقر باقری باقرآبادی! بگو ببینم. تو صحنه جرم چی میبینی؟
کارآگاه بعد از پرسیدن سوالش، با دست کل محوطه موزه را نشان داد. افسر گفت:«مردی که مرده، یاقوتی که دزدیده شده و…»
کارآگاه دستهایش را پشت گذاشت:«نگفتم بدیهیات رو بگو دوست کندذهن من! اینجا ماهی قرمز دارن؟»
-ماهی قرمز قربان؟
-بله! دهن باز مقتول و قیافش حین مردن یجوریه که انگار داشته برای یه ماهی قرمز آواز میخونده.
-آواز میخونده؟
-بله مرد جوان! وقتی میخوای صدای نکره و مسخرهت رو کسی به یاد نیاره و در عین حال میل داری برای یه موجود زنده آواز بخونی، بهترین انتخاب یه ماهی قرمز اسکله که 3 ثانیه بعد همه چی یادش میره و همزمان با مزخرفی که میخونی، دهنشو باز و بسته میکنه انگار رو ریتمه. گفتن بدیهیات بسه دیگه. برام چیزی که با ماتیک روی تابلوی استاد فرشچیان نوشتن رو بخون!
-روی تابلوی استاد فرشچیان؟
-ببینم قراره هرچی که میگم رو تکرار کنی؟ نکنه ماهی قرمز ماجرا خودت بودی؟
و با قدمهایی بلند، در حالی که با غرور دستهایش را پشتش قفل کرده بود به سمت تابلو حرکت کرد:«نمیدونم چرا تو و همکارات حقوق میگیرین. براتون مهم بوده که مقتول با گلوله کشته شده اما سوختگی جای شوکر که درست زیر گردنش قرار داره رو فراموش کردین! اون به کنار، روی تابلوی به این مهمی با ماتیک یه چیزی نوشتن که نمیتونم بخونمش! یه کمکی میدی؟»
افسر که از اطلاعاتی که کارآگاه به دست آورده بود متعجب شده بود به سمت کارآگاه رفت و در حالی که مطمئن نبود کدام رفتار کارآگاه را باور کند، نوشته ریز و سرخرنگی که روی لباس سفید زنی در تابلو نوشته شده بود را با صدای بلند خواند«صفر بیست و یک، چهارصد و نود و دو… دوره چهارصد هزارتومانی»
کارآگاه بلافاصله گفت:«گوشی همراه مقتول رو پیدا کردین؟»
افسر جواب داد:«بله! چطور مگه؟»
کارآگاه در حالی که تلفن خودش را از جیب بیرون میآورد گفت:« شماره کارکنای موزه رو که داری! درسته؟»
-بله قربان!
-خوبه. شماره همکار این یارو نگهبان مرحوم رو برام بخون!
افسر با تعجب گفت:«الآن؟ الآن نصفه شبه قربان! حتی خبر نداره که همکارش فوت کرده!»
کارآگاه بلافاصله پاسخ داد:«دقیقا! نکته ماجرا هم همینه! عجله کن!»
افسر هم گوشی تلفنش را بیرون آورد و شماره را خواند. چند لحظه بعد، بعد از چند بوق کشدار ممتد، کارآگاه داشت با همکار مقتول حرف میزد. اما نه با صدای خودش! کارآگاه در کسری از ثانیه صدای خود را زنانه کرده بود در مقابل نگاه بهتزده افسر داشت به عنوان همسر مقتول با همکار مقتول-که به نظر گیج خواب بود- دعوا میکرد.
-شما مردا همتون مثل همید عوضیا!
-چی شده رعنا؟
-چرا موسی یه گوشی دوم داره و من نباید بدونم؟ تو مثلا همکارشی! چرا کمک کردی با زندگی من بازی کنه؟
-کی؟ کی گوشی داره؟
-خودتو به اون راه نزن. من همه چیو فهمیدم دیوث. فردا صبح به زن تو هم همه کثافت کاری که با شوهرم میکردین رو میگم. خائنای کصکش
-رعنا خانوم! عزیزم! آروم باش یه دقیقه! تو اصلا الان تو موزه چیکار میکنی؟ جای اون گوشی رو چطوری فهمیدی؟ بابا کلیدای کشو نگهبانی رو گفتم بذار تو همون اتاق سگی بمونه.کیرم دهنت موسی…رعنا خانوم ببین…
و کارآگاه تلفن را قطع کرد. با همان صدای زنانه کفت:«یه دستی زدم بهش باقری! یه گوشی دیگه داره که تو کشو اتاق نگهبانیه! پس…»
افسر که از پیشبرد کارشان خوشحال شده بود، نگاهی به ساعتش انداخت. 45 دقیقه از زمان مصرف شده بود. به سمت نگهبانی دوید. همین که کارآگاه از رفتن افسر مطلع شد، نفس راحتی کشید. شکمش را آزاد کرد و برآمدگی شکمش که تا آن موقع داخل داده بود و از افسر پنهان کرده بود را خاراند. همزمان با صدای زنانهاش گفت:«ولی واقعا دکارت چطور میاد و یه شک دستوری رو به عنوان شک مطلق در نظر میگیره؟»
با شنیدن صدای پای افسر، خود را جمع و جور کرد. دست از خاراندن خودش کشید و شکمش را تو دادو خشک و محکم ایستاد و گلویش را صاف کرد. افسر خود را به او رساند:«از یه زنه پیامک داشته. دو ساعت قبل از قتل!»
کارآگاه به او توپید:«کی گفته توشو نگاه کنی؟ گفتم فقط بیارش.»
افسر که توی ذوقش خورده بود و ناراحت شده بود؛ گوشی را به سمت او گرفت. کارآگاه گفت:«حالا دیگه میتونیم بفهمیم اینجا چند ساعت قبل چه خبر بوده.»
افسر پرسید:«چرا اینا رو از توی دوربینای موزه چک نمیکنیم؟»
کارآگاه پاسخ داد:«چون داستان داره تو زمانی میگذره که دوربین مداربسته اختراع نشده.» وسپس دکمههای پیراهنش را باز کرد که زیر آن، جلیقه انگلیسی قرن بیستمی پوشیده بود-همانها که پوآرو و شرلوک هلمز، قدیمیترش را میپوشند و این حرفها- افسر گفت:«خب پس چطوری گوشی تلفن همراه توی داستان هست؟»
کارآگاه دستش را زیر چانهاش گذاشت:«راست میگی!» و بعد دکمههای جلیقه قرن بیستمی را باز کرد که تیشرتی صورتی زیر آن پوشیده بود-از همانها که تینیجرهای قرن بیست و یکمی میپوشند و این حرفها- و به سرعت ادامه داد:«حتما باگ داستانه! نویسنده خواسته منتقدهای داستانش هم به یه نون و نوایی برسن. این حرفا رو ول کن! آخرین تماسهای تلفن همراه رو چک کن!»
افسر سریع اطاعت کرد:«یک ساعت قبل از قتل، یه تماس داشته از شماره صفر بیست و یک، چهارصد و نود ودو …»
کارآگاه بلافاصله گفت:«شماره روی تابلو!»
افسر احساس خوشحال کرد:«خودشه»
کارآگاه آمرانه گفت:«زود باش! بهش زنگ بزن»
بعد از چند بوق کشدار، یک نفر-که صدای پیری هم داشت- برداشت:«گروه آموزشی قلمچی! کاظمشون هستم،رییس کل، دوره مورد نظر خود را انتخاب کنید. دوره صدهزار تومانی، دوره دویست هزار تومانی…»
کارآگاه بلافاصله با اشاره از افسر، مبلغی که روی تابلو نوشته شده بود را پرسید و افسر عدد 4 را با دست نشان داد. کارآگاه سریع گفت:«دوره چهارصد تومنی!»
صدای بوقی شنیده شد. دوباره صدای همان پیرمرد از آن طرف خط بلند شد:«دوره چهارصد تومانی، کاظمشون هستم، کاظم قلمچی، مسئول دوره چهارصد تومانی و فروش اسباب بازیهای جنسی. همونطور که اطلاع دارید؛ کد رمز دوره چهارصد تومانی شما رو به درگاه فروش ابزار بیدیاسام وصل میکنه. دوباره یه دونه از اون شوکرای قوی میخواین؟ اوه شما عجب زوج داغی هستین؟»
افسر با تعجب پرسید:«یعنی شما، کاظم قلمچی، اسباببازی جنسی میفروشین؟»
پیرمرد از آن طرف خط جواب داد:«اوه بله! گروه آموزشی و این کشکا پوششمونه. البته چندان هم پوشش نیست چون با کتابا و سوالاتمون کون دانشآموزا رو پاره کردیم.»
صدای ضعیفی از همان طرف خط گفت:«اَی کاظم ایشالا خفه بیشی تو! چرا اطلاعات سری رو لو میدی؟».صدا، صدای یک پیرزن بود. کاظم در حالی که سعی میکرد صدایش توسط تلفن منتقل نشود، آرام به زن پاسخ داد:«اطلاعات سری نمنهدی؟ تازه بهشون شوکر سکسی فروختیم بابا! شماره آشناس!»
و بلافاصله تلفن قطع شد. کارآگاه گفت:«پس جریان سوختگی زیر گردن مقتول اینه! باید بگردیم!».
نیمساعت بعدی را، افسر و کارآگاه، هرکدام جداگانه؛ سالنهای دیگر موزه را جستجو کردند. این جستجو زمانی تمام شد که افسر متوجه صدایی در انتهای راهرویی که داشت آن را کاوش میکرد شد. صدا از طرف یکی از ستونها میآمد. افسر به ستون نزدیک شد. پشت ستون را سایهای تاریک فرا گرفته بود. افسر متوجه زنی پشت ستون شد. زن لباس چرم سیاه و سکسی پوشیده بود و موهای بلوندی داشت. پشتش را به افسر کرده بود و داشت برای افسر شِیک میکرد. برآمدگی کون زن حسابی در هوا جابجا میشد و میلرزید. افسر فراموش کرد که دستش را به سمت تفنگش ببرد. برعکس، به سمت زن حرکت کرد. زن با صدای لوندی میگفت:«بیا باقر! جلوتر بیا!»
افسر جلو رفت. متوجه شد که حسابی راست کرده. کیرش در شلوار داشت میترکید و میخواست شلوارش را پاره کند. خود به خود او را به سمت کون لرزان زن میبرد.
در یک لحظه، چشمان افسر سیاهی رفت و افسر در شکمش احساس برقگرفتگی کرد. چند متر عقب پرت شد و سرش محکم به زمین خورد. صدای کارآگاه را شنید:«حالت خوبه باقری؟».
چیزی نگفت. نمیدانست چه اتفاقی افتاده. این بار صدای زن گفت:«پرسیدم حالت خوبه باقری؟ شوکر مذکور رو پیدا کردم و انگار خوب کار میکنه»
باقری چیزی زیر لب زمزمه کرد که خودش هم درست معنیاش را نمیفهمید. سیاهی رفتن چشمش کمتر میشد و با چند زمزمه دیگر موفق شد، زمزمه معناداری کند:«اون زنه تو بودی؟»
-بله باقری! من اعتقاد شدیدی به بازسازی صحنه جرم دارم. پس تصمیم گرفتم شروع کنیم به بازسازی تا بفهمیم نگهبان بیمکانی که از ترس زنش تخم نداشته زن روسپی رو خونه ببره و به تمایلات بیدیاسامیش برسه دقیقا چطوری مرده.
-شروع کنیم؟ به چی؟
-باز شروع کردی به تکرار واژگان کلیدی من؟ بله این شوک اولیه شروعش بود. تو الان باید نقش اون نگهبان رو بازی کنی و من هم نقش زنه.
افسر نمیتوانست از جا بلند شود. نفس عمیقی کشید. کارآگاه اما خود را بالای سر او رسانده بود و افسر مالیده شدن چیزی را به لبهایش حس میکرد. پس از خلسهای که با عقب و جلو شدن آن چیز در دهان افسر گذشت، ناگهان افسر به خود آمد و جیغی کشید:«این چیه؟»
اما از حالتی که کارآگاه روی بدنش خیمه زده بود میدانست چه شده. برای کارآگاه ساک زده بود!
کارآگاه در حالی که همچنان کیرش را به لبهای افسر فشار میداد، حالت متفکرانهای به خود گرفت و گفت:«اوه باقری! همونطور که گفتم من به باسازی صحنه جرم علاقه زیادی دارم. همه کشفیات از همین آغاز میشه! ولی خب نخواستم از اون دیلدوعه استفاده کنم برای اینکار. فکر نمیکنم جاهای خوبی فرو شده باشه که الان بخواد بره تو دهن تو!»
افسر که احساس تهوع میکرد؛ به پهلو چرخید تا بالا بیاورد. کارآگاه فریاد کشید:«نه! مقتول بالا نیاورده! واقع گرایی صحنه جرم رو خراب نکن. تو هم نباید بالا بیاری».
چند دقیقه طول کشید که افسر به خود مسلط شود. چند نفس عمیق کشید و به لباس زنانه چرمی که کارآگاه پوشیده بود نگاه کرد. گفت:«ببینم! اینا هم زیر اون لباسای دیگهت پوشیده بودی؟»
کارآگاه پاسخ داد:«نه! همه چیو برات تعریف میکنم. اما الان وقت کمه. باید سریعتر بازسازی صحنه جرم رو تموم کنیم.»
قبل از اینکه افسر فرصت کند دهان باز کند بگوید که چطور قرار است این کار را کنند؛ کارآگاه چسبی روی دهان او زد و افسر دیگر نتوانست حرفی بزند. کارآگاه دستهای او را نیز بست و در حالی که داشت پاهای افسر را میبست، نطق قرایی درباره ارزش بازسازی صحنه جرم کرد. پس از اینکه کارش تمام شد؛ شروع به مالیدن کیر افسر از زیر شلوار کرد و از او خواست که مجبورش نکند تا برای سهولت در فعل راست کردن کیر برایش دوباره شِیک کند. در حال که کیر افسر را بالا و پایین میکرد گفت:«اساسا کیر مقتول حین مرگ راست بوده.»
و پس از مکث و چند نفس عمیق که معلوم نبود از سر شهوت است یا سعی او در تمرکز، ادامه داد:«آهان! راستی گفتی این لباسا رو از کجا برداشتم. پشت ستون یه زنه افتاده بود و زیرش هم لزج بود. امیدوارم اونطور که بوی خون میداد خون بوده باشه و نه ترشحات ارگاسم چون دوس ندارم لباساشو در اون حالت پوشیده باشم»
افسر با چشمهایی درشت شده داشت به او نگاه میکرد و سعی کرد خود را از لباس چرمی او دور کند. سپس تقلا کرد که حرف بزند اما چسب روی دهانش اجازه نمیداد. کارآگاه گفت:«اوه حتما میخوای بپرسی ربطش به این قضایا چیه؟ منم نمیدونم! شاید یه آدم تصادفیه که اونجا مرده. شایدم بخشی از موزهس. نمیدونم راستش.»
افسر سرش را به نشانه نفی تکان میداد و تقلا میکرد حرف بزند. با چشمهایش از کارآگاه خواهش میکرد. در همین حین کارآگاه داشت توضیح میداد که افسر خوب در نقشش فرو رفته و خوب التماس میکند. ناگهان صدای پایی در سالنی که آنها بودند پیچید و پیش از اینکه صاحب صدا، نگاه افسر و کارآگاه را به خود جلب کند گفت:«خدای من! دوباره! این چه زندگی کثافتیه! تحمل دزدی کردن های خودم یه طرف و تحمل دو نفر که تو موزه سکس میکنن یه طرف! خدای من! نشد یه بار توی موزه بیام و دوتا احمق در حال سکس نباشن!»
کارآگاه به سمت صاحب صدا که ماسکی روی صورت کشیده بود داشت تابلوی فرشچیان را بیرون میبرد برگشت:«در حقیقت ما سکس نمیکنیم! داریم بازسازی صحنه جرم میکنیم!»
مرد نقابدار گفت:«اوه! دفعه قبل هم اون زن و مرده گفتن دارن فانتزیشونو که سکس زندانی و زندانبان با شوکره انجام میدن. منم دارم دزدی میکنم. خوشبختم!»
کارآگاه حالتی متفکر گرفت و طوری که انگار معما حل شده باشد گفت:«اوه! رفیق تو تئوری خوبی داری! شاید اونطور که تو میگی واقعا یه دزد در کار بوده باشه که اونا رو در حال سکس دیده و نگهبان که خواسته مانع دزد بشه رو با گلوله زده. بعد هم زنه رو زده. جالبه! واقعا جالبه! خدا تو رو برامون فرستاد. از این همکارت باقری خیلی مفیدتر بودی رفیق. حالا به ادادمه بازسازی صحنه جرم بپرداز. نقش دزد رو بازی کن. منم نقش خودمو. تا ببینیم چی میشه!»
و کارآگاه به مالیدن یر افسر با شوق بیشتری ادامه داد.
دزد با بهت کمی به آنها نگاه کرد. سپس سری تکان داد، سنگینی تابلو را حمل کرد و به سمت خروجی سالن حرکت کرد.
نوشته: God_of_crush