شخصیت
-: خب چه خبر ؟
-: سلامتیت …
-: چرا دیروز جواب نمیدادی ؟
-: کار داشتم …
دهنم باز میشه که بگم چه کاری اما قبل از لزرش حنجره ام نظرم عوض میشه …
-: خیلی هم خوب …
نوک مداد مشکی خدا روی صفحه ی سفید زندگیم قرار گرفته … یعنی چی میشه آخرش …
رو به دریاچه ی پارک آزادی نشستیم … دو نفریم اما جای یک نفر رو گرفتیم … دست “چپ”ش رو دورم انداخته و سر من رو شونه ی “راست”شه …
چند دقیقه ای هست اینجوری هستیم … چشمام سنگین شده اما اصلا خوابم نمیاد … نمیدونم اعتماد بهش باعث این سنگینی شده یا اعتقاد یا احترام یا …
یک هفته ای از روزی که اومد خونمون گذشته …
روزی که فک کنم تونستم صداقتم ، جدیّتم ، اعتمادم ، حسم ، تفکرم رو بهش ثابت کنم …. روزی که تونست “انصاف”ش رو بهم ثابت کنه … روزی که (نمیگم باهم ، چون من هر لحظه با اونم و خودم رو کنارش تصور میکنم) کنار هم بودیم … با هم غذا خوردیم … با هم خندیدیم … با هم رفیق بودیم …
یه دفه میپرم … هراسون اطرافو نگاه میکنم … درختای بید مجنون … قایق های داخل آب … آهنگی که سایت قایقی پخش کرده … رنگ آب … دختر پسرایی که جفت جفت رد میشن … صدای خنده ها … صدا پچ پچ … صدای خش خش هوای شهر های شلوغ (که ققط موقعی که خارج از شهریم متوجه وجود اون صدای میشیم ) … یکی دو ثانیه طول میکشه تا متوجه موقعیت بشم و به یاد بیارم …
چشم تو چشم شدیم …
-: کی خوابت برد که الان پریدی ؟؟
-: هان ؟؟؟
-: خوبی رضا ؟؟؟
-: آره آره ، چیزی نیست . . .
لبخندی میزنم و دوباره سرم رو میذارم روی شونش…
سکوت خاصی بینمون حکم فرمایی میکنه … کم برام پیش میاد که ندونم چی بگم … ندونم چجوری باید سر صحبت رو باز کنم … اما الان اصلا مغزم کار نمیکنه …
این ۹ ماه مثل یک فیلم با دور تند داره از جلو چشمام رد میشه …
اسم رضا رو هم بنویس …
جامون رو تصرف میکنن …
کسی نبود باهاش حرف بزنم …
به خودت احترام بذار …
کتابخونه …
چنگیز …
بوی عطر هدیم …
ساعتی که براش خریدم …
دست بندی که برام خرید …
گرمی دستاش …
تمام ۹ ماه … تک تک لحظاتش …
((به این اعتقاد دارم که تا حد امکان نباید سوالی پرسیده بشه … روابط باید بر مبنای اعتماد صِرف بر پا شه … فکر میکنم این موضوع خیلی میتونه شخصیتم رو مبهم کنه اما اگه یک خوبی هم داشته باشه اینه که باعث صداقت و صراحت در درک احساس طرف مقابلت میشه … باعث درک کردن اهمیتی که بهت میده میشه … وقتی قرار باشه چیزی رو بفهمی انقد اصرار میکنه تا متوجه بشی و وقتی که قرار نیس بفهمی ، خب هیچی نمیگه … خیلی ساده … اما سخت … برای همینه که ازدواج زود هنگام رو درک نمیکنم … به وجود اومدن اعتماد مستلزم زمان زیاده …))
یعنی اشتباه کردم … نه … شاید سکوتی که میکنم باعث شده فکر کنه اهمیتی نمیدم و به تعبیری روش غیرتی ندارم …
-: دیروز چرا جواب نمیدادی ؟
-: پرسیدی که ، گفتم کار داشتم
یکم جسارت …
-: چیکار داشتی ؟
-: هیچی !
کل تنم یه دفه سرد شد … یه چیزی توی دلم ریخت پایین … چیزی رو داره پنهان میکنه ؟ … نه بابا … زیادی حساس شدم … علیرضا مَرده … ” رفیقه ” … رفاقتمون مثل قبله فقط باید چاشنی اعتماد رو بیشتر به کار ببرم تا دلچسب شه …
-: میگم علیرضا
-: جانم
دلم گرم میشه …
-: بریم یه قدمی بزنیم ؟
پا میشه … راه میافتیم … آروم راه میریم … دستمو توی دستش قلاب میکنم … روی گرمی دستش “تمرکز” میکنم …
چی شد ؟؟
-: زشته نکن
-: چی ؟
-: میگم دستمو ول کن
-: باشه
” ول میکنم ”
سکوت میکنم … چند قدم که میریم جلو بر میگرده نگاهم میکنه …
-: ناراحت شدی ؟
صداش رو نمیشنوم … بد جوری رفتم تو فکر … میزنه به شونم و دوباره تکرار میکنه …
“سکوت”
یه دفه به خودم میام … گرمی دستش “تمرکز”م رو به هم میزنه …
انصاف ؟
دوست داشتن ؟
اهمیت ؟
توجه ؟
یا
“ترحم” ؟؟؟
…
روی تختم نشستم و دارم به اتقاقای امروز فکر میکنم … این تعلل هاش چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟؟… تناقض داره با اون انصافی که ازش سراغ دارم ! … شاید این انصافی که داره موظفش کرده که با من باشه … به من ترحم نشون بده … از همون اول … یا شاید یه نفر سوم …
وایسا ببینم …
چرا دارم به اینا فکر میکنم ؟ … من که تنها و متورک بودم … من که ترد شده بودم …
من که فقط “من” بودم چه حقی دارم راجع به اینا فکر کنم ؟ …
علیرضا بود که دوباره روشنم کرد … اون بود که منو به من فهموند … اون بود که شد ناخدای کشتی رضا توی دریای مواج تفکراتش …
اگه چیزی باشه که لازم باشه بدونم خودش بهم میگه …
تازه اگرم باشه اگه امید وارم نباشه باید بمونم … باید بجنگم برای علیرضا … باید رد پاش رو روی خیابون گِلیه زندگی ، بین تمام رد پا های مشابه تشخیص بدم و دنبال کنم …
کفش آهنی …
هرجور شده باید نگهش دارم … حتی به قیمت از دست دادن “شخصیتم” …
اما نباید باشه … فقط یک فکر بیخودیه که میخواد بین من و اونو شکرآب کنه …
من و علیرضا با هم خواهیم بود …
نوشته: رضا