شهبانوی حرمسرای همایونی …
از پشت پنجره اندرونی کاخ گلستان خیره شدم به حیاط ؛ به مستخدمایی نگاه میکنم که حالا چندروزه عزادارن و سیاه پوشیدن . پارچه های سیاه از در و دیوار کاخ آویزونه ، آخ که چه شوم بود این سفر فرنگ !
شوم ؟ چرا شوم ؟ چه فرقی به حال من میکنه ؟ مهدعلیا نه ، یکی دیگه ؛ هرکی ته و توی این دیگ رو هم بزنه توفیری نداره ؛ مگه این تاج به مهدعلیا وفا کرد که من بخوام غصهش رو بخورم ؟ به جهنم !
صدای در منو به خودم میاره ، با باز شدن در خواجه ربیع میاد تو اتاق . تعظیمی میکنه و میگه :(( بانوی من ، خانم عفتالسلطنه اجازه ورود میخوان .))
با اشاره بهش میگم بیاد تو اتاق . خواجه میره بیرون و عفت میاد تو اتاق . به ظاهر غمگینه ولی همین که خواجه میره بیرون قیافهش عوض میشه . به حالت تمسخر بهش میگم :(( عفت ؟ تو چرا عزا گرفتی ؟ برای تو که بد نشد ، اتفاقا زنجیر از پات برداشته شد و از شر سرخری مثل مهدعلیا خلاص شدی ؛ گونه خراشیدن و گیس از سر کشیدن چرا ؟))
عفت با اون هیکل چاقش روی مبل روبروی من میشینه و یه سیب از ظرف روی میز برمیداره و میگه :(( وا ؟ گلین تو دیگه چرا ؟ تو که بیشتر از همه زندگی کردی تو این حرم هزارتویِ هزار فرقه . تو دیگه چرا این حرفو میزنی ؟ بالاخره ظواهر رو باید حفظ کرد . عقل این مردم به چشمشونه ، الان دو قطره اشک از این چشمِ لامصب نریزه ، پس فردا جنده های حرم مارو از چشم شاه میریزونن .))
میگم :(( اتفاقا چون بیشتر از همهتون اینجا زندگی کردم اینو میگم .))
عفت یه گاز گنده به سیبش میزنه و میگه :(( چرا نیومدی اندرونی مهدعلیا ؟ گمونم قبلهعالم خیلی ازت دلگیر شده باشه .))
میگم :(( مگه قبلهعالم هم اومده بود ؟))
عفت پاشو میندازه روی اونیکی پاش و میگه :(( دکی ! کجای کاری تو ؟ شاه وقتی فهمید انیسالدوله تو اندرونی مهدعلیا براش مراسم گرفته سرزده اومد اونجا . بعد این امینهاقدس مادهمولا هم خواست خودشو شیرین کنه پیش شاه ، یه ضجههایی میزد که دل سنگ آب میشد ، انگاری راستی راستی ننه اون بوده که مرده ، بعدش یهو وسط ناله و ندبه غش میکنه .))
گفتم :(( پشت گوش ماهم که مخملیه ، شمام چه سادهلوح هایی هستین ؛ زنیکه پتیاره یا میخواسته مجلس انیسالدوله رو بهم بزنه یا میخواسته خودشو بندازه تو دل شاه .))
عفت میگه :(( فردا قراره نعش رو از شبستان مسجد جامع سلطانی حرکت بدن ببرن قم ، تو حرم حضرت معصومه پیش خاقان مغفور دفنش کنن .))
با بیخیالی دستم رو تکون میدم و میگم :(( در امان خدا .))
عفت با تعجب میگه :(( یعنی چی ؟ یعنی نمیخوای بیای ؟))
میگم :(( بیام که چی بشه ؟ دلم سبک بشه ؟ مگه دلم غمی هم داره ؟ کم نکشیدم از دست این زنک ، تا زنده بود تسمه ها از گُرده ما کشید ؛ حالا بریم یهلنگه پا ، رو چشممون اشک رو لبمون آه ؛ که چی ؟ ملکجهان خانم به ملکوت اعلی پیوستند ؟ خب پیوسته باشند ، بهتر . بیام که خودمو پیش شاه عزیز کنم ؟ کدوم شاه ؟ شاهی که چندساله حتی یه خبر ازم نمیگیره ، فقط تو مجلس سلام میبینمش و جشن عید اول سال ؛ یا شاهی که راه به راه هَووی گلپری و رختزری و گیسگلابتون و پوستمرمری برام میاره ؟ بیام که عزتم تو این حرم خراب شده بره بالا ؟ میخوام صدسال سیاه نره . والله بخدا جندگی بهتر از این زندگیه . نه بوی مادر نه دست محبت پدر و نه سایه شوهر . خسته شدم از بس چپیدم تو این اندرونی که آیا یه روزی شاه هوس کنه بیاد منو ببره خلوت همایونی . شاه مارو گرفته واسه عیش خودش ؛ نه اسماً ، من اگه رسماً زن اول شاه بودم عزتم خیلی بیشتر از این حرفا بود . من فاتحه این حرم رو وقتی خوندم که دیدم شان و منزلت منی که شاهزاده خانمم کمتر از یه دختر دهاتی زادهی پاپتیه .))
عفت با ترس گفت :(( هیس ! آرومتر زن ! اینجا کاخ گلستانه ! خشت به خشت دیوار موش داره ؛ قباحت داره این حرفا . گلین من تورو خیلی عاقل تر از حرفا میدونستم .))
گفتم :(( حرف حق تلخه عفت . برای تو که بد نمیشه ، آزاد میشی و آسودهخیال . پسر زائیدی برای شاه ، میشینی لذت از زندگیت میبری . غصه میگیری که چرا ولیعهد نشد پسرت ؟ مگه ولیعهدی پسرم چه گلی به سر من گرفت ؟ الان اون طفل معصوم بیگناه زیر خاک سرد شاهعبدالعظیم ، من اینجا توی زندان این شاه دژخیم .))
عفت گفت :(( نگو گلین ، نگو ! ناسلامتی تو زن ارشد شاهی ، تو ملکه این کشوری !))
گفتم :(( یهروزی ، یه زمانی منم عاشق شاه بودم ، وقتی هنوز پای هیچکدوم از شما توی زندگیم باز نشده بود ؛ یه روزی ، یه زمانی منم شاه رو دوست داشتم ، وقتی هیچ رقیبی نداشتم ؛ یه روزی ، یه زمانی منم دورانی داشتم ، وقتی شاه وفادار بود ، نه اینهمه جفاکار . من همسفر و همراه میخواستم و شاه همبستر . من به هزار امید و آرزو وصلت کردم با ناصرالدین میرزای ولیعهد ولی قبلهعالم بخاطر این اومد به حجله من که مرد بودن خودشو به رخ طایفه قاجار بکشه ، میفهمی عفت ؟ درد داره همه اینا . این کشور کم ملکه نداره ؛ ملکه ارشد بودن هم ارزونی تو و انیسالدوله و امینهاقدس . بالله اگه به یه فقیرِ گدا شوهر کرده بودم وضعم بهتر از این بود . من دیگه از این شوهر سهمی نمیخوام ؛ همش مال شما ، من آدم شریک داشتن نیستم . همبالین شاه بودن دردی از من دوا نمیکنه ، همبالینی و همبستری فرق داره با همسری . ما همسر نبودیم عفت ، جندههای مزد بگیری بودیم که برای حفظ آبروی شاه مارو نگه داشتن تو اندرونی که ناموسپرستی قبلهعالم رو توی بوق و کرنا کنن . از وقتی قبلهعالم شاه شد و خجسته رو عقد کرد فهمیدم دوران زناشویی من همون سهسال زندگی تو زمان ولیعهدی بود و دولت من ، دولت مستعجل . توهم بیشتر از این خودتو خسته نکن ؛ مرا به خیر سلطان امیدی نیست . برو عفت ، برو . برو که تاج شهبانویی این حرمسرای پر آشوب اگر قرار بود به کسی وفا کنه ، مهدعلیا الان تو رخت ساتن بود ، نه پارچه کفن .))
این داستان واقعی نیست و صرفا تصورات ذهنی خودمه ؛ اینم بگم که این داستان رو فقط بخاطر علاقهای که به تاریخ نوشتم ، همین !
نوشته: نایت ویچ