شهرهُ شب (۱)
شب و مستی و جاده کوهستانی ، ترکیب مورد علاقهام بود و هر وقت که بیکار میشدم با دوستانم مست میکردیم و با پاترول من به دل کوه میزدیم و حتی بعضی وقتها با درست کردن آتیش روی قله کوه بزممون رو تا سپیده صبح کش میدادیم.
اما اون شب عجیب ، بخاطر گیر بودن دوستان متاهلم ،خودم تنها به دل کوه زدم .
مه و نم بارون ، فضا رو وهمانگیز کرده بود و نور ماشین با برخورد به اون مه غلیظ ، مثل پرده سفیدی جلوی ماشین ، دیدم رو تقریبا به صفر رسونده بود!
صدای خُرد شدن سنگ ریزههای زیر لاستیک ماشینم تنها صدای اون محیط بود و بخاطر لذت بردن بیشتر از سکوت کوهستان بیخیال موزیک شده بودم و با سرعت خیلی کمی ، سرمست و خرامان ، جاده های پر پیچ و خم رو بالا میرفتم و با پایین دادن شیشه ، سینهام رو پر ازهوای تازهُ کوهستان میکردم، که ناگهان صدای فریاد زنونهای گوشم رو تیز کرد؛
-آهااااااااای!! ماااااااا اینجاااااااااییم!!!
صدا از چند ده متر بالاتر میومد اما چیزی دیده نمیشد! کمی سرعتم رو بیشتر کردم و با رد کردن سخرهای بزرگ ، نور ماشینی رو دیدم که کنار جاده پارک کرده و خانم قد بلندی که وسط جاده در حال دست تکون دادن بود !
از بالا و پایین پریدنهای شادمانه دخترک ،میشد فهمید که نیازمند کمک نیست و احتمالا من رو با ماشین دوستاش اشتباه گرفته!
کمی که نزدیکتر شدم خانوم دیگهای هم از سمت شاگرد بیرون اومد و با دیدن من لبخندشون تبدیل به خجالت شد!
دخترک وسط جاده هراسون به سمت ماشینش رفت و با دستش زلف پریشونش رو کمی زیر کلاهش داد و ؛
-سلام
-سلام، کمک لازم دارین؟
-نه منتظر دوستامون هستیم!
-اینجا!!؟
-پشت سر ما بودن احتمالا تا چند دقیقه دیگه میرسن!
-من نیم ساعته دارم کل جاده رو میام بالا ، هیچ ماشینی توی راه ندیدم!
خانمی که تازه از ماشین پیاده شده بود با ناراحتی رو به دخترک کرد ؛
-بهت میگم آروم برو! بیا الان خوبت شد!؟ وسط بیابون گم شدیم!!!
-عه مامان به من چه ! اونا خیلی آروم میان خوب!!
چند لحظه هر دو در سکوت و با ناراحتی به وضعیتی که توش گیر کرده بودند، فکر کردند.
-من هر هفته این مسیر رو میرم بالا و برمیگردم ، اگه میخواین پشت سر من بیاین، یه جا اتراق میکنیم و آتیشی درست میکنیم تا دوستانتونم پیدا بشن!
دخترک با استرس دوباره دستی به گوشه کلاهش کشید و دست به سینه شد و با سرش به پیشنهادم جواب منفی داد و دوباره نگاهی به مادرش کرد.
-اینجا موندنتونم ،توی این سرما و مه، خطرناکه، بیان پشت سر من بریم بالا، تا دوستانتون پیدا بشن یه چایی آتیشی باهم میزنیم و تا اون موقع ، مه هم کمتر میشه و راحتتر میتونیم برگردیم پایین.
سکوت دخترک ،مادرش رو حسابی کلافه کرده بود و وقتی جوابی از دخترش نشنید با اخم رو کرد به اونو گفت؛
-راست میگن ایشون ، سوار شو پشت سرشون بریم بالا ،اینجا خطرناکه دختر، وقتی بهت میگن آروم برو برای همین چیزهاس!!
بدون توجه به دعوای مادر و دختر ، به آرومی از کنارشون عبور کردم و چند لحظه بعد نور ماشین خانومهای ناراحت رو پشت سرم دیدم که داشتن دنبالم میومدن!
تا قله فقط ده دقیقه راه بود و خیلی سریع به محل اتراق همیشگیم رسیدیم؛
-خوب خانومها خیلی خوش اومدین به قله! ما هر هفته با ماشین میایم کوهنوردی !! و اینجا خستگی یک هفتهمون رو در میکنیم !!
-آفرین به شما، خیلی جای قشنگیه.
سری به نشانه تایید و تشکر برای مامان خانوم تکون دادم و مشغول بیرون آوردن تجهیزات عقب ماشین شدم و زیرچشمی نگاهی به دخترک کردم که باز با حالت طلبکارانه برای مادرش شونهای بالا انداخت و برگشت داخل ماشین و محکم در رو بست!
و اما مادر…! مثل یک خانم باشخصیت با موندن کنار من، میخواست به نوعی هم از من تشکر کنه و هم با شناخت من از دخترش محافظت کنه!
-چه مجهزین شما!
-خواهش میکنم ، برای لذت بردن باید اسباب لذت رو هم فراهم کنیم دیگه!
چند دقیقه بعد وقتی آتیش رو روشن کردم دوباره مامان خانوم که بخاطر سرما و تنها بودن دخترش ، سوار ماشینشون شده بود از ماشین پیاده شد و نزدیکم اومد؛
-آفرین به شما چه آتیشی درست کردین!!
ژل آتشزا رو بالا بردم و با لبخند ، نگاهی خریدارانه بهش کردم و گفتم؛
-برای آدمهای تنبل کلی وسیله اختراع شده که سریع کارشون رو راه میندازه ، همیشه مقداری هیزم عقب ماشینم میزارم برای این مواقع به درد میخوره!
توی نور ماشینها و سوسوی آتیش برای اولین بار تونستم صورت و اندام مامان خانوم رو به درستی ببینم، از اون مدل مامانهای جون و خوشتیپی بود که به قول دوست بیشعورم “اگه مامان من بود خودم میکردمش!! “
شلوار جین چسب و پیراهن کشمیری مردونه به تن داشت و دکمه های پیراهن بلندش رو باز گذاشته بود و با اینکه اکثر مواقع به خاطر سرما دست به سینه بود اما سینههای درشت و سکسیش بازهم از زیر تیشرت مشکی جذبش حسابی خودنمایی میکرد و با لبخندهای شیرینش دلم رو حسابی به لرزه مینداخت!
-دخترتون چرا نمیاد بیرون!؟ اینجا گوشی آنتن نمیده ،فقط شارژ گوشیشون اینجوری تموم میشه!
-ولش کنین بابا ، مثلا الان از دست خودش یا احتمالا من، ناراحته! دخترهُ کله شق! همیشه حرف، حرف خودشه!
-بذارید راحت باشه، الان یه چایی آتیشی درست میکنم باهم بزنیم کمی بدنمون گرم بشه.
-با این سرما فکر نکنم چایی هم بتونه گرممون کنه!
با شنیدن این حرف ، چشمام کمی گشاد شد و گل از گلم شکفت! بدون اینکه چیزی بهش بگم، به سمت ماشینم رفتم و از زیر صندلی بطری مشروبم رو بیرون آوردم؛
-از چایی قویتر هم دارم!
-واقعااااااً!!!؟؟؟
باورم نمیشد مامان خوشگله انقدر پایه باشه! وقتی بطری مشروب رو دید، چشماش برقیزد و از شدت هیجان با دستش جلوی لبخندش رو گرفت و نزدیکم شد و با صدایی آهسته گفت؛
-اوووووو چه مجهزین شما آقاااا!! ببخشید من هنوز اسمتونم نمیدونم!
-مسعودم
-خوشوقتم از آشناییتون، منم شهرهام.
مامان خوشگله با دیدن مشروب طوری ذوق کرده بود که لبخندش قطع نمیشد!! با همون لبخند، دستش رو به سمتم دراز کرد و وقتی خواستم بهش دست بدم، با شیطنت خاصی بازوش رو به بازوم چسبوند و نگاهی به سمت ماشین خودشون کرد تا مثلا دخترش دست دادنمون رو نبینه!
سه پیک برای مامان شهره کافی بود تا انرژیش چند برابر بشه و مثل دختری نوجون قهقه بزنه و بالا و پایین بپره!
-شهره جان مراقب باش به آتیش نخوری!!
-وااای چه حالی شدم من!! چه مشروب خوبی بود این !!!
نگاهی به ماشین خانم ناراحت کردم!
دخترک در فاصله ده متری ما توی ماشین خوابیده بود و صدای موزیکش رو احتمالا به نشانه اعتراض به اندازهای زیاد کرده بود که میتونستیم صدای خواننده رو با کمی دقت از بیرون تشخیص بدیم!
وقتی شهره سکوت میکرد و به آتیش خیره میشد ، دوباره گوشم رو تیز میکردم تا از صدای طبیعت لذت ببرم، شنیدن صدای جیرجیرکها و ترکیدن چوبهای نمدار داخل آتیش مثل شنیدن یه سمفونی آرامش بخش بود ،اما سکوت شهره لحظهای بود و هر چند دقیقه با گفتن خاطرهای بیربط ، سیفونی بر سمفونی میکشید و دوباره قهقه میزد!!
سرمای دلپذیر فروردین و خوردن بیشاز اندازهُ نوشیدنی و خندههای از ته دل شهره ، بالاخره کار خودش رو کرد!!
-وای خاک به سرم! جیشم داره میریزه!
مامان شهرهُ سرمست با خوردن چند پیک دیگه کمکم در حفظ تعادلش هم به مشکل خورده بود! با نگاهی به دخترک خواب ، به سمت مامان خوشگلش رفتم و با گرفتن زیر بغلش تا پشت ماشینم همراهیش کردم.
-عزیزم مرسی همینجا خوبه
-بذار کمکت کنم مامانی
وقتی حال خراب شهره رو دیدم ، فهمیدم که حتی برای باز کردن شلوارش هم به کمک نیاز داره، بدون اینکه ازش اجازه بگیرم مشغول باز کردن کمربند و دکمه سفت شلوار جینش شدم ، و اونم دست نوازشی به سرم کشید و با صدای پرعشوه و مستانهای از من تشکر کرد!
-واااای مرسی عزیزم!
نفهمیدم بخاطر شنیدن کلمه “مامانی” ذوقزده شده بود یا بخاطر باز کردن دکمهُ شلوارش!!
به هر حال چند قدمی ازش فاصله گرفتم و منم زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و دست به کمر مشغول آبیاری طبیعت شدم ! نیم نگاهی به شهره انداختم که با کمی مکث شلوارش رو پایین کشید و به آرومی همونجا نشست تا کارش رو انجام بده!
سیاهی شب و پیراهن بلند مامان خانومی سرمست مانع دیدن کون لختش شده بود اما برق پای لختش رعشهای به تن کیر سیخم انداخت و ضربان قلبم رو بالا برده بود!
نگاهی به شهره و پوزیشن سکسیش کردم و دستی به کیرم کشیدم! چند لحظه بعد با صدای قهقهُ شهره به خودم اومدم!!
مامان شهره بخاطر مستی، نتونسته بود تعادلش رو توی اون حالت حفظ کنه و با کون افتاده بود روی زمین و بخاطر اون وضعیتش از خنده سرخ شده بود!
وقتی شهرهُ سرمست رو توی اون حالت دیدم شیطنتم گل کرد و بدون اینکه کیرم رو بدم توی شلوارم به سمتش دویدم و یک پام رو اونطرفش گذاشتم و دستم رو به سمتش دراز کردم تا از زمین بلندش کنم! اما شهره با دیدن کیر سیخ من خندهاش دوباره اوج گرفت و با ضربهای به کیرم دوباره روی زمین خیس دراز کشید و قهقه زد!!
مستی و شهوتم بالا زده بود و دوست داشتم با پایه ترین مامان دنیا بیشتر عشق و حال کنم، اما بنظرم اومد توی اون شرایط فقط من از سکس لذت میبرم و شاید شهره راضی نباشه و احساس کنه که میخوام بهش تجاوز کنم! برای همین ادای آدمهای خجالتزده رو درآوردم و خیلی سریع و متعجب، کیرم رو داخل شلوارم دادم و زیپش شلوارم رو بالا کشیدم!!
شهره با خجالت من دوباره قهقه زد و بیخیال پایین بودن شلوارش ، کمی خودش رو به پهلو چرخوند تا بتونه نفس بکشه!! و من همچنان بالای سر مادر خوش خنده ایستاده بودم و کس و رون لختش رو نگاه میکردم!!
-پاشو شهره، خیس شدی دختر جان!!
اما شهرهُ سرمست گوشش به این حرفها بدهکار نبود! از روی شهوت با دستم ضربهای به کون لخت شهره زدم و دوباره خندهاش اوج گرفت! کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره تونستم شهوتم رو کنترل کنم و با گرفتن بازوی مادر کون لخت ، سعی کردم که از روی زمین بلندش کنم ، اما شلوار شهره پایین پاش جمع شده بود و مثل یه پابند، نمیذاشت اون از جاش تکون بخوره!
شرایط عجیبی بود ، از یک طرف شهوت و مستی و حال خوب و از طرفی استرس اومدن دخترِ شهره و آبروریزیهای احتمالیش !! مادری که برای دست دادن به من انقدر نگران بود که یه وقت دخترش اون رو نبینه! مطمئناً این شرایط براش کابوس بود!
برای همین شهره رو دوباره به پشت چرخوندم تا شلوار و شورتش رو کمی بالا بیارم و بعد بتونم بلندش کنم !
نگاهی به چشمای خمارش کردم و نگاهی به کس تپل و پشمالوی مادر سرمست و با کمی زحمت شلوارش رو کمی بالا کشیدم و تا خواستم از زیر بغل شهره بگیرم و بلندش کنم صدای بسته شدن درب ماشین ، برق از سرم پروند!!!
-ماماااااان!؟ مامااااان!!!؟؟؟؟ کجایییییی!؟
از همون چیزی که میترسیدم داشت اتفاق میفتاد! از سر استرس چونه شهره رو گرفتم و چندبار تکونش دادم تا به هوش بیاد!
-شهره؟ شهرههههه!!؟؟
-جان! چی شده!؟
-دخترت داره صدات میزنه!! همینجا بشین انگاری داری دستشویی میکنی ! من میرم زیر ماشین! مراقب باش تابلو نشیم!
قبل از اینکه شهره بخواد جواب بده بلندش کردم تا روی دوپاش بشینه و خودمم سریع رفتم زیر ماشین!
-ماااااامااااان؟؟؟؟
-من اینجااااام
-ترسیدم مامان ، معلوم هست کجایین!؟
از زیر ماشین پوتینهای خروس بیمحل رو میدیدم ،که با شنیدن صدای مادرش چند لحظه مکث کرد و وقتی خیالش راحت شد به طرف پشت ماشین حرکت کرد؛
-وااای خاک به سرم!!! مااااااماااان!!! این چه کاریه!؟
-واااا!! چی شده مگه!؟ دارم دستشویی میکنم دیگه!
-زشته مامان! پاشو الان این پسره میاد میبیندت آبرومون میره به خداااا!
-نه بابا اون رفت هیزم بیاره حالا حالاها برنمیگرده!
-وااااقعاً که ! خانم دکتر مملکت رو باش… !!
با دور شدن دخترک نفس راحتی کشیدم و نیم خیز خودم رو به شهره رسوندم و کمکش کردم که بایسته و شلوارش رو بالاخره بالا بکشم! وقتی شهره پیراهن بلندش رو بالا گرفت بود تا شلوارش رو راحتتر تنش کنم، کون لخت و سفیدش جلوی صورتم بیرون زد، با تمام اون استرسی که داشتم اما دلم نیومد بوسهای به کون خوشگل، مامان حشری نزنم !
بوسه همانا و اوج گرفتن شهوتم همانا!! با اینکه میدونستم اگه شهوتم اوج بگیره بعید نیست که کارهای احمقانه هم ازم سر بزنه!! اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و بعد بوسه از کون مامان شهره طمع کردم و بینیم رو هم لای کون سفیدش فشار دارم و بوسهُ دیگهای از کونش کردم که جیغ شهره دراومد و باز بلند بلند زد زیر خنده !!
-چی شد ماماااان!!؟
-آآآآی!! هیچی عزیزم نزدیک بود سُر بخورم!
-مامان بریم دیگه منم جیشم گرفته! سعید و خاله هم فکر کنم برگشتن خونه!
-خوب بیا همینجا مثل من جیشتو بکن دیگه!
-ایشششش ، ماماااان!! راه بیفت بریم من نمیتونم اینجا دستشوی کنم!
-واااااا!!!
از زیر ماشین دوباره نگاهی به کفش های دخترشهره کردم که کنار آتیش ایستاده بود و دوباره نیم خیز به سمت شهره رفتم و اونم چند قدمی با شلوار نیمه باز به سمتم اومد! انگاری اون هم از این فضای سکسی و مخفیانه داشت لذت میبرد!
هم دلم میخواست دکمه و زیپ شلوارش رو ببندم و خودم رو از اون شرایط خلاص کنم و هم کیرم میخواست این شرایط تا ابد ادامه داشته باشه و بازهم کس و کون خانم دکتر رو بمالم و از معاشرت با اون لذت ببرم!
طبق معمول ،برندهُ جدال عقل و شهوت ، جناب کیر بودند! و با کشوندن شهره به سمت خودم ، کمی شورت سفیدش رو پایین کشیدم و بوسهای به کس مادر سرمست زدم و دوباره و دوباره!!
وقتی شهره دست نوازشی به سرم کشید و انگشتهاش رو توی موهام فرو کرد ، دیگه خیالم راحت شد که اونم شهوتش بر عقلش قلبه کرده و دلش رو به دریا زده و میخواد چند متری دخترش ، کسش رو در اختیار یک مرد غریبه بذاره!
کیرم مثل سنگ شده بود و زبونم مثل یک دیلدوی خیس!! با دستم از پشت کمی شلوار و شورت شهره رو پایین کشیدم و کون سفیدش و چنگ زدم و با فشار کونش سعی کردم کسش رو بیشتر به دهنم فشار بدم، دست شهره هم توی موهام میرقصید و بالا و پایین میرفت ، کمکم صدای نفسهای مامان شهره داشت بلند میشد که شهره داد زد؛
-ساناز جان!؟ مامانی برو توی ماشین بشین منم الان میام تا بریم، اینجوری سرما میخوری!
-بااااااشه ، فقط زود بیای مامان دیگه نمیتونم خودم رو نگه دارم!!
تو دلم کلی تحسینش کردم و بوسهای دوباره به کس این مامان پرزکاوت زدم و چند لحظه بعد با شنیدن صدای درب ماشین با خیال راحت از روی زانوهام بلند شدم و برای اولین بار لبهای خانم دکتر پر هوس رو بوسیدم، وای که چه طعمی داشت و چه حالی داشتیم توی اون لحظهها، نگاهی به هم کردیم و با لبخندی مستانه بههم فهموندیم که وقت تنگه و بهتره بدون مقدمه بریم سر اصل مطلب!!
حتی برای باز کردن و پایین کشیدن شلوارمم، حاضر نبودم دستم رو از روی کون نرم و لطیف مامان شهره بردارم و با یک دست اون حریر نرم و لطیف رو نوازش میکردم و با دست دیگهام درگیرمتعلقات خودم بودم و به محض بیرون جستن کیرم از داخل شلوارم ، با دستم افساری بهش زدم و خیلی سریع لای کون لطیف دلبر مست و حشریم جا دادمش! و بهبه…
با دو دستم سینههای شهره رو فشار میدادم و از پایین کیرم رو لای کس و کونش ، چند لحظه بعد وقتی شهره دید که کیرم همچنان بیهدف در حال رقصیدن بین اون مراکز گرما و لطافت و شهوتِ و به این زودیها قصد دخول نداره ، کمی کمرش رو خم کرد و یک دستش رو به ماشین گرفت و با باز کردن پاهاش دستش رو از بین اونها رد کرد و سر کیرم رو با نوک انگشتهای کشیدهاش به سمت کسش فشار داد تا سریعتر به اوج برسیم!
-جووونم چه تنگ کست مامان خانومی!! جوونم به این گرمای وجودت عشقم!!
-جونم بکنم رضا جون!
-مسعودم مامانی!! اصلا هرچی که شما بگین!!
بخاطر ضربالعجل دخترک انقدر سریع تو کس مامانش تلمبه میزدم که انگاری دو ساعته داریم سکس میکنیم و دیگه آخر کاره!! کمر نسبتاً باریک شهره رو محکم گرفته بودم و موجهای کون لطیفش رو با عشق نگاه میکردم و ای جوووون، چه لذتی داشت سکس با یک مامان حشری ، میون مه و بوی آتیش و… ای وااااای من!!
اون نور چیه دیگه!!؟؟؟ گندش بزنن الان وقت پیدا شدنتون بود!!؟
قبل از اینکه شهره بخواد کمرش رو صاف کنه و نور ماشین تازه وآرد رو ببینه ،چندتا تلمبه محکم دیگه تو کس داغش زدم و تخیلیترین ارضای تمام عمرم رو تجربه کردم، با سرعت کیرم رو بیرون کشیدم و با کمر خم شده کیرم رو که با آب کس شهره حسابی خیس و لزج شده بود ، چندبار مالیدم و با فشار دندونهام به هم ، رو به زمین آبفشانی کردم!
تو همون شرایط پر استرس ، مغزم با دیدن گیاهان کوهی نو شکفته ، روی شعر” گون از نسیم پرسید” قفل کرده بود!! احتمالا یکی مثل من اسپرمش رو توی دشت ریخته و گیاه گَون سخنگو متولد شده! چطوری گون از نسیم سوال میکرده!؟ نسیم چطوری جوابش رو میداده! چه میکنی رازی!! نور به قبرت بباره!! حیف این متاع خوب و دلبرنیکوسرشت، که نمیشد بهتراز این از بودنشون لذت ببرم!!
با صدای جیغ ساناز هردومون یکه خوردیم و سریع لباسهامون رو درست کردیم و شهره حشری که از فرط ارضا و مستی روی پاهاش نمیتونست بایسته ، با صدای دخترش حسابی هول شده بود ، دستی به موهای پریشونش کشید و شالش رو درست کرد و من رو به دشت دویدم و شهره به سمت دخترش!
-سلاااااام!! کجا رفتین شماها!!؟
-ما که پشت سرتون بودیم شما چجوری یههو غیبتونزد!!!؟؟؟
صدای بلند ساناز و هم قبیلهایهاش توی کوه میپیچید و برای شنیدن حرفهاشون نیاز به تلاش خاصی نبود، چند دقیقه که گذشت و سؤالهاشون از هم تموم شد کمی نزدیک ماشین شدم و با باز کردن درب صندوق عقب توجه حضار رو به خودم جلب کردم!
-سلام
-ایشون آقا میثم هستند، که وسط راه مارو پیدا کردند و آوردند اینجا!
دستی برای حضار متعجب تکون دادم و با لبخندی رو به شهره دوباره اسمم رو بهش یادآوری کردم!!
-مسعود هستم، شهره خانم!!!
-آخ ببخشید من همش اسمتون رو فراموش میکنم!
پسر جونی که حدود بیست و دو-سه سالش بود جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد؛
-سلام وقتتون بخیر، سعید هستم.
هرچقدر جماعت تازه وارد رو بالا و پایین کردم ، مرد مسنتری ندیم ! با تعجب نگاهی دوباره به پسرک جون کردم و لبخندی بهش زدم ؛
-وقت شما هم بخیر قربان!
با کنار رفتن سعید منتظر جلو اومدن خانم جا افتاده و زیبای پشت سرش بودم که با تکون دادن سر و لبخندی به نشانه سلام تمام افکارم رو به فنا داد!
شهرهُ سرمست هم ، که بخاطر حفظ تعادلش به ماشین خودشون تکیه داده بود با لبخندی جو سنگین رو شکست؛
-ایشونم خواهرم هستند
-خوشوقتم از آشناییتون!
چند لحظهای نگذشت که ساناز بیادب با نادیده گرفتن من و مجلس معارفه و معرفی نشدن دو دختر و پسر نوجون شرور دور آتیش ، به سمت خالهاش رفت و با صدای آهسته شروع به صحبت با اون کرد! میتونستم حدس بزنم که احتمالا یا داره درباره جیش خودش صحبت میکنه و یا دستشویی رفتن مادرش!!
-واااای نه جدی!!؟
تعجب خاله خانم رو که دیدم فهمیدم دخترک دهن لق ، حتما چغلی مامانش رو پیش خالهاش کرده!!
نگاهی به شهره و اون لبخند مستانهاش کردم و با دیدن آرامش اون کمی از استرس بیخودم کم شد، کمی بعد برای راحت گذاشتن جمع خانوادگیشون به سمت صندوق ماشین رفتم و خودم رو با لوازمم مشغول کردم و چند دقیقه بعد وقتی دوباره به قبیله شهره نگاهی انداختم ، ساناز و سعید رو دیدم که کنار هم لب سخرهای نشسته و در حال دل و قلوه دادن بودند و دختر و پسر نوجون پر شرو شور که همچنان درحال بازی با آتیش و بالا و پایین پریدن!!
خاله خانم هم کنار مامان شهره به ماشین تکیه داده بود و هر چند ثانیه زیر زیرکی باهم میخندیدند!! هرکسی مشغول کاری بود و وقتش بود منم برم واسه خودم کمی از طبیعت لذت ببرم و به شب عجیبی که تجربه کرده بودم فکر کنم ، صندلی تاشو کوچکم رو برداشتم و با چند قدم فاصله از ماشینم ، سیگارم رو روشن کردم و …کامی سنگین و دودی غلیظ و صدای پا!!
با تعجب برگشتم و به پشت سرم خیره شدم، ای جونم خود خودش بود، شهرهُ شب!
دست به سینه و خرامان خرامان به سمتم اومد و با صدای آهسته صدام زد؛
-مسعود جان!؟
-جاااانم!؟ بالاخره اسمم رو درست گفتی مامانی!
از توی تاریکی شب هم میشد لبخند شیرین و دندونهای سفیدش رو دید، به احترام دلبرکم از روی صندلیم بلند شدم و چند قدمی به استقبالش رفتم؛
-جونم عزیزم؟
-بچهها میگن بریم!
-حتما بخاطر جیش ساناز!؟
-وااا خاک به سرم تو از کجا میدونی!!؟
-بابا بگو بیاد همینجا دستشویش رو بکنه دیگه! خودمم کمکش میکنم!!
دوباره قهقهای زد و وقتی مستانه به سمتم اومد ،با مشتی پر از عشق و لطافت! به سینهام کوبید و زیر لب فحشم داد!!
-دیوث!! همون کمکی که به مامانش کردی کافیه!! هنوز جاش درد میکنه!!
دستی به کون نرم مامان شهره جذاب کشیدم و بوسهای از لبش گرفتم و هنوز کیرم جون نگرفته بود که شهره با دستش من رو پس زد!
-عهههه نکن مسعود ، زشته الان یکی میاد میبینتمون!!
-جونم باشه عزیزم، سیگار میکشی!؟
با نگاه خندون و سکوت معنادارش فهمیدم که اونم روی مستی و توی اون هوای سکسی و بعد از یک معاشقهُ یواشکی ، دلش سیگار میخواد!
سیگارم رو جلوی لبش بردم و اونهم لبهای خوشگلش رو به آرومی از هم باز کرد و کامی سبک از سیگار گرفت و با استرس نگاهی به پشت سرش کرد!
با نگاه شهره به پشت سرش، منم تازه یاد جماعت اونطرف ماشین افتادم و با کمی دقت به ماشینم خیره شدم و برق از سرم پرید!!!
از قد و قامت خانمی که تو تاریکی کنار ماشین ایستاده بود میتونستم حدس بزنم که خواهر شهرهاس!!! اما شهره با دیدن اون هیچ عکسالعملی نشون نداد و دوباره برای کام گرفتن از سیگار به سمتم چرخید!!
-شهره اون خواهرته!؟ داره نگاهمون میکنههاااا!!؟؟
-آره سهیلاس! اون اوکیه!؟
بدون پرسیدن سوالی با چشمانی گرد و ضربان قلبی روی هزار! دوباره دستم رو برای شهره بالا بردم و اون دوباره کام گرفت و من همچنان حیرت زده درحال تماشای سهیلا!!
حیرتم چند ثانیه بیشتر طول نکشید و چند لحظه بعد شیطنتم گل کرد و برای سنجیدن عمق رابطه این دو خواهر از زیر گردن شهره بوسهای جانانه کردم و منتظر واکنش هر دو خواهر شدم! اما واکنشها همونی بود که بود!! شهره کمی عشوه و سهیلا همچنان خیره به عشق بازی خواهرش!!
یه حسی بهم میگفت چون قرار نیست رابطه من و شهره ادامه داشته باشه ، هر دو خواهر احتمالا تصمیم گرفتن جلوههای پنهان زندگیشون رو ، برای من رو کنن!!
و احتمالا با علم براینکه تا چند لحظهُ دیگه قراره این اتفاقات هم در پوشه رازهای هر دو خواهر برای همیشه بایگانی بشه ، هرکاری که توی زندگی عادی و جلوی خانوادههاشون خط قرمزه و قبیحِ میدونستند رو قرار بود برای هیجانش ، چند دقیقهای به فراموشی بسپارن و ازش عبور کنن!!
نگاهی به چشمای خمار و مست شهره کردم و با دستم یکی از سینههای نرم و سکسیش رو گرفتم تا از آخرین لحظههای باهم بودنمون ،بیشترین لذت رو ببرم!
-چیه ؟ بازم دلت میخواد!؟
-نه عزیزم فقط میخوام انگشتام رو کمی گرم کنم!!
-بچه پررو!! جاهای گرمتر از اینجا هم دارم، اگه بخوای!؟
-جوووونم مامانییییی!!
دستم رو از روی شلوار شهره به کس برجستهاش کشیدم و دوباره سیگار رو نزدیک لبهاش بردم و اونهم با لبخندی از روی رضایت و شهوت ، کامی دوباره از سیگار گرفت و باز با عشوهاش، رعشهای به دل و کیر خستهام انداخت.
بی اراده بوسهای دوباره به لبهای شیرین و پرهوس شهره زدم و نگاهی به خواهرش کردم، سهیلا انگاری به دستور شهره ، داشت نقش نگهبان رو برای ما بازی میکرد و وقتی این فضا رو دیدم ، با خیالی راحت دل به دریا زدم و با انداختن سیگارم شهره رو محکم در آغوش گرفتم و لبهای مستش رو جانانه بوسیدم و مکیدم و از وجودش لذت بردم، مامان شهره هم مثل دختری نوجون که تازه به عشقش رسیده دل به دل من داده بود و بدون مخالفتی با من همراهی میکرد!
دوست نداشتم این معاشقه تموم بشه اما وقت رفتن بود…
-عزیز دلم میتونم شمارهات رو داشته باشم؟
-باشه عزیزم بهت میدم!
اما نداد و رفت!! دستم رو به کمر شهره گرفته بودم و به سمت خواهرش در حرکت بودیم و با جواب سربالای شهره فهمیدم همنطور که انتظارش رو داشتم، قرار نیست رابطهمون ادامه داشته باشه و بیشتر از اون اصرار نکردم.
وقتی نزدیک سهیلا شدیم ، دستم رو از کمر خواهرش برداشتم و با فاصله کمی از شهره کنار ماشینم ایستادم و به سهیلا نگاهی کردم، لبخند شیطنت آمیزی به من زد و به طعنه، خستهنباشیدی گفت!
مستی و برخورد سهیلا جسورم کرده بود و برخلاف عادتم که در این مواقع سرخ و سفید میشدم و سرم رو پایین مینداختم ، چشم تو چشم سهیلا ، لبخندی پیروزمندانه بهش زدم ؛
-سلام! مرسی! ممنون که مراقب بودین!!
-خواهش میکنم!
سهیلا بعد از من سراغ شهره رفت و کمی از شدت لبخندش کم کرد و با لحن نسبتا جدی بهش گفت؛
-بریم دیگه شهره جان ،به اندازه کافی امشب شیطونی کردی!!
شهرهُ زیبای من با همون لبخند زیباش نگاهی به من کرد و بدون اینکه جواب خواهرش رو بده ، بی صدا لب زد؛
-خداحافظ عزیزم!
و وای از این همه دلبری… با رفتنش انگاری قلبم رو از جا کند و برد!
زیر لب آهنگ “ مرو ای دوست” اصفهانی رو زمزمه میکردم و همزمان شماره پلاک هر دو ماشین رو توی نُت گوشیم تایپ کردم!!
رفیق صمیمی در پلیس راهور داشتن، یکجا باید به درد بخوره دیگه!!
این جاست که شاعر میفرماد؛
“یا ما مجنونیمو، خونه خرابی عالمی داره
یا عشقت مونده و دست از سر ما بر نمی داره
خداییش فرقی هم انگار نداره
یا اگه داره دل رسوای ما بند کرده و بازم گرفتاره!!”
نوشته: viki