شهر هرزگان (۱)
دوستان! این داستان به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده و عمدهی حرفم اینه که فرگشت (تکامل) میتونست کمی، تنها کمی تفاوت جزئی داشته باشه… آنوقت حال و روز ما مردها چیزی شبیه به مردهای این داستان بود! چه دانیم، اصلاً شاید همین الان در یک جهان موازی و در یک کرهی خاکی در یک گوشه از یک کهکشان دورافتاده، این قصه در جریان باشه…
————————————————————-
–۳، ۲، ۱، و این برندهی خوشبخت این قسمت از مسابقهی بهترین و موفقترین زن! …
{ تشویق خرکی حضار }
– به شما تبریک میگیم بانو! شما برندهی یک دست لباس خواب مردانه، یک عدد دیلدو صورتی رنگ، و یک دست رژلب زرشکی برای مصرف به مدت ۶ ماه شدین.
{ تشویق مجدد حضار }
– به همسرتون هم تبریک میگیم که تا آخر در کنار شما صبر کردن و پشتیبان شما بودن و آرامترین لحظهها را در منزل برای شما آفریدن!
{ دوباره تشویق حضار }
زن همان موقع خریدارانه نگاهی به شوهرش میندازه و دستشو دراز میکنه، از کمر میگیره و میکشتش به سمت خودش!
ده دقیقه بعد، در اتومبیل – زن طبق معمول همیشه و از اونجایی که اعتقادی به دست فرمون شوهرش نداره پشت فرمان نشسته … !
زن که اسمش سمانه است میگه: «عزیزم! فکر نمیکنم این دیلدوه به دردمون بخوره! به هر حال من همیشه هستم و فکر میکنم میدونی اینقدر غیرت روت دارم که حتی نزارم تو بجای من با دیلدو مشغول باشی! چقدر هم صورتیـــــــــــــه بیشعورا، کاملاً انتخاب مردونهای داشتن!»
آرمین: «باشه عزیزم، هر چی تو بخوای، میتونیم دیلدو رو بفروشیم، من که زن قوی و پر انرژئی دارم میخوام چیکار اینو! راستش لباس خوابش خیلی قشنگ بود. قرمز جیغ و اینکه بیشتر توری هست قشنگش میکنه. میخوای امشب بپوشم برااااات؟ رژلبشونم خیلی قشنگه، نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟ خوشم اومد ازش. اونم حتماً میزنم عزیزم.»
زن که از عشوههای مردش حسابی حشری شده بود یه دست به خشتکش کشید و در حالیکه دیگه خستگی کار روزانه و استرس مسابقه را فراموش کرده بود، گفت: «جوووووون! همچین کونت بزارم نتونی راه بری بعدش!»
آرمین: «سمانه … سمانه گلم! دردم میاد خیلی کلفتی لامصب. یادته دفعه پیش که سرِ درد شکم بردیم دکتر، وقتی بهش گفتی آیا ممکنه از رابطهی پشت باشه، اون بهم گفت قنبل کنم تا معاینه کنه، بعد از معاینه چی گفت بهت؟ آب شدم قشنگ! روم نشد آخرش حتی نگاش کنم ازش خداحافظی کنم.»
کون کردن تو اون شهر، رسمی نبود، اما زنی هم نبود که از کون شوهرش گذشته باشه. مردا همه کونو داده بودن. مردی که کون نداده باشه پیدا نمیکردی. اما خیلی عمل چندشی بود چون معمولاً زنها به بهداشت کیرشون رسیدگی نمیکردن و مردها هم فکر نمیکردن که همیشه باید رودههاشون خالی و تمیز باشه، برای همین وقتی کیر یه زن که میتونست بین ۴۰ تا ۶۵ سانت با قطر ده سانتیمتر باشه به زور وارد کون تنگ مردی میشد، خیلی جراحتها و بیماریهای عجیب و غریب بجا میگذاشت. همزمان یک زن بالغ در هر بار ارضاء شدن میتونست بین ۷۵۰ میلیلیتر تا ۱ لیتر آب آبیرنگ غلیظ و خیلی بد بوی قلیاییمانندی از خودش خالی کنه و تنها نصف روز زمان میخواست تا با تغذیه مناسب تا ۱ لیر دیگه آب داخل سه تا تخم خیلی بزرگش تولید کنه. همهی این آب که معمولاً در اثر خالی کردن داخل کون تا ورودی شکم مرد بالا میرفت و نمیتونست از رودهها خالی بشه، از بابت خاصیت قلیایی خاص به محیط کشت میکروبها و باکتریهای بیماری زا منجر میشد. اگه رسیدگی نمیشد اولین تاثیرش این بود که مرد موقتاً از پا فلج میشد و زمین میوفتاد. تو خیابون این حالت عادی بود که یک مرد موقع راه رفتن یکهو بیوفته و دیگه بلند نشه. معمولاً زنها پچ پچ میکردن و میخندیدن بهش، بعضی زنهای دیگه از کنارش رد میشدن میگفتن «کونی لااقل خودتو میشوستی»، یا «یکی بیاد این کثافتو بزاره تو ماشینش ببره بیمارستان» و انواع متلکهای رکیک دیگه و با اینکه خیلی بد دهن میشدن ولی آخر سر یک زن مهربان پیدا میشد که اون مرد بیچاره را برسونه بیمارستان تا درمان بشه، تو راه هم مدام نصیحتش کنه که بهداشتشو رعایت کنه و چون دیگه ناموس یک زن محسوب میشه بیشتر مواظب رفتارش باشه! معمولاً یک داروی خوراکی در همه مارکتها و داروخانهها به قیمت خیلی ارزان در دسترس همه مردها بود که رودهها را بعد از کون دادن کامل پاک و خالی میکرد تا هیچ اثری از آب پارتنرشون داخل رودههاشون نمونه. سمانه معمولاً به این چیزا اهمیت نمیداد، کافی بود کیرش شق کنه، شلوارشو میکشید پایین و چنان کون آرمین میذاشت که اون بیچاره تا دو روز نمیتونست درست راه بره! چه برسه رعایت کنه بخواد آبشو داخل خالی نکنه یا برای مردش شربت آبکیرزدایی روده بگیره. برای همین چند بار مجبور شده بود مردشو ببره بیمارستان و یکبار دکتر بهش گفته بود که زده بدجوری کون شوهرشو پاره کرده، دیگه مجبورن بخیه بزنن و باید تا ۶ ماه مراعات شوهرشو بکنه و کون دیگه تعطیله!
اووووو، ببخشید، کامل فراموش کرده بودم ابتدا آناتومی بدن این موجودات را براتون توضیح بدم. در اون شهر، متوسط قد یک کامله زن بین ۴ تا ۴/۵ متر بود. زنانی بودن که ۷ متر و زنانی هم بودن که ۳ متر قد داشته باشن. معمولاً صورتهای زیبا و متقارنی داشتن و موهای صاف بلند و روشن طوری که دوست داشتی مدام نگاهشون کنی. البته چون معمولاً زنها خیلی گرفتار بودن و اعصاب هم نداشتن این میتونست کار دستت بده، کتکت بزنن یا ببرنت پشت مشتا جایی با کونت بزارن! سینههای صاف و همونطور که حدس زدین کیرهای بسیار بزرگ و کلفتی داشتن و سه تا تخم خیلی سنگین که میتونست وقت پر شدن تا ده کیلو وزن پیدا کنه. تقریباً هیچ زنی بعد از سن بلوغ نمیگذاشت تخمهاش کامل پر بشه، چون این ده کیلو میتونست خیلی کمرش رو درد بیاره و مانع درست نشستن و برخاستنش بشه، بعلاوه اینکه تخمها در صورت کامل پر شدن خیلی درد میگرفتن و درد تخم بدترین و شایعترین درد در بین دختران جوانی بود که هنوز با بدن خودشون کامل آشنا نشده بودن. این مکانیزم به صورتی بود که معمولاً دخترانِ نوجوان تازه بالغ شده که یا اینها رو نمیدونستن یا اهمیتی نمیدادن میتونستن به دردسر بزرگی برسن. در حالی که سر کلاس درس بودن به یکباره فریاد و جیغشون به هوا بلند میشد و معلم که معمولاً میفهمید داستان از چه قراره مجبور میشد یکی از زشتترین پسرهای کلاسو کف زمین بخوابونه و در حالی که با سرعت در حال بالا زدن دامن پسر هست از دختر بخواد که به آرامی بلند بشه و دگمههای شلوارشو باز کنه و کیرشو لاپای پشمالوی پسره بزاره و با تلمبه زدنهای موزون و آرام خودشو به تدریج خالی کنه. دیگه فکر کنم متوجه شدین که نظافتچی تا چه مقدار آب آبیرنگ غلیظ بد بود باید از رو زمین کلاس جمع میکرد، و اون پسر بدبخت در حالی که لنگ لنگان راه میرفت فوراً باید به حمام مدرسه منتقل میشد و دختر در حالی که یک نفس راحت میکشید، بلند میشد شلوارشو میبست و سر جایش با افتخار مینشست و در جواب «دمت گرم» ها و «خوب خالی شدی هااا» و «بعداً کونش بزار خوب کوسی بود» که دوستانش سوارش میکردن، قیافهای مفتخر و مغرور به خودش میگرفت که یعنی «ما اینیم دیگه آبجی! حال کردی چه کیری داشتم؟!»
چند دقیقهی بعد، از وقت کلاس به همین میگذشت و در خلال تعارفاتی که دخترهای لات کلاس برای هم تیکه پاره میکردن بقیه دخترها هم متوجه میشدن اون پسر زشته تا چه حد پاهای پشمالوش حال بده هست یا چقدر وزن میتونه تحمل کنه و آیا به درد کردن میخوره یا نه تا زنگ تفریح برن سراغش و به ترتیب ببرنش دستشویی حیات مدرسه از خجالت کیر و خایههای پر آبشون در بیان!
در اون شهر که مردها خیلی بدبخت بودن و زنها دیکتاتوری مطلق خودشون را البته بابت نوع اندامی که طبیعت در اختیارشون گذاشته بود، مدیریت میکردن، یک مرد زشت و کوتاه بدبختر هم بود. پسرها بعد از سن بلوغ ریش و سبیل در میاوردن و سینههاشون کم کم بزرگ میشد و بدنشون هم مثل گوریل پشمالو میشد. متوسط قد یک مرد ۲۵ ساله ۱الی ا و نیم متر بود. یک مرد میتونست تا دو متر هم رشد کنه و مردهای کوتاهی بودن که تا کمی بیش از نیم متر قد داشتن و اینها معمولاً برای بخش نامه رسانی اداره پُست یا بصورت آبدارچی ادارهجات و نیروی خدماتی مراکز تجاری و منازل استخدام میشدن. بعضی وقتها بیشتر از همه هم سر اینها بلا میومد! معمولاً توسط دختر نوجوانهای کلاس هشتم و نهم که تازه بالغ میشدن و داشتن خودشونو کشف میکردن مورد تجاوز قرار میگرفتن. این مردهای بیچاره هم صداشون در نمیآمد تا شغلشونو از دست ندن! جالب اینجاست که بلندترین مرد از کوتاهترین زن هم همیشه کوتاهتر بود. همین اختلاف شگرف قدرت بدنی و مانور خیلی زیادی به دخترها میداد، بطوریکه اون روز در وسط کلاس وقتی یکی از دخترها خودشو با اون پسر زشته خالی کرد، هیچکدوم از دیگر پسرهای کلاس حتی جرأت نکردن صورتشونو برگردونن و همکلاسیشون که داشت لاپایی میداد و زیر وزن دختره له میشد و با گریه کردن به خانم معلم التماس میکرد رو نگاه کنن! برای یک دختر نوجوان دبیرستانی حتی کاری نداشت که بتونه به یه مرد ۳۰ سالهی قد بلند هم تجاوز کنه. اگه تصمیم به این کار میگرفت فقط قانون و پلیس بود که میتونست به داد اون مرد برسه، وگرنه شب را با کوس و کون پاره باید در بیمارستان سپری میکرد و بعدش کلی جلسهی روانکاوی و کانسلینگ تا بتونه بپذیره که بختش اینقدر سیاهه و قبول کنه که این بلا سر خیلیها اومده و اون تنها یک قربانیه و اون زنِ متجاوز باهاش مشکل شخصی نداشته، بلکه تنها باعث تحریک اون زن شده که کونش گذاشته. در صورتی که همه تو اون شهر میدونستن مرد بودن خودش یک مشکله! و هیچکس، تکرار میکنم هیچکس نمیخواست پسر دار بشه … دیگه فکر کنم خودتون تونستین حدس بزنین که یک گروه دختر نوجوان تو خیابان وقتی از مدرسه به خونه بر میگردن تو اون شهر میتونه چه قدرت تخریبی برای مردها داشته باشه. بسیار خوب، فکر کنم فعلاً این توضیحات کافی باشه، بهتره برگردیم به داستان.
سمانه: باشه! حالا اینقدر سخت نگیر. شوهرمی دیگه! کار خلاف شرع نکردم که. هوس کردم شوهرمو از کون بکنم. باید جواب پس بدم؟! پولتو هم که میدم. خودت خواستی بعد از هر بار کون دادن یه کادو برایت بگیرم یا پول بدم با دوستات بری عشق و حال!
آرمین: باشه گلم خونِتو کثیف نکن. بریم برات یه شام خوشمزه درست کنم. تو هم دلت خواست برو یه دوش بگیر خستگی روزت در بیاد. بعد از شام هم حسابی بهت برسم!
و یک چشمک ناز نثار زن خشک و بی اعصابش کرد!
رسیدن خانه، زن رفت که دوش بگیره، مرد رفت تو آشپزخانه تا برای خانمش شام حاضر کنه، مرد به زنش گفت جوراباشم بزاره تو سبد لباس کثیفها. زن که از حمام برگشت رو به شوهرش گفت:
بدو دیگه! اههههه، تلف شدم از گشنهگی، یه شام اینقدر طول داره آخه. زود باش! بعدشم برو خودتو بشور، دلم نمیخواد شوهرم بوی پیازداغ بده! پشمای سینهات رو هم کوتاه نکنیها، فقط میتونی اگه خواستی پشم کوس و کونتو بزنی!
زن مثل جنگزدهها دولپی غذاشو بلعید و آخرشم یه آروغ بلند زد و بلند شد بدون اینکه میزو جمع کنه یا بشقابشو بزاره تو سینک، اومد سمت مردش که دیگه از حمام در آومده بود و داشت لباس خواب سکسئی که امروز به زنش هدیه داده بودنو میپوشید!
آرمین: اوففففف سما ببین چی شدم، چه جیگررری شدم برات؟ بیا پارهام کن!
سمانه تقریباً قد بلند محسوب میشد، نزدیک به ۵ متر و ۲۸ سانتیمتر قد داشت. یک بدن لاغر و کاملاً بی مو، با سینههای سفت و برجسته و رزمیکار، یک صورت استخوانی خوش فرم و زیبا با چشمان آبی رنگ و موهای طلایی صاف. شکم لاغر و به کمر چسبیده همراه با پاهای بلند و قوی که هر ضربهاش میتونست بی تعارف چند جای آرمینو خورد کنه و اون بیچاره را برای چند روز روی تخت بیمارستان بخوابونه. اتفاقاً یکبار این اتفاق افتاده بود. سمانه جلوی مامان آرمین حرفش بالا گرفت و تا مامان آرمین با قربون صدقه بتونه عروسش را آروم کنه، سر اینکه آرمین اصرار داشت هنوز برای بچهدار شدن زوده و نمیخواد جوانیشو با یک بچه بقلش تباه کنه، تنها یک چک و یک لگد به آرمین زد! آرمینِ بیچاره پنج متر پرت شد اونطورفتر و وقتی خورد زمین یک دست و یک پاش کامل شکسته بود، صورتش از جای چک داشت خونریزی میکرد و چونهاش هم ضرب دیده بود. سمانه هم نه گذاشت نه برداشت رو به مادر آرمین گفت: «خانوم اگه شما بیشتر وقت صرف تربیت این پسرتون میکردین و یک پسر خوب حرف گوش کن و خونهدار تحویل اجتماع داده بودین، من الان سه تا دختر کاکل طلایی داشتم که از سر و کولم بالا میرفتن!» اینو گفت و پاشد رفت سمت اتاقش. وقتی به آرمین رسید که دیگه داشت ناله میکرد و نتونسته بود هنوز از جاش تکون بخوره، گفت: «پاشو خودتو جمع کن، اُبنهای» و رفت اتاقش و درو پشت سرش بست. اونروز مادر آرمین مجبور شد زنگ بزنه اورژانس، بیان پسرشو ببرن بیمارستان بستری کنن. آرمین ۱۵ روز بعد از بیمارستان مرخص شد. سمانه یکبار هم نیومد عیادتش. احتمالاً تو این مدت با همکارای مردش مشغول بوده!
سمانه همینطور که داشت با انگشتش داخل دهانشو از باقیمانده غذای شب تمیز میکرد، گفت:
عجب کوسی شدی لامصب، کیرم بلند شد! بمال رُژتو تا بیام سراغت!
چند دقیقه بعد سمانه وزنشو انداخته بود رو هیکل نحیف شوهر پر پشمش و داشت کیر ۴۵ سانتی خیلی کلفتشو میگرفت و مدام میزد رو کوس ظریف شوهرش و جوون جووون میگفت و با بکار بردن الفاظ رکیک مثل: مرتیکهی کونی، جنده دوزاری، هرزه، بدم زنای شهر باهم جرررررت بدن؟! و … عقدههای حقارت دوران کودکیشو رو شوهر بدبختش خالی میکرد. آرمین هم مثل همه مردهای اون شهر که در اصل شهروند درجه دوم محسوب میشدن، دخالتی نمیکرد و سعی میکرد از لای این الفاظ تحقیرآمیز لااقل چیزی برای کمی لذت بردن خودش پیدا کنه. سمانه مهندس در یک شرکت نیمه بزرگ بود. از کارش و محیطش راضی بود. چندتا مرد زیر دستش بودن که هر وقت میخواست حسابی دیدشون میزد. هر از گاهی هم یه دستی به کونشون میکشید. اونها هم چون میدونستن اگه صداشون در بیاد ممکنه از کار بیکار بشن و چون تک سرپرست خانواده هستن نتونن خرج زندگی و بچههاشونو بدن، سکوت میکردن. مردهای شهر خیلی زندگی اسفناکی داشتن. کافی بود تو یه مرد به دنیا بیای. با بدخت فرقی نداشتی. تو خونهی مادرت که هیچ آزادی نداشتی و باید همش داخل خانه باشی و بجز مدرسه رفتن و کار داخل خانه اجازه فعالیتی بهت نمیدادن. بیرون اگه میرفتی باید زنی کسی همراهت باشه، چون خیلی احتمال داشت ته یه کوچه گیر یه دختر دبیرستانی بیفتی و پردهات بره! دیگه هیچ زنی نمیگرفتت و میشدی فاحشهی جندهخانهی شهر. در نهایت هم با این همه استرس تو مدرسه چیزی یاد نمیگرفتی و باید جوری تربیت میشدی که مورد پسند یه زن واقع بشی تا بیاد و بگیردتو ببره به خیال خودش خوشبختت کنه! در حالی که تو از یک زندان به زندان دیگهای منتقل میشدی که فقط مسئولیتت بیشتر میشد و دردسرهات…
آرمین کیر کلفت زنشو گرفت و یکم وازلین «بهکُنان» که از بهترینهای بازار بود به سرش مالید و گذاشت سر کوس پارهاش. سمانه با یه فشار نصفشو کرد تو و نفس آرمین بند اومد و صورتش سرخ شد! سمانه یکم صبر کرد، رو به آرمین که زجر رو دیگه میشد از تک تک ماهیچههای صورتش درک کرد گفت: «خوبی عشقم!» و بقیه را با یه فشار دیگه فرو کرد توی آرمین بیچاره! الان دیگه ۴۵ سانتیمتر کیر قطور و کلفت داخل کوس آرمین رفته بود. آروم دم گوش آرمین گفت: «دیگه وقتشه بچهدار بشی!» اینو گفت و آرمینو زیر خودش قفل کرد تا نتونه تکون بخوره و تلمبه زدنهاشو شروع کرد.
ادامه دارد…
نوشته: جغالله کیردودی