شهوت علیه آدمیت (۱)
این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده و تنها کمی توسط نویسنده شاخ و برگ یافته به همراه عوض شدن اسامی … اما در خط اصلی داستان تغییری ایجاد نشده است.
لبای داغشو میکشید روی سر کیرم و همونطور که تو چشام خیره شده بود با دستش برام جق میزد . چشای قهوه ای روشنش و معصومیتی که همیشه توشون بود و حالا با حس نیاز و شهوت ترکیب شده بود باعث میشد یادم بره فکر همیشگی مو … اینکه الان اگه من بجای نگین بودم چه حسی داشتم وقتی داره بهم خیانت میشه . شهوت دوباره کارو دستش گرفت و اینبار باعث شد بدون احساس گناه کیرمو تا ته فرو کنم تو دهن سحر و چشای خوشگلش بسته شه… چند باری تلمبه زدم ته دهنش و آه خودم در اومد … رو تخت درازش کردم و پاهاش رو طاق باز دادم بالا و سرمو فرو بردم تو بهش لای پاهاش … ریتم صدای آه و ناله ش با حرکات زبونم روی کصش هماهنگ بود و نقطه اوجش وقتی بود که نوک زبونمو تو سوراخ کصِ هنوز باکره ش فشار میدادم … تو صداش تمنای دخول بیشتر و همزمان تمنای دست نگه داشتن بخاطر دردو میشد دید اما کارمو بلد بودم … اومدم بالا و روش خیمه زدم و به صورتش که از شدت لذت تک تک اعضاش خمار شده بود خیره شدم … نزاشتم از خماری دربیاد و کیرمو کشیدم لای کصش … لبشو گاز گرفت و از ته گلوش صدای ناله ش آزاد شد … چند باری لای کصش بالا پایین کردم و فهمیدم وقتشه…
سر کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش و با انگشتم شروع کردم به تحریک کردن کصش و کیرمو آروم آروم تو کونش فرو کردم آه و ناله ش شدت گرفت ، کصشو بیشتر مالیدم تا پاهاش شروع کرد به لرزیدن و ارضا شد …
سحر همیشه زودتر از من ارضا میشد و این باعث میشد حس خوبی نسبت به سکس باهاش داشته باشم … همه ی سکسامون با همون مقدمه شروع میشد و بعد ارضا شدنش من چند دقیقه تلمبه میزدم تا ارضا بشه … سحر یه دختر ۱۸ ساله بود و هنوز باکره و توی یه خانواده ی مذهبی و سنتی … پدر و مادرش آخر هفته ها میرفتن روستای پدریش و سحر نهایت استفاده رو تو این یکی دو روز از کیر من و کون خودش میکرد و این قضیه هشت ماه بود که شده بود روتین زندگی من و سحر.
حتی این اواخر که با نگین وارد رابطه ی عاطفی شده بودمم نمیتونستم ترک کنم ابن عادتم رو … همه چی از سه ماه پیش شروع شد … با نگین دوست بودیم و حتی تو اکیپ ما بود دوسال بود میشناختمش … باهم در مورد همه چیز بحث میکردیم چه تو جمع چه گاهی پرایوت … نگین آدمی بود که منو میفهمید… درکم میکرد و خط فکریش شبیه من بود… دختری عاقل و باهوش و صد البته زیبایی که سه ماه بود وارد رابطه عاطفی آتشینی با من شده بود ولی ، ولی ولی ولی از رابطه ی قبلیش ضربه ی اساسی ای خورده بود و تن دادن به رابطه فیزیکی براش نیاز به اعتماد طولانی مدتی داشت که نسبت به من نداشتش … اما این باعث نشد که من بخام از دستش بدم چون دقیقا چیزی بود که بعد این ۲۲ سال میخاستم برای همیشه داشته باشمش …
حتی رابطه م رو با سحر قطع کردم برای مدتی اما …
از روی تخت بلند شدم و پارچ آب کنار تخت سحرو برداشتم و سر کشیدم … آدم حشری ای بودم و بی کله ولی برای دو سه روز بعد از خالی شدن با سحر میشدم منطقی ترین آدم دنیا ( لا اقل برای خودم)
سحر چیکار داری میکنی با من
چیه نکنه باز یکی دیگه رو پیدا کردی لاشی خان !
نه نه سحر نباید میفهمید من با کسی ام … حداقل برا رعایت حال خودش اونم وقتی لخت بغلم دراز کشیده …
+نه قربونت برم … ولی ما نه باهم رابطه ی جدی ای داریم … نه به هم متعهدیم ، بنظرت بهتر نیست دیگه انجامش ندیم ؟
سحر جوری که جدی نگرفته باشه منو بلند شد و با ملحفه ای که دورش پیچیده بود رفت سمت حموم
اینارو وقتی داری کصمو میخوری بهش فکر میکنی یا وقتی کیرت تو کونمه رضا ؟
خجالت کشیدم و با اینکه کسی تو اتاق نبود سرمو انداختم پایین.
سریع خودمو جمع و جور کردم و لباسامو پوشیدم و تا قبل ازینکه سحر از حموم بیاد بیرون از خونه شون زدم بیرون … برنامه همین بود و ناراحت نمیشد هیچوقت … شاید اونم برای سکس منو میخاست… نشستم تو ماشین و نت گوشیمو روشن کردم. کلی نوتیف از نگین اومد برام ، جیگرم آتیش گرفت و گوشیمو گذاشتم کنار … دل سین کردنشونو نداشتم … یه نخ سیگار روشن کردم و راه افتادم سمت خونه ، با اینکه شیش بعد ظهر بود ولی بی حوصله و بیحال بودم و تا رسیدم خونه گرفتم خوابیدم … بی خبر از چیزهایی که در انتظارم بود…
ادامه دارد …
نوشته: اِنسان