شوهرخواهر مهربان و عشقولانه
سلام دوستان گلم من نسترن (اسم مستعار) هستم ۲۷ سالمه ، قدم ۱۷۰ و اندام مناسبی دارم. وقتی که ده سالم بود خاله ام با همکار بابام ازدواج کرد . یه آقای مهربون ، جنتلمن و دوست داشتنی . قد متوسط ، قیافه معصوم و البته خوش زبان و شیرین. از همون روز اول مهرش در دل همه ما نشسته بود و چون مادر و خالم فاصله سنی اندکی با هم داشتند در نتیجه خیلی باهم صمیمی بودند . و همین باعث رفت و آمد زیاد با همدیگر می شد. شوهر خواهر نازمان امیر (اسم مستعار) بیشتر با خاله ام به خانه ما رفت و آمد داشتند تا خونه پدربزرگ و مادربزرگم. روزها و سال ها می گذشت و ما سرخوش از مسافرت های مختلف در کنار
هم روزهای خوبی را پشت سر می گذاشتیم و صدالبته در این بین دلبستگی و وابستگی عاطفی شدیدی بین اعضای خانواده بودجود آمده بود . تا اینکه من ۲۰ سالم شد و تن به ازدواج دادم و مراسم عقدکنان با خوشی و خوبی برگزار شد ؛ نمیدانم چرا همش می خواستم الان که از مراسم عقد بیرون آمدیم و با میهمانان اومدیم رستوران ، دلم می خواست امیر بیاد و منو ببینه. اصلا موقعیت جور نمیشد و می ترسیدم امیر و خالم برند و من نبینم. به خالم گفتم امیر کجاست ؟ گفت الان صدا می کنم میاد. کمی نگذشته بود که دیدم امیرجان با تبسمی ملیح بر لب اومد و احوالپرسی کرد و ازدواجم را تبریک گفت.با نامزدی من اگر چه کمی رفت و آمدها کم شده بود ولی بازم همدیگر را می دیدیم. دوران نامزدی خوبی نداشتم و اگرچه پردم را از دست دادم ولی خیلی زود هم جدا شدیم . با جدا شدن من از نامزدم بازهم رفت و آمد های ما با خالم بیشتر شده بود و اغلب میهمان همدیگر بودیم. امیرجان که من قربانش برم در خونشون همیشه لباس های راحتی زیبایی می پوشید و اغلب به دل من می نشست . کم کم دوست داشتن های من نسبت به امیر از حد شوهر خاله گذشته بود و من می خواستم بیشتر بهش نزدیک بشم. ولی روم نمی شد . امیر هم گاهگاهی با من شوخی های لفظی می کرد . در تلگرام هم گاهی با همدیگه پیام رد وبدل می کردیم و امیر هم سعی می کرد ب
ا استیکرهای گل ، خنده و متشکرم بیشتر بهم نزدیک بشه. بیشترین ارتباط من و امیر از وقتی شکل گرفت که خالم یه پسر قوقولی مقولی بدنیا آورد و من به بهانه کمک به خالم همش تو خونشون بودم. وقتی تو آشپزخانه یا یه جای خلوت خونشون بهم می رسیدیم امیر سعی می کرد یه جوری دست یا پاش را به بدنم بماله و من هم بدم نمیومد. در این مدت عاشق امیر شده بودم همش آرزو می کردم کاش امیر مال من بود ، چه خیالاتی که در سر داشتم از عشق کردن با امیر . وقتی که بچه را می خواستم بدم امیر ، سعی می کرد دستاش را جوری به سینه من بماله که من هم سعی می کردم طفره برم اما دلم می خواست جفت ممه هام را بگیره دستش ، بعضی وقتها هم دستاش را می کشید روی دستام ، واقعا بدنم مور مور می شد . یه روز داشتم در آشپزخونه ناهار درست می کردم امیر اومد دستش را گذاشت روی باسنم و یه شوخی هم کرد و الکی یه چیزی پرسید رفت. نمی خواستم دستش را از رو باسنم برداره ولی به چند ثانیه هم نرسید. امیر هم عکس العمل منو نمی دونست که اگر زیاده روی کنه چه اتفاقی میفته بخصوص که بین خانواده احترام زیادی براش قایل بودند شاید نمی خواست ذهنیت ها نسبت بهش خراب بشه. اما شیرین تر خاطره من زمانی اتفاق افتاد که هرگز از یادم نمیره و اون اینکه یه روز که در خونشون خوابیده بود تو حالت خواب و بیداری دیدم یکی
بالای سرمه. چشمامو باز نکردم ولی سایه ای هر لحظه نزدیکتر می شد بیشتر حس می کردم تا اینکه متوجه شدم یکی لباش را گذاشت روی لبام . آه چقدر گرم و شیرین بود ، میخواستم ادامه بدهد ولی زود بلند شد ؛ دوباره برگشت این دفعه لباش را گذاشت روی لبام ! خدایا شکرت بخاطر عشق امیرم
ادامه دارد…
نوشته: نسترن عاشق