شیطون بلا 18

به این فکر می کردم که بعضی از مردا با رفتار هابی بد و زننده خودشون تا چه حد اثری منفی بر  زناشون دارن . من نمی خواستم که جزو زنایی باشم که به بیراهه کشیده میشن . سعی می کردم در محیط کارم تا اونجا که می تونم خیلی رعایت کنم . با همه بر خوردی معقولانه داشته باشم . کاری نکنم که بقیه سوءاستفاده کنن . نمی دونم در شهر به این بزرگی چه طور شد که  بیشتر کار کنان بانک با خبر شدن که من با شوهرم اختلاف دارم و گاه کار به جا های باریک می کشه . هر چی فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد . در هر حال گاه یکی دو تا از مسائل عمومی تر رو برای فریده و فریبا و یکی دو نفر دیگه باز گو می کردم . سعی می کردم که خیلی خویشتن دار باشم . تا اونجایی که می تونستم  کارایی رو که به من واگذار می شد به خوبی انجام می دادم . سعی می کردم که کاری نکنم که روابط من با بهنام بر کارام تاثیر گذار باشه . هنوز در مراحل اولیه کار بودم ولی باید خیلی مراقب می بودم که اون واسم مایه نیاد . چون این دسته از آدما یعنی اطلاعاتی ها تا زمانی که خوبن باهات خوبن .. تا وقتی که منافع شخصی خودشون در خطر نباشه کاری به کارت ندارن ولی همین که متوجه شدن منافعشون به خطر افتاده به هر کاری دست می زنن که بتونن اون جوری که دلشون می خواد خودشونو برنده احساس کنن . زندگی فراز و نشیبهای زیادی داره . با این که دلم خون بود ولی سعی می کردم بخندم . حس می کردم که در زندگی زناشویی خودم شکست خوردم . حس می کردم همه دارن با دید ترحم آمیزی به من نگاه می کنن ولی من سعی داشتم با همه بگم و بخندم و خونسردی خودمو حفظ کنم . نشون بدم که شرایط خیلی عادیه .. حتی من و فریده و فریبا کارمون به جایی رسیده بود که  خیلی از پسرا و مردایی رو که اونجا بودند دست مینداختیم . البته بین خودمون . مثلا یکی بود که شاید پنجاه کیلو هم نمی شد ولی یه زن هر کولی داشت که صد کیلو هم می شد و قد زن هم خیلی بلند تر از قد شوهرش بود -ببینم فریبا به نظرت شوهره  وقتی داره میره سر وقت زنش چهار پایه می ذاره .. فریده : این زنی که من دیدم با چهار خایه هم کارش راه نمی افته چه برسه به چهار پایه . اون وقت سه تایی مون می گفتیم و می خندیدیم . اون شراره شاد و شیطون یواش یواش می رفت که در خونه و در دیدار با فک و فامیلا افسردگی بگیره . شرایط بهنام هم بهتر از من نبود . اونم همین حالتا رو داشت . می دونستم ادامه زندگی واسه اونم فایده ای نداره . متاسفانه در جامعه امروز ما خیلی ها در کنار هم زندگی کردن رو خیلی راحت می گیرند . هر چند که نباید خیلی هم سخت گرفت ولی واقعیتها رو فراموش می کنن . فکر می کنن زندگی فقط بر پایه سکس می گرده . همه چی یعنی هوس .. اون اگه حل شه اگه زن و مرد خودشونو بر هنه در اختیار هم بذارن دیگه بقیه کار ها خود به خود حل میشه . دیگه هیچ فاصله ای بین اونا وجود نداره . شاید این تز در زمان گذشته تا حدود زیادی موفق بود ولی در همون جامعه گذشته هم اگه یک زن و شوهر با شکست روبرو می شدند چاره ای جز ادامه زندگی نداشتند ولی در شرایط کنونی وضع فرق کرده بود . فکر نمی کردم شوهرم خیلی راحت با این مسئله که  حاضر به بخشیدن مهریه ام شده تا ازش جدا شم کنار بیاد . اما اون همه چی رو قبول کرد .اون قدر جونم به لبم رسیده بود که روزی که از همسرم جدا شدم حس کردم که فوق العاده از روزی که باهاش ازدواج کردم خوشحال ترم . در حالی که خیلی ها به خصوص خونواده ام دلشون واسم می سوخت . فکر می کردن از این که یک زن مطلقه هستم خیلی سر خورده ام . ما از هم جدا شدیم . حس کردم از فردای اون روزی که طلاق گرفتم نگاههای مردونه همکارا طور دیگه ای شده بود . دو سه نفری که شخصیت ثابت و مودبی داشتند همون رفتارو داشتن ولی یه عده دیگه مدام سعی داشتند با رفتار های خاصی خودشونو شیرین کنند . لوس بازی در بیارن .بعضی هاشون در مورد یه سری مسائل کاری سوالای الکی می کردن . منو دعوت به خوردن صبحونه می کردند . من نمی خواستم فکر کنند که چون زنی متارکه کرده ام خیلی راحت میشه باهام جور شد . یکی دیگه از همکارا بود به اسم سیامک که اون یه زن خیلی خوشگل و خانوم داشت . با زنش در گیر میشه اونو می فرسته خونه باباش .. خودشم یک زن دیگه رو که اتفاقا اونم شوهر داشته میاره خونه شون و باهاش حال می کنه در همین موقع زنش سر می رسه اون زنه پا به فرار میذاره و دویدن اون زن در خیابونا و فرار از مهلکه شده بود سوژه داغ اون روز ها .. هر چند شاهدا فقط فرار زن رو دیده بودند و یکی دو نفر هم دیده بودند که اون از خونه سیامک در اومده .. زنش هم اومده بود به محل کارش و الم شنگه ای به راه انداخته بود که به زور ساکتش کردند … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا