شیوا در آینه (۳ و پایانی)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
شیوا در آینه (۳)
شیوا رفته بود سفر . هر روز تلفنی حرف میزدیم بیشتر روی تلگرام پیام میدادیم. سفرش طولانی بود و قرار بود سه هفته طول بکشه . بارها و بارها خاطرات و اتفاقات اون شب جادویی رو باهم مرور کرده بودیم و هربار حرف تازهای از دل اون همآغوشی بیرون میکشیدیم .
شیوا میگفت :مدت زیادی از آخرین سکس ش میگذشت و اصلا این قسمت از زندگی رو تقریبا از یاد برده بود . گفت: بهنام صدات ، صدات اونوقتی که تو گوشم حرف میزدی دیوونه م میکرد هر وقت یادش میفتم خیس میشم تحریک میشم.
گفتم: ای جانم قربونت برم تو که یه یادگاری برام گذاشتی که هر موقع تو آینه میبینم حال میکنم جای دندونات رو بازوم مونده عاشقشم واقعا حال قشنگی رو یادم میاره کیف میکنم باهاش.
با خودم میگم اگه دوستش نداشتم هیچ وقت چنین اتفاقی بین مون نمیافتاد. اگه تو قلبم جایی نداشتی سخت بود که اینطور باهم یکی بشیم .
هر دو میدونستیم که عشق آخرین اتفاق بین ماست . ما دوست بودیم دوستانی که کاری به گذشته ی هم نداشتیم . بارها زخم روی دست شیوا رو بوسیدم اما داستانش رو نپرسیدم نه اینکه نخوام بدونم دلم میخواست که اون لحظه های کوتاه پیش هم بودنمان فارغ از همهی غم ها و خاطرات دردناک باشه . هیچ وقت از گذشته ی هم نپرسیدیم اما اگه کسی دلش میخواست حرف بزنه با کمال میل گوش میکردیم. این شکل رابطه رو دوست داشتم . نگرانی و دغدغه نداشت فریب و دروغ نداشت همیشه خودت بودی همیشه کاری که دلت میخواست رو میکردی.
پیش خودم فکر میکردم مثلا از شیوا بپرسم آخرین سکس ش با کی بوده بعد خودم به خودم جواب میدادم خوب به تو چه ربطی داره با یکی بوده دیگه، مثل خودت مثلا بگی با ستاره بودم برای شیوا چه فرقی میکنه. واقعا اسمها چه تفاوتی داشت . رازهامون رو به حال خودشون رها کردیم گذشته مون رو چال کردیم و از لحظه های با هم بودن مون لذت بردیم . من در آستانه ی چهل سالگی و شیوا در آستانه ی سی سالگی.
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
یازده روز از سفر شیوا گذشته بود . دلم براش تنگ شده بود . دلتنگی مقدمهی عاشقیه و عاشقی پایان این رابطه.
سرم به کار آتلیه گرم بود دو تا قرار داد خوب بسته بودم و برای انجام ش نیاز به استخدام دو سه نفر داشتم . اینجور وقتها معمولا پروژهای استخدام میکنیم. به دفترم نگاه کردم اونایی که قبلاً اومده بودن و باهم کار کرده بودیم در اولویت بودن چون به خیلی از رفتار ها و شوونات کاری وارد بودن . یه ادیتور عکس میخواستم یه فیلمبردار و یه دستیار عکاسی . پروژه تبلیغاتی بود و وسواس زیادی رو میطلبید. به گلناز ٬محبوبه و مرتضی زنگ زدم محبوبه ازدواج کرده بود و دلش نمیخواست کار کنه به جاش تینا اومد که دستیار نور باشه.
کار خوب پیش میرفت و شیوا همچنان مسافرت بود دیگه طاقتم طاق شده بود اما به زبون نمیآوردم با کار سرم رو گرم کرده بودم. گلناز دختر تپل و بامزه ای بود . تینا قد کوتاه اما بسیار ظریف و تماشایی بود . توی آتلیه راحت بودن با شلوار و پیرهن و گاهی تاپ میگشتن و کار میکردن . مهمترین مسأله برای دخترا اینجور وقتها اینه که از نگاه مردونه در امان باشند نه این که نبینی شون، از نگاه شهوت زده و هیز در امان باشن . به محض اینکه اعتماد پیدا کردن باهات راحت میشن اونوقت شاید خیلی راحتتر به مقصود برسی. دخترها راحت بودن . گاهی می نشستم نگاهشون میکردم سیگار میکشیدم .
دلم شیوا میخواست . فقط پیشم باشه . بدون سکس . فقط باشه .
پنجشنبه غروب بود که زنگ زد گفت آخر شب راه میفته سمت تهران و نزدیک صبح میرسه . خبر خوبی بود بعد از بیست و دو روز دوباره شیوا رو میدیدم.
خواستم برم دنبالش گفت: که دیر میرسه و دلش میخواد که خوب و تمیز و سرحال باهم باشیم . عصر جمعه قرار گذاشتیم که برم دنبالش .
تا آخر شب آتلیه بودم مرتضی فیلم هایی که گرفته بود رو گذاشته بود . میدیدم اما حواسم نبود . خودش فهمید و پاشد گفت: هر دو خسته ایم بریم تا شنبه .
گفتم : کار و بی خیال بشین یه می با هم بزنیم. وقت داری ؟
کیفش رو انداخت رو صندلی گفت : از اون پیشنهاد هایی که نمیشه ردش کرد. پاکت سیگار رو انداختم رو میز و بلند شدم از اتاق یه بطری شراب آوردم و دوتا لیوان . شراب رو ریختم تو لیوان ها . گفتیم به سلامتی و زدیم به هم . من یه جرعه خوردم و مرتضی همه ش رو یهویی سرکشید. ولی هر دوتا سیگار بر داشتیم و روشن کردیم . مرتضی از بچه های دانشکده صدا و سیما بود . یه سال اونجا بودم . چندتا کار رو باهم انجام داده بودیم اما رابطه مون کاری بود و صمیمی نبودیم . حرفها مون بیشتر در موردکار بود . که برام چندان دلچسب نبود . نیم ساعت بعد که مرتضی تازه داشت بالا میرفت . گفتم: وسیله داری مرتضی ؟
گفت : نه با آژانس میرم. گفتم: نه میرسونمت . میخوام یه دوری تو خیابون ها بزنم .
خونه شون شرق بود .
مرتضی تو ماشین کلی حرف زد . در واقع کلی دری وری گفت. وقتی رسیدیم به خونه شون یه سیگار دیگه برداشت و رفت . برگشتنی دلم یه جای خنک میخواست مشروب و موزیک میخواست . مشروب داشتم همونجوری پشت فرمون بطری رو سر کشیدم.« نفس نفس تو سینه ام، عطر نفس های شماست ،اگر که قابل بدونید ، خونه ی دل جای شماست» تو این حال و هوا فقط ابی میچسبه . باهاش میخوندم و فریاد میزدم . بعد سیگار و بعد هم اومدم خونه . رفتم تو اتاقم لخت شدم و خوابیدم.
ساعت یازده بیدار شدم .
تینا زنگ زده بود . پیام گذاشته بود که دوازده قرار دارین . رفتم دوش گرفتم و آماده شدم. پیاده زدم بیرون .
رسیدم آتلیه ساعت ده دقیقه به دوازده بود یه قهوه و چند تا بیسکوییت خوردم . گلناز پشت کامپیوتر داشت کار میکرد . تینا فلش ها رو جابجا میکرد تا راه باز کنه . مرتضی نیومده بود .
یاد شیوا افتادم . زنگ زدم بهش . بر نداشت حتما پروازش تاخیر داشته و حالا خوابه . پیام گذاشتم که بیدار شد خبر بده.
قرار ملاقات با مسوول پروژه انجام شد و قسط دوم رو گرفتیم . چک رو گذاشتم توی گاو صندوق . یه هارد و مقداری پول نقد و سه چهار هزار دلار و یورو تو گاو صندوق بود . درش رو بستم . سیگارم رو آتش زدم .
گنگ و گیج بودم امیدوار بودم که این حالت با حضور شیوا برطرف نشه . یه چیزی کم بود امیدوارم که اون شیوا نباشه . دلم نمیخواست با خودم رو راست باشم . دلم نمیخواست که حقیقت رو بپذیرم .
دل به کار دادم یه ته استکان ویسکی زدم و رفتم پیش تینا دکور رو تنظیم کردیم تینا طراحی صنعتی خونده بود و از لحاظ فنی خیلی کمک میکرد توی عکاسی صنعتی جزییات و زاویه دید بیننده خیلی مهم هستند با تینا آبجکت ها رو کنار هم چیدیم . تینا قدش کوتاه بود برجستگی های سینه اش خیلی به دید نمی اومدن احتمالا سینه های ریزی داشت . توی تاریخ هنر کلاسیک زمانی سینه های کوچیک مد بودن مثل مجسمه ی ونوس که حتا به هم نمیرسیدند بعدها بخصوص توی فرهنگ آمریکایی سینه های بزرگ مد شد و چون تسلط رسانه ای بالایی داشتند این مطلب رو جهانی کردن .
عادت بدی داشتم که بدن آدمها رو خیلی راحت توی چارچوبها و معیارهای هنری میذاشتم و تحلیلشون میکردم . قبلاً یکی از سرگرمی های من این بود که می نشستم و آناتومی دیگران رو خیلی سریع و ساده رو کاغذ میکشیدم . قبلاً با لیلا سر این مسأله مشکل داشتیم نمیتونست قبول کنه که این هیز بازی نیست اما با ستاره تفریح میکردیم خودش میگفت اینو لختش کن . بعد من رو کاغذ آناتومی ش رو میکشیدم. …
حالا هم با تینا همین کار رو کرده بودم . برهنه ش زیبا میشد .
گلناز آماده میشد که بره .
شیوا زنگ زد . گوشی رو برداشتم . صداش تازه و نزدیک بود . تازه بیدار شده بود . پنجره ی خونه ش در تمام سفر باز بود و خونه ش پر از «غبار» شده بود و کلافه بود . کمی صحبت کردیم برای هشت شب قرار گذاشتیم که من برم دنبالش . تینا رو هم با گلناز فرستادم رفت .
کلافه م و هیچ کاری نمیتونم بکنم . ما مردها هم گاهی همین شکلی پریود میشیم و واقعا حالمون از همه چی بهم میخوره حتا نمیدونیم چی حالمون رو خوب میکنه نه مشروب نه سکس هیچی نه حرف زدن نه بیرون رفتن و خرید کردن . نه حتا دیدن دوست ها . هر کسی یه جوری دلش باز میشه من با هیجان خوشحال میشم گاهی با رانندگی با سرعت بالا گاهی رفتن به جاهای مرتفع گاهی کارهای یهویی . غلت زدن تو خاطرات گذشته حالم رو بهتر نمیکرد .از گذشته م فراری و گریزان م .
هیچ پناهی برای من نیست . هیچ آرامشی در هیچ جای جهان چشم انتظارم نیست . رنج های انباشته از روزهای دور غمخواری مفرط آدمهای بینوایی که روزی کنارم بودند و در گمانشان ابلهی یافتند و سوارش شدهاند تلنبار شده، شده بغض و تو گلوم گیر کرده .
همیشه از این دپرسی رنج برده م . و حالا در اوجم .
سیگار آتش میزنم و کام های عمیق میگیرم .
به ساعت م نگاه میکنم نزدیک پنج شده . کفشهام رو میپوشم و از آتلیه به سمت خونه راه میفتم . میرم حموم و اصلاح میکنم یه پیرهن آبی آستین کوتاه بر میدارم با جین آبی و کفش و کمربند مشکی.
دلم نمیخواد فکر کنم موزیک میذارم صداش رو بلند میکنم و باهاش میخونم .
ماشین رو از پارکینگ در میارم توش تمیزه ولی روش خاک نشسته میرم کارواش .
کم کم ساعت هشت نزدیک میشه ترافیکه نزدیک افطاره و همه عجله دارن . میرسم سرقرار . هنوز یه ربع مونده . پارک کردم و پیاده شدم .
دل بستن به شیوا شیوه ی اشتباهیه؟ این سوال بزرگترین علت حال بد این چند روز منه و جوابی که دلم نمیخواست باهاش روبرو شم و بپذیرمش تجربه ی قبلی من شکست این حس رو ثابت میکنه اما دلم چیز دیگه ای میخواد .
شیوا رو میبینم که از سر خیابون به سمتم میاد . شلوار جین کشی که بخوبی شکل پاهای قشنگ و بلند ش رو نشون میده با مانتو کوتاه کرم رنگ یه شال آبی کم رنگ هم سرش کرده ،کفش پاشنه بلند پوشیده فکر کنم میخواد هم قد من بشه میخنده از دیدنش ذوق میکنم میرم سمتش دست میدیم و بغلش میکنم . برای چند لحظه همه چی تموم میشه .
-: دلم برات تنگ شده بود.
دستم رو میگیره میگه : دل به دل راه داره عزیز .
چشماش یه حالی دارن . پر از شور و احساس ند. یه حال خوشی که کلا یادم میره چه جوری بودم.
-: بهش میگم دلم میخواد همین جوری فقط زل بزنم به چشمات نگات کنم .
-: بهنام با این حرفها ت دیوونه م میکنی . وای که چقدر گوشم از این حرفها خالیه . میخوام که تو گوشم حرف بزنی . میخوام با صدات پر بشم . مست بشم .
موهای سیاه ش خیلی قشنگ صورت ش رو قاب گرفته بود لبهاش یه رژ کم رنگ داشت . چشماش یه دنیای دیگه داشت.
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم.
-: خوشگل خانوم یهویی اینهمه روز میذاری میری نمیگی ما باید چکار کنیم . دست و دلم هیچ به کار نمیرفت . همه ش کلافه بودم .
دستش رو گذاشت رو دستم و انگشت هاش رو لابلای انگشتام فرو کرد و گفت : دلم برای دستات تنگ شده مهربون. امشب میخوام تو دستات له و لورده بشم .
دستش رو بوسیدم و گفتم : ای جوووووووووووون قربون تن خوشگل و خواستنی ت برم من .
تصمیم میگیریم بریم خونه .
وقتی میگه بریم خونه قند تو دلم آب میشه . خونه یعنی احساس امنیت یعنی جایی که احساس میکنی بهش تعلق داری . دلم میخواد از چیزهایی که تو دلم هست براش حرف بزنم اما احساس میکنم که الان وقت ش نیست و ممکنه شادی امشب رو بهم بزنه .
شیوا گفت : بهنام شام املت درست کن مجردها املت خوب درست میکنن.
گفتم: دیگه خیلی داری خاکی و خودمونی میشی بذار شام بگیریم ببریم خونه بخوریم.
گفت: نه بخدا نمیخوام ادای تنگا رو در بیارم میخوام امشب بترکونیم وقتی سنگین بشیم دیگه حال نمیده. خوابمون میگیره .
بلند خندیدیم گفتم : ای جان قربون قد و بالات .
رسیدیم به خونه پارک کردم و اومدیم بالا . خونه مرتب بود . بطری ویسکی و لیوان روی میز بود . پاکت سیگار مارلبرو و زیر سیگاری کنار یه فندک جلد چرمی جا خوش کرده بودند . نور ملایم پذیرایی با روشن کردن چندتا چراغ کوچیک تعادلش بهم میخوره . کمک میکنم که مانتو و شال ش رو در بیاره یه تاپ سفید پوشیده . شالش رو آویزون میکنم . پشت گردنش رو بوسیدم . مکث کرد منتظر بود ادامه بدم . لبهام رو به شونه های برهنهاش چسبوندم و بوسه های کوتاه و کوچک رو ادامه دادم . آروم میچرخه حالا شیوا مسیر بوسه ها رو هدایت میکنه به بالای سینه و زیر گردنش ، زیر چونه اش چال بین گردن و سینه اش. با ه�
� دو دست سرم رو گرفت بوسه های من تموم نمیشد آروم آروم سرم رو بالا کشید و رسیدم به لبهاش . دستم حلقه شده بود دور کمرش و سر انگشتام روی باسنش بود و نوازش های کوچکی رو شروع کردم . لبهامون بهم چفت شده بود و احساس فوقالعاده ای رو داشتیم باهم تجربه میکردیم دلتنگی و دوری سه هفته رو داشتیم باز میکردیم . محو تماشای چشماش بودم . به مردمک قهوهای چشماش خیره موندم . لذت کشف رازهای نهفته در وجود شیوا اینجا پشت مردمک چشمهاش بود . دستم رو میون موهاش فرو کردم لبها به هم چسبیده و نفسها بهم آمیخته . چه اوج و چه هیجانی بود . مستی لبهاش سست م کرد . چشمهام رو بستم و لبهامو
ن رو از هم جدا کردم نفس عمیقی کشیدم که پر از عطر موهای سیاه شیوا بود . به آغوش کشیدمش گونه ش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم : بی اونکه بخوام بی اونکه هیچ اراده ای داشته باشم دوستت دارم . پژواک کلمات توی لاله ی گوشش لبهام رو قلقلک میداد . شیوا با شنیدن کلمه ها خودش رو سخت تر به تنم فشرد . وقتی از آغوش ش جدا شدم موج اشک رو توی چشماش میدیدم که داشت آروم از کنار پلکش گلولهای از عشق و محبت میشد و میچکید . اشکش رو با لبهام برداشتم و چشمهاش رو بوسیدم .
نشستم کنج کاناپه ، شیوا بین پاهام رو باز کرد و به پشت نشست و تکیه داد به من . با موهاش بازی میکردم . پاکت سیگار رو برداشت یه دونه گذاشت رو لباش فندک دستش بود اما سیگار رو روشن نکرد . دست دیگه م روی شکم و سینه ش بود .
هر دو ساکت بودیم ولی فضا حالی بود که هم رو عمیقا حس میکردیم.
گفتم : شام چی عشقم ؟ قرار بود شام بخوریم.
پک عمیقی به سیگار خاموشش زد و گفت : آره راستی یه چیزی سرهم کنیم بخوریم . میخوام مشروب بخورم شکم خالی اذیت میشیم.
گفتم: پس بیا یکی دو پیک بزنیم که روشن شیم بعد از شام ادامه بدیم. شکممون سیر باشه طول میکشه تا الکل اثر کنه . دوتا پیک به سلامتی هم زدیم .
شیوا بلند شد . منم بلند شدم بهش گفتم : یه لحظه صبر کن یه چیزی برات بیارم.
با خنده گفت: چشمام رو نبندم ؟
در حالیکه میرفتم گفتم : آره بسته باشه بهتره .
دوباره خندید .
برگشتم پیشش گفتم : میشه پای راستت رو چند لحظه بلند کنی .
-: حالا اون یکی . حالا چشماتو باز کن .
نگاهی به پاها و دمپایی های روفرشی کرد و گفت : ای جوووووووووووون چه سلیقه ای . مرسی بهنام جون .
پرید تو بغلم و بوسم کرد . اشک دوباره توی چشماش حلقه زد . بغلش کردم و بردمش توی آشپزخونه و نشوندمش روی اوپن .
گفتم : همین جا بشین تا من یه چیزی سرهم کنم بخوریم. چهارتا گوجهفرنگی برداشتم و گذاشتم روی تخته …
سرمیز شام هر دو ساکت بودیم. من دلم میخواست حرف بزنم اما در مورد اثر حرفهام مطمئن نبودم و ترجیح دادم همچنان منتظر لحظه ی بهتری باشم .
شیوا گفت: راستش توی مسافرتی که رفته بودم خیلی فکر کردم بخصوص شب ها . خیلی لحظه ها دلم میخواست پیش هم بودیم .
دستش رو گرفتم . ادامه داد : نمی شناسمت . نمیدونم کی هستی ، نمیدونم چی تو فکرت هست حتا باور کن نمیدونم خودم میخوام چکار کنم . اما یه حسی دارم حسی که خیلی دوسش دارم حسی که تو زندگیم کم بود توی تمام سالهایی که با سینا بودم جای خالی این حس تو وجودم بود . یه خلأ آزار دهنده .
کمی سکوت کرد تو چشمام نگاه کرد و گفت : بهنام من اینجا کنارت واقعا احساس آرامش دارم . خودم هستم بی کلک بی دروغ . میتونم بهت اعتماد کنم تکیه بدم . اینکه بهم اهمیت میدی ،حواست بهم هست به جزییات دقت میکنی بهم احترام میذاری خیلی برام با ارزشه .
به چشمای میشی و روشنش زل زدم ،دستش رو فشردم.
حرفهای شیوا اینقدر حس خوب و عمیقی داشت که تا چند لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نیومد. فقط دستهاش رو بوسیدم .
شاید وقتش بود که حرفهای دلم رو بزنم . اما دلم شرایط ایده آل تری میخواست .
ساعت یازده شده بود . ظرف ها رو با کمک شیوا جابجا کردیم شیوا شروع کرد شستن ظرفها . موقع شستن ظرفها از پشت بغلش کردم . سرم رو بردم کنار گوشش گفتم یکی از قشنگترین لحظه ها همین حالاست . فقط حیف که ظرفها کمه .
گفت : من که حاضرم تمام ظرفهای دنیا رو بشورم .
سینه هاش تو دستم بود و آروم فشار شون میدادم . نفسم به پوست گردنش میخورد و میدیدم که چشمهاش رو بسته و ظرفها تو دستش متوقف شدن . خودم رو چسبوندم به باسن گرد و خوشگلش . بی حرکت مونده بود همآغوشی دستهای من و سینه های شیوا ادامه داشت . از پشت گردنش چندتا بوسه ی عمیق و طولانی گرفتم یجوری که جای بوسه هام قرمز شده بود . از گودی کمرش اومدم پایین تر و سرم رو رسوندم به باسنش مثل یه بالش نرم بود حالا دستام با پاها و ران شیوا هم بر شده بودند و مسیر نوازش ها به سمت کوس شیوا میرفت لبهام میون چاک باسنش بود شلوارش چسبیده بود به تنش . دوباره به بالا برگشتم و ایستادم و �
�نار گوشش گفتم : آخ که مردم آزاری چه حالی میده.
تو چشمام نگاه کرد و صورتم رو بوسید گفت تا باشه از این مردم آزاری ها .
موهای سیاه و لخت و بلند ش رو جمع کرد و توی کش مو بست . دلم نمیخواست این لحظه ها بگذرند. دلم میخواست هر ثانیه ش روزها طول بکشه .تماشای زندگی عادی و حرکات معمولی زنی که دوستش داری خیلی لذت بخش .
ویسکی ریختم توی لیوان ها . سیگار برداشتم روشن نکردم از فلشی که به تلویزیون وصل بود یه فیلم انتخاب کردم . فیلم. «blue jay». درام رمانتیکی که سال ۲۰۱۶ و به سبک سیاه و سفید ساخته شد . از اون فیلمهایی بود که دونفر با هم دیالوگ دارن و افکار همدیگه رو به چالش میکشن. داستان فیلم خودش یه ماجرای دیگه ست .
شیوا هم اومد و نشستیم به تماشا . کم کم ویسکی میخوردیم و دیگه داشتیم داغ میشدیم . موقع دیدن فیلم شیوا سرش روی پاهام بود و من با مشغول نوازش شیوا بودم .
با تموم شدن فیلم کم کم آماده ی عشق بازی میشدیم . بغلش کردم ، بطری ویسکی و یه لیوان دست شیوا بود ، رفتیم توی اتاق خواب . چند تا شمع گرفته بودم همه رو روشن کردم شیوا ساکت بود و نگاه میکرد .
پرسید: بهنام همیشه اینقدر آروم و ساکتی ؟
گفتم: نه . اتفاقا کلی حرف دارم ولی یه حسی هست که درباره ی اون نمیخوام الان چیزی بگم ولی رفتار این شکلی و کارهای تو این لحظات یه داستان دیگه داره .
در حالیکه ویسکی میریخت تو لیوان گفت : چه داستانی ؟
گفتم : توی دنیای مجازی درسته که هویت ها واقعی نیست ولی حرفها و نوشته ها حرفهای دلیه و خیلی به واقعیت آدم ها نزدیکه . رابطه ی نوشتنی من و تو زیاد طولانی نیست اما پر از واقعیت و احساسات واقعیه . ما یه شناخت کلی از هم داریم و به خیلی از جزییات و خصلت های همدیگه آشنایی داریم . من الان مطمئن هستم که تو میدونی چی توی ذهن من میگذره و چرا ساکتم.
لبخند زد و گفت : مردهای اطراف من اینجوری نبودن سکس براشون یه جور چک پوینت حساب میشه یه بار گفتم تو داستانم زنها برای مردها مثل قله هستن و باید فتح شون کنن بعد میرن سر قله ی بعدی ، باید انجامش بدن در بهترین حالت رضایت طرف شون رو هم یه جورایی بدست میارن. ولی تو کلی باهام بازی کردی و کاری نکردی من هر بار واقعا آماده ی سکس شده بودم اما هی حریص تر شدم . موقع فیلم داشتم فکر میکردم و دیدم فقط یه جواب داره .
روبروش روی زمین نشسته بودم گفتم : چیه اون جواب ؟
گفت: تو نمیخوای این لحظه ها تموم بشه .
چشمهام رو هم گذاشتم و گفتم : حدسم درست بود جوابت عالی بود .
از لیوان ویسکی خوردم گفتم: سکس به نظرم آخرین و بدترین مرحله ی یه عشق بازیه . سکس و ارضا شدن یعنی پایان کلی احساسات خوب یعنی تبدیل یه هیجان زیبا به رخوت و سستی . من سکس دوست دارم اما نه به این شکل که تا همدیگر رو میبینیم لخت شیم و مثل یه وظیفه انجام ش بدیم . شیوا من عشق بازی دوست دارم من این لحظه ها که با تمام وجودم میتونم حست کنم رو دوست دارم وگرنه اون عمل مکانیکی کردن رو تمام موجودات زمین دارن به نوعی انجام میدن من عاشق لحظه های این شکلی م . عاشق اینم که کنار شیوا باشم اما هدفم این نباشه که باهاش سکس کنم .
شیوا گفت: خب این یعنی چی ؟ پس ما میخواهیم چیکار کنیم؟
-: ما میخواهیم از هم لذت ببریم .
یه جرعه دیگه ویسکی خوردم . شیوا هم یه جرعه خورد .
-: دیدی اینایی که ماشینهای گرون قیمت دارن همیشه با سرعت کم و از کنار میرن . میدونی چرا ؟
شیوا گفت : شاید از ترس بقیه ی ماشینها
سر تکون دادم و گفتم : دیگه چی
کمی فکر کرد و گفت : بخاطر اینکه دارن لذت میبرن.
گفتم: دقیقا . سکس برای من مقصد ِ اما راه برام خیلی مهم تر و زیباتر ه .
شیوا تو فکر بود .
گفتم : اتاق خواب که جای فلسفه نیست این حرفها بسه دیگه ساعت شد دو .
لباسهای شیوا رو از تنش در آوردم. چشمهای درشت قهوهای ش خمار بود . وقتش بود که حال و هوا رو عوض کنیم .
گفت : چه خوب کردی سیگار نکشیدی از ترکیب بوی سیگار و الکل متنفرم .
گفتم: حواسم بهت هست گلم.
دمرو رو تخت خوابید توی نور شمع های اتاق خیلی تماشایی و دیدنی شده بود . باسنش و بازی روشنایی و سایه کنتراست فوقالعاده زیبایی بوجود آورده بود که می تونستم ساعتها بهش خیره بشم و باز از تماشاش سیر نشم .
موهای بلند و سیاهش ریخته بود روی صورتش با انگشتام کنارشون زدم و در ادامه ی همون حرکت دستم رو کشیدم به شونه ها و پشتش . با نوک انگشت نوازش ش میکردم. لذت رو میشد تو صورتش حس کرد . تو گوشش گفتم چقدر تنت قشنگه از دیدنش سیر نمیشم . لبخند زد و خیلی آروم گفت کارتو بکن بی شرف با هر دو دست میخوامت .
دستها رو روانه ی تن برهنه ی شیوا کردم نشستم روی پاهاش روغن ماساژ کنار تخت بود …
-: شیوا بیداری ؟
گفت : چه حس خوبی داره بهنام . نمیدونی داری باهام چکار میکنی . دلم برای دستات تنگ میشه بهنام . معتادش شدم . خیلی کارت خوبه . تمام وجودم داره آروم میشه .
-: شیوا یه چیزی بگم؟
-: بگو بهنام .
-: داره چهل سالم میشه ، با خیلی ها بودم . جور وا جور . اغلب زیبا و خوش اندام . ولی راز جذابیت جنسی تو ظاهر آدمها نیست . سکس یه هنره اما همه هنرمند نیستن . شیوا ذهن آدم هاست که باعث میشه آدم گرفتارشون بشه . راحت بگم ازت خوشم میاد دوست دارم .
شیوا چرخید .حالا سینه هاشو تو دستم داشتم و آروم ماساژ میدادم. به چشمهاش نگاه میکردم که پر از عشق و احساس بود گفتم : حضور ت برای من پر از آرامش ِ . دیدنت برام پر از احساسات خوب اینقدر که دلم به تماشای تو آروم میشه . من میخوامت . اما نمیدونم چجوری . نمیخوام خواستن من باعث ایجاد حس مالکیت بشه نمیخوام مال من باشی نمیخوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم چون میدونم همه ی احساس و زیبایی این رابطه با ازدواج از بین میره .
کنارش دراز کشیدم ، به سمت من چرخید چشم تو چشم هم شدیم دستم روی باسنش بود و نوازشش میکردم .
-: از اون حالتهایی دارم که نمیدونم چجوری باید گفت . میخوام که باشی هر جوری که دوست داری هر حالتی که میخوای فقط باش .
-: فقط کنارم باش حتا بدون سکس .
شیوا با همون لبخند همیشگی ش به چشمهام نگاه کرد دستش رو گذاشت رو صورتم روی گونه و لبهام . گفت: میفهمم چی میگی کاملا درکت میکنم . مالکیت خیلی مسأله ی پیچیده ایه . واقعا نمیخوام هیچ علاقه ای به این مسأله ندارم هیچ حس خوبی نداره . برای من دوستی با تو خیلی با ارزش تره تا رابطه ی زناشویی و ازدواج . چون میدونم از دست میدیم همدیگه رو . بهنام ازدواج به هیچ عنوان ، تعهد نمیاره ازدواج فقط مسولیت داره ، دوست داشتن و علاقه است که تعهد میاره . من نمیخوام تجربه های تلخ گذشته رو باز تکرار کنیم هم تو هم من روزهای خوبی نداشتیم . به پیشنهاد ازدواج هیچ وقت فکر نکن ولی با
هات میمونم . من به این نگاه ، به این دست ها و به این کلمه ها نیاز دارم .
میدونم که سکس راحت بدست میاد برای هر دو تامون ولی واقعاً برای سکس نمیخوام کنارت باشم . هر چند که توش خیلی عالی و با احساس هستی. من کسی رو میخوام که من رو فارغ از جنسیت م دوست داشته باشه فارغ از سکس دوسش داشته باشم .
گفتم : وقتی نبودی خیلی با خودم کلنجار رفتم همش داشتم مقاومت میکردم که نه من حال بدم بخاطر نبودن شیوا نیست اما واقعا دلتنگت بودم . مدتهاست دلم برای کسی تنگ نمیشه . شیوا من این حال خوب این چند وقت رو از تو دارم . این حس خوب آرامش عمیق درونی رو از تو دارم . شیوا این خلا احساسی توی وجودم فقط با تو پر شد …
شیوا لبهام رو بوسید و گفت : من محتاج شنیدن این کلمات هستم فکر میکردم که دیگه نمیتونم آرامش کسی باشم فکر میکردم که دیگه از من گذشته که احساسات خوب کسی باشم . بهنام ازت ممنونم که حرف زدی احساسی دارم که انگار اندازهی ده بار سکس ارضا شدم . ولی دلیل نمیشه که امشب بیخیال بشیم .
لبهامون تو هم قفل شد نگاهها به تاریکی پشت پلکها خیره شدن و دستها فعال تر از هر لحظه ای و نفسها تند تر …
پایان
نوشته: behnam