صحرای بی‌کرانهٔ عدم

ماجرا از اونجایی شروع شد که تصمیم گرفتیم عید با خانواده دایی بریم مسافرت به سمت اصفهان و یزد.

بذارید اول از خودمو خانواده دایی بگم
من امیرم و 20 سالمه، دایی هم فقط یه دختر هشت ساله داره و زندایی هم حدودا 10سالی از من بزرگتره. بخوام توصیفش کنم میگم فقط صورت بسیار زیبایی داره اما هیکلش خیلی متناسب نیست.

خلاصه، سفر ما شروع شد همه چیز خیلی عادی پیش رفت تا اینکه روز هشتم عید که توی یزد بودیم تصمیم گرفتیم شب توی کویر بمونیم و ستاره‌ها و آسمونو رصد کنیم.
همه چیز گذشت تا اینکه میخواستیم بخوابیم، من حدود یک ساعتی تو چادر غلت زدم ولی خوابم نمیبرد، بلند شدم با خودم گفتم برم بیرون یه چرخی بزنم، دیدم زندایی داره آفتابه به دست برمیگرده، ازم پرسید چرا نخوابیدی؟ گفتم خوابم نمیبره اومدم بیرون یه چرخی بزنم، گفت اتفاقا منم خوابم نمیبره، صبر کن تا برم آفتابه رو بذارم سر جاش بعد با هم بچرخیم، منتظر موندم تا اومد.
داشتیم قدم میزدیم، یه‌مقدار که از چادر دور شدیم گفت خیلی تاریکه بیا دست همو رو بگیریم که همدیگه رو گم نکنیم، دستشو که گرفتم اصن یه حس عجیبی بهم دست داد که تا اون موقع اصلا اون حسو تجربه نکرده بودم، گرمای دستش خیلی برام لذت بخش بود، حدودا بیست دقیقه بود که راه رفته بودیم گفت دیگه خیلی داریم از چادر دور میشیم بیا همینجا بشینیم حرف بزنیم، نشستیم و گرم حرف زدن شده بودیم و از هر دری یه حرفی میزدیم تا اینکه یهو ازم پرسید امیر دوست دختر داری؟ منم فاز بهروز وثوقی تو فیلم همسفر برداشتم گفتم نه بابا دوست دخترمون کجا بود. بهش گفتم تو چی تو قبل از ازدواج با دایی دوس پسر نداشتی؟ گفت همسن تو بودم یه دوست پسر داشتم. گفتم خب رابطه‌تون چی شد؟ گفت تو قرار اول که با هم رفتیم بیرون دستمو گرفت تو دستش و شروع کرد به حرفای عاشقانه زدن که خرم کنه و ببرم خونشون منم نامردی نکردم و یه کشیده زدم بهش و فرار کردم بعد از اون هم دیگه اصلا دنبال دوستی با پسر نرفتم. بهش گفتم زندایی منم الان دستتو گرفته بودم خوبه منو نزدیو و فرار کنی، خنده‌ای کرد و گفت آخه تو فرق داری. پرسیدم چه فرقی دارم گفت بیا نزدیک تا در گوشت بگم. سرمو که بردم نزدیک یهو بی محابا لبمو بوسید منم که بدم نمیومد شروع کردم لب گرفتن، همینطوری که داشتیم لب میگرفتیم کم کم ل
باسامونو در اوردیم، منم مثل این کس ندیده ها تا بدنشو لخت دیدم رفتم سراغ کسش، اول با زبونم یکم کسشو خیس کردم بعدم کیرمو کردم داخل، اصلا اون لحظه دنیا برام رنگ دیگه‌ای داشت، همیشه موقع جق زدن زودانزالی داشتم ولی نه دیگه در این حد شاید پنج ثانیه کیرم داخل کسش نبود که یهو از خواب پریدم:(
لذت اون سکس خفن توی خواب برام توی لحظه‌ای تبدیل شد به تلخی زهرمار.
حالا من مونده بودم و رویای اون خواب لذتبخش و یه شرت کثیف توی اون صحرای بی‌کرانهٔ عدم.

اون لحظه گریز رندانه‌ای زدم به سبک سهراب که وضو با تپش پنجره میگرفت.
منم شرتی داشتم کثیف تر از سرگین خر
افکاری نجس تر از کون اصغر(داییم)
و زندایی ای که در این نزدیکی ست
لای آن پای تپل، درون آن خواب قشنگ
من غسل جنابت با خاک کویر میگیرم

درکل خدا قسمت هیچکس نکنه که با خانواده بره مسافرت و توی خواب محتلم بشه.

داستانمو میخوام با یه شعر که همیشه دبیر ادبیاتمون میخوند به پایان برسونم هیچ ربطی به داستان نداره ولی اسم سهراب رو اوردم یاد دبیر ادبیاتمون و این شعر افتادم:
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت تو رفتی و هرچه بود گذشت
نوشته: اهلی بافقی

دکمه بازگشت به بالا