صلیبِ وارونه‌ (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

هشدار: این داستان تخیلی و حاویِ مطالب ترسناک میباشد. اگر علاقه‌ای به این موضوعات ندارید لطفا مراقب وقت گرانبهایتان باشد!

بعد از خوندن اون گزارش و دیدن عکس‌های لیلا به شدت شوکه شده بودم. بدون اینکه به لیلا چیزی بگم جلسه‌ی فرقه رو لغو کردم و همون شب به سمت کردستان راهی شدم. تو کل مسیر ذهنم درگیر اون اتفاق بود و هر جوری که حساب میکردم قضیه عجیب و مشکوک به نظر میرسید. تو همین افکار بودم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم نزدیکِ کردستان بودم. بعد از پیاده شدن از اتوبوس سریع یه دربست به مقصد اون شهری که اسمش تو گزارش اومده بود گرفتم.
بعد از رسیدن به اون شهر حالم یه جورِ عجیبی شد. همه چیز به طرز عجیبی برام آشنا بود. خیابون ها، لباس‌های محلی اهالیِ شهر، بازار، گویش مردم، آب و هوا و… دچار حس دژاوو شده بودم. انگار قبلا اینجا اومده بودم و همه‌ی این چیز هارو قبلا دیده بودم! یه آشنا پنداری عجیب و غریب.
شروع کردم به پرس و جو در موردِ دختری که ۹ سال پیش خودش رو کشته بود‌. شهر کوچیکی بود و کار سختی نداشتم. تو همون نیم ساعت اول تونستم آدرسِ محله‌ی اون دختر رو پیدا کنم. به سمت آدرسی که بهم داده بودن رفتم. وقتی به محله رسیدم، به میوه فروشی‌ای که اونجا بود رفتم و از صاحب مغازه نشونی دقیق خونه‌ی اون دختر رو خواستم. به محض اینکه سوالم رو پرسیدم، زنی که اونجا مشغول میوه خریدن بود بهم خیره شد! صاحب مغازه گفت: “اون خانواده خیلی وقته که از اینجا رفتن.”
اون زنی که بهم خیره شده بود با تعجب پرسید: “چرا دنبالِ اون خانواده میگردی؟!”
گفتم: “کارِ واجبی باهاشون دارم. شما ازشون خبر دارید؟”
زن دستپاچه گفت: “نه‌… نه من ازشون خبری ندارم.”
همین رو که گفت بلافاصله نگاهش روی تتوی دستم قفل و از دیدنش شوکه شد. و دوباره بهم خیره شد. وقتی فهمید متوجه نگاهِ متعجبش شدم سریع از مغازه خارج شد و با قدم های سریع از مغازه دور شد. منم بلافاصله دنبالش راه افتادم. چند باری صداش زدم ولی بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه قدم هاش رو تندتر کرد. با اینکارش مطمئن شدم که از یه چیزهایی خبر داره. شروع کردم به دویدن، وقتی بهش رسیدم بازوش رو گرفتم و گفتم: “لطفا… لطفا یه لحظه وایسید و به حرف‌هام گوش بدید.”
زنِ بیچاره ترسیده بود. با صدایِ لرزونش گفت: “ولم کن… ولم نکنی جیغ میکشم.”
دست‌هام رو به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم: “به جون مادرم من کاریتون ندارم فقط یه آدرس میخوام؛ همین. از تهران تا اینجا کوبیدم که با اون خانواده حرف بزنم. مشکلِ بدی برام پیش اومده و فقط به دست اونها حل میشه.”
التماسِ توی چشم‌هام رو که دید، نسبت به چند لحظه قبل آروم تر شد. یه کم اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت: “دنبالم بیا!”
منم دنبالش راه افتادم. زنِ جوونی بود و تهِ تهش ۳۰ سال بیشتر نداشت. چند دقیقه بعد به یه خونه رسیدیم. مردد بود که دعوتم کنه تو یا نه. آخر، با اکراه گفت: “بیا تو.”
خونه یه حیاط تقریبا کوچیک داشت. انگار تنها تو اون خونه زندگی میکرد یا شاید هم اون موقع کسی خونه نبود. هنوز هم ترس رو تو چشم‌هاش میدیدم. بهم نگاه کرد و با یه لهجه‌ی کُردی گفت: “اون خانواده چند ساله که از اینجا رفتن. کسی هم آدرسِ جدیدشون رو نداره. تو این محله من بیشتر از بقیه بهشون نزدیک بودم. کارت رو بگو اگه تونستم کمکت میکنم.”
منم قضیه رو مو به مو براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف‌هام متعجب تر از قبل شد و زیر لب گفت: “یا خدا…”
گفتم: “چی شد؟!”
چند لحظه مکث کرد و گفت: “همینجا بمون الان میام.”
رفت داخل خونه و چند دقیقه بعد با یه دفتر تو دستش برگشت. نشست رو پله و گفت: “من و لیلا دوست‌های صمیمی هم بودیم. وقتی که ۱۷ سالمون بود متوجه شدم که لیلا با یه فرقه‌ی شیطان پرستی آشنا شده. لیلا سعی کرد که من رو هم ببره تو اون فرقه؛ ولی من هیچوقت به حرف‌هاش گوش ندادم. بعد از چند ماه اخلاق و رفتار لیلا کاملا عوض شد. به مواد رو آورده بود و میگفت با پسری به اسم رضا آشنا شده. هر روز با رضا میرفت بیرون و وقتی برمیگشت خاطره‌ی اون روز رو با آب و تاب برای من تعریف میکرد. ولی یه چیزی خیلی عجیب بود! اونم اینکه رضا نمیخواست من اون رو ببینم… حتی اجازه نمیداد که لیلا ازش عکس بگیره و من عکسش رو ببینم. همین باعث شد من به لیلا و وجود آدمی به اسم رضا شک کنم. یه روز که قرار بود لیلا با رضا بره بیرون، لیلا رو تعقیب کردم. لیلا رفت پارک، قدم زد، سینما رفت و بعد برگشت خونه. اما لیلا تو همه‌ی اون مدت تنها بود. فردای اون روز لیلا تموم کارهایی رو که دیروز کرده بود مو به مو برام تعریف کرد. با این تفاوت که تو تموم اون لحظه ها رضا باهاش بود! میدونستم که لیلا دروغ نمیگه، اینم میدونستم اگه بگم من کلِ اون مدت رو پشت سرت بودم و رضا رو ندیدم لیلا باور نمیکرد. پس تصمیم گرفتم که چیزی بهش نگم. دفعه‌ی بعد که لیلا با رضا رفت بیرون، دوباره دنبالش رفتم. این بار ازش کلی عکس گرفتم! و فردای اون روز عکس هارو بهش نشون دادم. لیلا شوکه شده بود، باورش نمیشد و با اطمینان میگفت که اون روز و روزهای قبلی رو با رضا گذرونده!”
با تعجب پرسیدم: “یعنی رضایی وجود نداشت؟!”
گفت: “نه! یا اگه هم وجود داشت فقط لیلا اون رو میدید.”
ادامه داد: “بعد از اون روز لیلا یک هفته‌ی کامل رو از خونه بیرون نیومد. نگرانش شدم و رفتم دنبالش. وقتی دیدمش جا خوردم! رنگش پریده بود و خیلی لاغر شده بود. باهاش حرف زدم. اون میخواست یه چیزی رو بهم بگه ولی مردد بود. انگار از گفتنش میترسید. بعد از کلی اصرار بالاخره لیلا به حرف اومد. حرف‌هاش به حدی عجیب بود که نمیتونستم باور کنم. لیلا میگفت که یه جِن عاشقش شده! و تموم این چند ماه رو با اون جن رابطه داشته! اون میگفت اگه رابطه‌ام رو باهاش قطع کنم اون من رو میکشه، اون ترسناکه… خیلی ترسناکه و من ازش میترسم، لطفا کمکم کن… حرف‌های لیلا غیرقابلِ باور بود ولی من سعی کردم باورش کنم. دوست داشتم بهش کمک کنم ولی نمیدونستم چجوری. کلِ اون شب رو به لیلا و اتفاق عجیبی که براش افتاده بود فکر کردم. تصمیم گرفتم فردای اون شب لیلا رو پیش یه روانشناس ببرم. ولی اون شب آخرین شب زندگی لیلا بود… با صدای شیون مادرش همه‌ی همسایه‌ها ریختن تو کوچه. وقتی وارد خونه شدیم لیلا چشم‌های خودش رو با چاقو در آورده بود و با چند ضربه‌ی چاقو خودش رو کشته بود! این دفتر و یه خودکارِ خونی کنارِ لیلا بود. من اینهارو برداشتم و از وجودش به کسی چیزی نگفتم…”
بعد به دست چپم اشاره کرد و گفت: “لیلا هم یه تتو شبیه به این رو دست چپش داشت!”
موهای تنم سیخ شد. تو شوک بودم و دست و پام از استرس و اضطراب یخ زده بود. لایِ اون دفتر رو باز کرد و یه برگه از توش در آورد. یه نگاه به برگه کرد و یه نگاه به من. بعد برگه رو به من داد. رو برگه نقاشیِ یه پسر کشیده شده بود. اون پسر من بودم!
دفتر رو هم بهم داد و گفت: “لیلا تموم اتفاق‌هایی رو که تو اون مدت براش افتاده بود رو اینجا نوشته. پیشنهاد میکنم بخونیش. احتمالا اون اتفاقی که برای لیلا افتاده داره برای تو هم میفته! این دفتر و نوشته هاش شاید بتونه کمکت کنه. تا دیر نشده یه کاری برای نجات خودت بکن. شک ندارم پایِ یه نیرویِ ماورایی وسطه و قضیه‌ی تو و لیلا به هم ربط داره…”
خیلی ترسیده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. دفتر رو ازش گرفتم. ازش تشکر کردم و از اونجا زدم بیرون. نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته ولی میدونستم که وارد بازی خیلی بدی شدم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و نذارم ترس بهم غلبه کنه.
به سمت خونه برگشتم. تو مسیر برگشت توی اتوبوس دفتر رو خوندم. دفترِ خاطراتِ لیلا بود‌، ولی انگار دفتر خاطرات منم بود! تموم اون خاطراتی که تو دفتر نوشته شده بود، برای من هم اتفاق افتاده بود. با این تفاوت که خاطراتِ لیلا مربوط به نُه سال پیش بود و لیلا اون خاطرات رو با من تجربه کرده بود! منی که اون زمان یازده ساله بودم و تو یه شهر دیگه زندگی میکردم؛ و من اون خاطرات رو الان تجربه کردم، اونم با لیلایی که نُه ساله مرده… همه‌چی شبیه به یه کابوس عجیب و غریب و ترسناک بود. دیگه مطمئن شده بودم که پایِ یه نیروی ماورایی وسطه. روح، جن یا شیطان!

حوالی ساعتِ سه صبح بود که به خونه رسیدم. خونه‌ی من دربست بود و بجز من کسی اونجا زندگی نمیکرد. تنهایی به خودی خود ترسناک بود حالا چه برسه پایِ یه موجود غیرِ ارگانیک وسط باشه. ترس کل وجودم رو گرفته بود. وارد خونه شدم، یه نفس عمیق کشیدم و در رو قفل کردم. تموم لامپ‌ها و چراغ‌های خونه رو روشن کردم و دفتر رو روی مبل گذاشتم. با اینکه تابستون بود ولی هوای خونه به طرز عجیبی سرد شده بود و بویِ تعفن کلِ خونه رو برداشته بود! یه نفس عمیق کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. پارچ آب رو از تو یخچال برداشتم، خواستم آب رو سر بکشم که نگاهم به ساعت دیواری افتاد و پارچ از دستم افتاد و شکست. با اینکه ساعت سه بود ولی هر سه عقربه‌ی ساعت رو عدد 6 بودن! آب دهنم رو قورت دادم، خم شدم که تکه های شیشه رو جمع کنم که یهو تموم چراغ‌های خونه خاموش شد! دست و پام شروع به لرزیدن کرد. به سمت هال رفتم که پام رو خُرده شیشه ها رفت و تیکه تیکه شدن کف پام رو حس کردم. شروع کردم به بسم ا.‌… گفتن و به سمت اتاقم رفتم. سریع رو تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم که به محسن زنگ بزنم. شماره‌‌اش رو گرفتم و تلفن شروع کرد به بوق خوردن. در همون حین حس کردم یه چیزی کف پام رو میمکه! چراغ گوشی رو روشن کردم. به محض دیدن اون صحنه با تموم وجود شروع کردم به داد زدن. لیلا با صورتی خونی و بدون چشم داشت خونِ کف پام رو میمکید! همین که صدای دادم شروع شد یه چیزی مثل بختک به جونم افتاد و فکم قفل شد. نه میتونستم تکون بخورم و نه میتونستم حرف بزنم. سردیِ نفس یکی رو کنارِ گوشم حس کردم که با صدای ترسناکی گفت: “نترس من لیلام…” و فشار دستش رو گلوم بیشتر شد. چشم‌هام سیاهی رفت و داشتم خفه میشد. قبل از بیهوش شدن صدای محسن رو شنیدم که گوشی رو جواب داده بود و میگفت: “رضا… رضا چی شده؟ الو… رضاااا…” و دیگه یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد…

“ادامه‌ی ماجرا توسط محسن روایت میشود”

ساعت سه نصفِ شب رضا بهم زنگ زد. وقتی گوشی رو جواب دادم فریاد های رضا رو شنیدم و بعد از چند ثانیه فریاد هاش قطع شد! اولش فکر کردم یه شوخیه ولی اون فریاد ها اصلا شبیه به یه شوخی نبود. سریع از خونه زدم بیرون و به سمت خونه‌ی رضا رفتم. هرچی در زدم در رو باز نکرد. از رو دیوار پریدم تو حیاط، شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش رو شکستم و وارد خونه شدم. رضا رو در حالی که کلی خون از پاهاش رفته بود، بیهوش کنار تختش دیدم. رو صورت و گردنش پر بود از ردِ زخم و کبودی. سریع رضا رو به بیمارستان رسوندم و به پلیس خبر دادم.

فردای اون روز رضا به هوش اومد‌. ولی زبونش بند اومده بود و نمیتونست که حرف بزنه. پلیس میگفت پوست و خونی که زیر ناخن هاش مونده و درِ خونه که از داخل قفل بوده نشون میده که خودش این بلا رو سر خودش آورده و پای شخص دیگه‌ای در میون نبوده!

دکترش پرسید: “رضا چیزی مصرف میکنه؟”
گفتم: “یه بار دیدم که ماریجوانا مصرف کنه. ولی بار اولش بود. نمی‌دونم بازم مصرف کرده یا نه.”
گفت: “احتمالا بعد از مصرف مواد توهم زده و این بلا رو سر خودش آورده. در حال حاضر مشکلی نداره و میتونه مرخص بشه. بند اومدنِ زبونش هم بخاطر ترس بوده و تو چند روز آینده به حرف میاد.”
گفتم: “مچکرم دکتر.”
خواست از اتاق بره بیرون که یهو برگشت و گفت: “رضا تجربه‌ی جن زدگی نداره؟”
با تعجب گفتم: “نه… چطور مگه؟!”
گفت: “ممکنه رضا جن زده شده باشه!”
گفتم: “خب اگه شده باشه چاره چیه؟ من باید چیکار بکنم؟!”
یکم فکر کرد و گفت: “باید ببریش پیش یه روانپزشک. ولی طبق تجربه‌ای که دارم پیشنهادم اینه که رضا رو به یه رمال یا جن گیر نشون بدی! اونها تو این موارد تجربه‌ی بیشتری دارن و احتمالا بتونن تشخیص بدن که رضا جن زده شده یا نه. اگه خواستی من یکی رو میشناسم که واقعا کارش درسته و تجربه‌ی جن گیری داره. البته دیگه کار نمیکنه. اما اگه بگی از طرف دکتر همتی اومدی حتما بهتون کمک میکنه.”
نشونیِ رمال رو از دکتر گرفتم. هرچند اعتقادی به این چیزها نداشتم ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشتم.
رضا رو تخت نشسته بود و آشفته اینور و اونور رو نگاه میکرد‌. مضطرب بود و ترس رو میشد تو چشم‌هاش دید. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: “نترس رفیق من اینجام. همه جوره هوات رو دارم و نمیذارم کسی یا چیزی اذیتت کنه.”
رضا آب دهنش رو قورت داد و آشفته تر از قبل بهم نگاه کرد. التماس رو تو چشم‌هاش میدیدم و هیچوقت رضا رو اینقدر ضعیف ندیده بودم… لبخند زدم و گفتم: “من میرم یه سری به خونه‌ات میزنم و زود برمیگردم که باهم بریم یه جایی.”
تا حرفم رو شنید محکم دستم رو گرفت و سعی کرد با علامت دادن سرش بهم بگه که نرم. آشفته تر شده بود و سعی میکرد حرف بزنه ولی نمیتونست. زد زیرِ گریه و از استرس تند تند پاهاش رو تکون میداد. دستم رو محکم گرفته بود و نمیذاشت برم. تو وضعیتی نبود که بتونم تنهاش بذارم. کنارش نشستم و بغلش کردم. وقتی دکتر حالش رو دید بهش آرامبخش تزریق کرد و یک ساعت بعد رضا خوابید. تو همین فرصت به سمت خونه‌ش رفتم. وقتی رسیدم اتاق و هال رو چک کردم. خونه به هم ریخته بود و آشپزخونه پر از خُرده شیشه بود. دفتری که رو مبل بود توجهم رو جلب کرد. دفتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. یه دفترِ خاطرات معمولی بود که مالِ رضا نبود. ولی نوشته‌های صفحه‌های آخرِ دفتر به شدت عجیب بودن:
“تو خواب جانور عجیبی رو دیدم که از زمین بیرون اومد. دو شاخ داشت مثل شاخهای بره و صدای وحشتناکش مثل صدای غرش حیوون هایِ درنده بود. سرش دراز بود و اطراف سرش موهای بلندی داشت. حدقه‌ی چشم‌هاش کوچیک بود و دندون‌هاش شبیه به دندون‌های حیوانات وحشی، بزرگ و دراز بود… بزرگ و کوچیک، فقیر و غنی، برده و آزاد رو وادار کرد تا علامت مخصوصش رو روی دست چپ یا پیشونی خودشون بذارن! و هیچ کس نمیتونست شغلی به دست بیاره یا چیزی بخره مگه اینکه علامت مخصوصِ این جانور یعنی اسم یا عدد اون رو داشته باشه… از خواب پریدم.
هر شب و روز تو خواب و بیداری کابوس میبینم. اون یک جنه که عاشقم شده. اون من رو مجبور میکنه که دوسش داشته باشم… ولی من نمیتونم همچین موجودی رو دوست داشته باشم. اون ترسناک و بدبوئه، نفس‌هاش سرده و چشم‌هاش کاملا سفیده. اون ازم میخواد یه کارایی رو انجام بدم. ولی من نمیتونم… امشب آخرین فرصتمه و اگه به اون چیزهایی که میگه عمل نکنم من رو میکشه. من نمیتونم به کسی چیزی بگم چون اگه این راز رو به کسی بگم پدر و مادرم رو از بین میبره. اون بی رحمه…”
ورق زدم و دفتر به صفحه‌ی آخرش رسید: “شب شد و دوباره دارم وجودش رو حس میکنم. اتاقم به شدت سرد شده. دست و پام داره میلرزه. کارهایی رو که ازم خواسته بود انجام ندادم… اون ازم چشم‌هام رو میخواد! احتمالا امشب آخرین شب زندگیمه…”
قطره‌های خون رو صفحه‌های دفتر خشک شده بود. دیگه چیزی تویِ دفتر نوشته نشده بود. مطمئن بودم که دفتر مالِ رضا نبود، ولی قطعا به رضا ربط داشت. دفتر رو برداشتم و به سمت بیمارستان رفتم. دیگه مطمئن شده بودم که حدس دکتر درسته. وقتی به بیمارستان رسیدم کارای ترخیص رضا رو انجام دادم و با رضا به سمت آدرسی که دکتر داده بود رفتیم. آدرس مربوط به پایین شهر بود و خونه تهِ یه کوچه‌ی باریکِ بن بست بود. در خونه رو زدم و یه پیرمرد در رو باز کرد. گفتم: “با کرم خان کار دارم.”
گفت: “فرمایش؟”
گفتم: “احتمالا این رفیقمون جن زده…”
حرفم رو قطع کرد و گفت: “اشتب اومدی گل پسر. من دیگه کار نمیکنم.”
خواست در رو ببنده که گفتم: “از طرف دکتر اومدیم. دکتر همتی…”
بعد از شنیدن اسم دکتر یکم بهمون نگاه کرد و گفت: “زکی خب از اول بگو اینو، بیاید تو.”
ماجرا رو براش تعریف کردم و دفتر رو بهش دادم. بعد از خوندن دفتر حالت چهره‌ش عوض شد، سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: “دیوِ عاشق!”
دفتر رو بست و به رضا خیره شد. اومد جلو و دست‌های رضا رو تو دستش گرفت. با پشتِ دستش پیشونی رضا رو لمس کرد و گفت: “جن زده شده! اونم از نوع بدش… “دیوِ عاشق یا جنِ عاشق” یه پدیده‌ی نادره که بین جن و آدمیزاد اتفاق میفته و یک جن عاشقِ یک آدمیزاد میشه‌. ما جن هارو نمیبینم ولی اونها مارو میبینن. و همین باعثِ رخدادن این اتفاق میشه‌. این اتفاق دو حالت داره، اولیش اینه که جن عاشقِ ظاهرِ آدمیزاد میشه و تو خواب با آدمیزاد رابطه‌ی جنسی برقرار میکنه. که این رابطه منجر به ارضا تو خواب میشه و خطری برای انسان نداره. اما تو حالت دوم که بدترین حالتشه، جن عاشقِ روحِ انسان میشه‌. تو این حالت جن تو ضعیفترین حالتِ انسان بهش نزدیک میشه و تسخیرش میکنه‌. جن‌ها تو بُعدِ دیگه‌ای از ما زندگی میکنن و زمان و مکان براشون محدودیتی ایجاد نمیکنه و میتونن خودشون رو به شکل‌های مختلف انسان و حیوان در بیارن. به همین دلیل جن خودش رو به ظاهرِ یک آدم از گذشته یا آینده در میاره و به اون آدمی که عاشقش شده نزدیک میشه. به مرور تو روح انسان رخنه میکنه و تسخیرش میکنه. تو این حالت جن کنترل انسان رو به دست میگیره و در قالب انسان مرتکب کارهای شیطانی و غیر انسانی میشه. اگه انسان از وجود جن با خبر بشه جن آزار و اذیت هاش رو شروع میکنه‌ و اونقدر انسان رو آزار میده که انسان یا خودکشی میکنه و یا از ترس سکته میکنه و میمیره!”
فکرم درگیرِ حرفهای رمال شد و چند لحظه بعد مضطرب پرسیدم: “خب الان ما باید چیکار کنیم؟!”
گفت: “نمیخوام نا امیدت کنم ولی هیچکس نتونسته از این وضعیت زنده بیرون بیاد و هیچ جن گیری نتونسته از پس این جن بر بیاد! ولی…”
“ولی چی؟!”
“ولی چهل سال پیش برای یه دختر جوون همین اتفاق افتاد و اون تونست جن رو از بدنش بیرون کنه. اسمش “مهری ماه” بود. چند سال پیش شنیدم تو یکی از روستا های کرمانشاه زندگی میکنه. بهتون قول نمیدم ولی اگه بتونی پیداش کنی احتمالا میتونه کمکتون کنه.”
“مهری ماه… تو یکی از روستا های کرمانشاه… ممنون.”

بعد از کلی تماس با دوست‌هایی که طرف‌های کرمانشاه داشتم تونستم نشونی روستای مهری ماه رو پیدا کنم. همون شب یه دربست گرفتم و با رضا به سمت کرمانشاه رفتیم…

ادامه…

نوشته: سفید دندون

دکمه بازگشت به بالا