عجب سرقتی !
–
با همه فنی کاربودنم از دست این پدرم گرفتار بودم که نمی رفت و واسمون زن نمی گرفت . همش به دنبال خوشگذرونیهای خودش بود و به ما که می رسید آهنگ نداریم نداریم سر می داد . منم با این که خیلی خوش تیپ و خوش اندام بودم و حتی زنا و دخترای زیادی بودن که بهم چراغ سبز نشون می دادن به علت خجالتی بودن ازشون فراری بودم و کس خلی من گل کرده بود و زن می خواستم . در کارای الکترونیکی واقعا مخ بودم . رفته بودم به یه خونه ای که تقریبا شبیه به یک کاخ بود .. سیستم دزد گیر و دوربین مخفی و کلی بر نامه هاشو ردیف کردم .. دیگه تمام راز و رمز خونه رو می دونستم . شیطون رفت توی جلدم که اگه بتونم از اون خونه سرقت کنم . این کارا در ذات من نبود . ولی حس کردم طلاهای زیادی باید توی اون خونه باشه . یه چیزی حدود سی سال سنم بود و هنوز یه سر مایه درست و حسابی نداشتم … راستش وقتی دزد گیرا و سیستم امنیتی خونه رو ردیف می کردم جز صاحب خونه کس دیگه ای رو ندیدم .. البته کارم تموم نشده بود یه محوطه خیلی وسیعی بود که یه ساختمون دیگه اش مونده بود … اون شب می دونستم از کدوم راه وارد شم که دیده نشم … تازه واسه احتیاط یه جوراب هم سرم کشیده بودم .. می خواستم برم به اون ساختمون که هنوز سیستمشو کامل نکرده بودم . یه چراغای روشنی نظرمو جلب کرد … خودمو رسوندم به پشت پنجره .. وای چه صحنه ای ! مرد صاحب خونه داشت با زنش سکس می کرد .. دلم رفت … همون جا بی اختیار دستم رفت رو کیرم . اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم اون جا … محو صحنه شده بودم و حسرت می خوردم که چرا من همچین زنی ندارم .. راستش دزدی در ذات من نبود …در همین لحظه صدای جیغی همچین اون فضا رو تکون داد که نزدیک بود همون جا سکته کنم …