عروسک چوبی (۱)

تو خونه، تنها پای تلویزیون نشسته بودم که یه نوتیفیکیشن اومد روی صفحه گوشیم: آنلاینی؟؛ مست‌تر از اون بودم که حال و حوصله‌ی پیام جواب دادن داشته باشم؛ یکی دوتا نوتیفیکیشن دیگه اومد و من بی‌توجه به اون‌ها، داشتم از موسیقی علیرضا قربانی لذت می‌بردم که گوشیم زنگ خورد و جواب دادم:
من: جانم
آلا: سلام
من: علیک سلام، جانم عزیز
آلا: سیامک مستی؟!
من: آره؛ آلا کاری داری؟ چیزی شده؟
آلا: نه؛ حوصله‌م سر رفته بود، گفتم ببینم میای بریم شام بخوریم که با این وضعیت تو کنسله!
من: آره بابا؛ داغونم! حالا بعد بهت زنگ می‌زنم، فعلا!
و قطع کردم!
سلام؛ من سیامک هستم و این، داستان یک درد، یک زخم تا همیشه تازه‌ست!
صبح شده بود؛ با تهوع بیدار شدم و توی دستشویی بالا آوردم. به آینه نگاه کردم، چند تار موی سفید روی شقیقه‌هام بهم یادآوری می‌کردن که ۳۴ سالم شده!
دوش گرفتم؛ صبحانه خوردم و رفتم سر کار. اون‌موقع، مدیر داخلی یه شرکت تبلیغاتی نسبتا بزرگ بودم و آلا، منشی شرکت بود.
من: سلام
آلا: سلام مهندس
من: بچه‌ها رسیدن؟
آلا: بله، همه به‌جز خانم مقصود!
من: اوکی؛ تاخیرش رو ثبت کن، لیست ورود و خروج این ماهش رو هم بیار اتاق من!
آلا: چشم مهندس!
ساعت‌ها گذشتن و الان، ساعت ۴:۳۰ عصر بود، پایان وقت کاری!
از دفتر زدم بیرون و بیرون از دفتر، آلا، رفیق چندین و چند ساله‌ی من بود و من، فقط سیامک بودم؛ نه مهندس یا آقای مدیر و …!
هر روز، من می‌رسوندمش خونه و این‌بار هم تفاوتی نداشت؛ نشست توی ماشین و یه خرده از محدوده‌ی شرکت که دور شدیم، با کیفش به جونم افتاد که:
آلا: تو عقل نداری؟ گاوی سیامک؟
من: چته وحشی؟
آلا: باز مست کردی دیوانه؟! مگه دکترت نگفت دیگه حق خوردن نداری؟!
من: حالا بعد از ۴ماه، یه شب نشستم خوردم آلا؛ ول کن بابا! نمی‌میرم که!!!
آلا: احمقی تو به‌خدا!
جلوی خونش که رسیدیم، صورتمو بوسید و گفت: نخور سیامک، به‌خدا واست خوب نیست صورتش رو بوسیدم و با خنده گفتم: باشه بابا خاله قزی؛ برو بیرون بیشتر از این وقتمو نگیر! دوباره با کیفش به بازوم کوبید و گفت: خیلی جاکشی! خندیدیم و رفت و من برگشتم خونه!
دوش گرفتم و رو تخت لش کردم که به نوتیفیکیشن اومد روی صفحه‌ی گوشیم: آنلاینی؟ پیامش رو باز کردم و گفتم: آره، سلام، چطوری تو؟ حدیث بود، دختری که توی یکی از گروه‌های چت تلگرام باهاش آشنا شده بودم؛ من، همیشه عادت به چت کردن داشتم و البته هنوز هم دارم؛ این، یکی از تفریحات مشترک من و آلا بود؛ حتی داستان آشنایی ما هم به یکی از همین گروه‌ها بر می‌گرده!
حدیث: کجایی؟
من: خونه!
حدیث: حوصله‌م سر رفته، بازی کنیم؟
حدیث یکی از دخترای گروه بود که چند وقتی می‌شد که به هم پیام می‌دادیم؛ از این پروفایل‌هایی که عکسشون دسته‌گل و از این صحبتاست و به‌شدت روی این‌که عکس نمی‌دم و این‌چیزا حساس بود!
من: بازی کنیم؛ چی مد نظرته؟
حدیث: جرات و حقیقت بازی کنیم؟
جا خوردم! حدیث داره منو به جرات و حقیقت دعوت می‌کنه؟! کرمم گرفت و البته شاخکام یه‌خرده تیز شد!
من: بازی کنیم!
رباتش رو ران کرد و بازی شروع شد، فقط سوالات عادی و پاستوریزه و این روند برای ۲ماه ادامه داشت! من و حدیث از سوالات +۱۸ عبور کرده بودیم و با هم سکس‌چت می‌کردیم! تا این‌که یه شب ازش خواستم عکس بده و اون بعد از هزار و یک بامبول مختلف قبول کرد؛ اما، فقط از بدنش! عکس به دستم رسید و وای خدای من! چی داشتم می‌دیدم؟! بدن تراشیده و یه پوست گندم‌گون، سینه‌های با حدود سایز ۷۰، نیپل‌های قهوه‌ای کم‌رنگ و نسبتا خوش فرم، پاهای خوش‌تراش و فوق‌العاده سکسی و وایسا ببینم! چطور ممکنه؟!
یه عروسک چوبی گوشه‌ی اتاق و توی عکس بود که با دیدنش قلبم ایستاد!
من: حدیث این عروسک رو از کجا آوردی؟
حدیث: چطور مگه؟
من: میشه جواب بدی؟
حدیث: دوستم بهم هدیه کرده!
آفلاین شدم و دنیا دور سرم می‌چرخید! یکی از تفریحات من عروسک‌سازیه و اون عروسک، عروسکی بود که من برای تولد آلا بهش هدیه کرده بودم!
باورم نمیشد؛ چطور ممکنه؟ شاید آلا بهش هدیه کرده، بالاخره توی یه گروه هستیم! آخه احمق؛ عروسکی که تو واسش ساختی رو چرا باید به کس دیگه هدیه بده؟! این آلاست! وای سیامک چه گوهی داری می‌خوری؟ با آلا آخه؟! ولی چرا آلا باید این کار رو بکنه و …!
این سوالات داشت مثل خوره مغزمو می‌خورد؛ شیشه‌ی مشروب رو برداشتم و اون‌قدر خوردم که مغزم خاموش بشه!
بیدار شدم؛ صبح شده بود…

نوشته: عروسک‌ساز

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا