عشق، سکس، دروغ (۱)

آخر پاییز سال ۹۲ بود و من بعد از جدایی از دوست دخترم یکم گرفته بودم .
چند روزی بود که خیلی دلم یک سفر کوتاه میخواست. داشتم تو ذهنم برنامه ریزی میکردم تا تعطیلات دهه محرم برم یه طرفی تا ریلکس کنم. دوروزی تا تعطیلات مونده بود.
معمولا ماشین سرکار نمیبردم چون با ایستگاه مترو پل صدر ده دقیقه پیاده روی داشتم و بدون ماشین استرس جای پارک هم نداشتم.
غروب بود و تو دفتر بعد از یک روز کاری داشتم با موبایلم میچرخیدم که یهو یک نفر تو وی چت پیام داد. ( اون موقع میشد با وی چت شیک کرد «یادش بخیر» و در اطراف کسانی رو که با وایبر کار میکردن پیدا کرد و چت کرد. )
خوب دقت کردم و متوجه شدم ۱ کیلومتر با من فاصله داره.
چت کردن رو شروع کردم.

سلام
سلام
میشه خودتونو معرفی کنید ؟
چقدر زود میخواین منو بشناسی. شما ؟؟
یک نفر که از روی تنهایی خواست یکم چت کنه.
اون یک نفر اسم نداره ؟؟
چرا داره. اما خودتون هرچی دوست دارین صداش کنید.
داشتم از دفتر می اومدم بیرون و تو خیابون فرشته به سمت شرق قدم زنان میرفتم تا به ایستگاه مترو برسم. و گفتگوی وی چتی ما ادامه داشت.
من هنوز نمیدونم شما خانوم هستید یا آقا. پس نمیتونم اسمی براتون درنظر بگیرم.
من خانوم هستم.
حالا چیشد که منو برای صحبت انتخاب کردین ؟
همینجوری … شیک کردم و اکانت شما اومد منم از عکستون خوشم اومد و پیام دادم. اگه ناراحتی ادامه ندم ؟!
ناراحتی نداره. منم الان کاری ندارم و دارم میرم سمت خونه.
این چت کردن من تا ورودی ایستگاه ادامه داشت و بهش گفتم که تا وقتی که میرسم خونه صبر کنه. اونم قبول کرد.
بعد از حدود بیست دقیقه رسیدم و لباسام رو عوض کردم. نشستم رو‌مبل و گوشی بدست چت کردن رو ادامه دادم.
بالاخره راضی شد مشخصاتش رو بهم بگه.
رضوان و ۳۳ ساله کارمند یک شرکت خصوصی.
منم خودمومعرفی کردم
کوروش ۳۲ ساله و مهندس ساختمان.
چت کردن ما تا چهار صبح ادامه داشت و بیشتر از اخلاق و علایق و خانواده همدیگه بینمون صحبت شد. این صحبتها باعث شد یک‌حس اعتمادی بینمون شکل بگیره. و با اینکه من همیشه تو رابطه ها جانب احتیاط رو رعایت میکردم ، اما نمیدونم چرا راحت بودم باهاش و حس خوبی از چت کردن باهاش میگرفتم. تازه کار به جایی کشید که من شماره خط اصلی خودمم بهش دادم و در کمال تعجب اونم شمارش رو داد. نکته جالبش این قضیه اعتمادی بود که در دو طرف شکل گرفته بود.
رضوان تازه جدا شده بود و تنها زندگی میکرد. اوضاع مالیش خوب بود و درآمد خوبی داشت.
در آخر صحبتهامون قرار شد فردا در یک جای عمومی همدیگه رو ببینیم.
فرادا صبح دیگه تماس بود که بینمون برقرار بود و تونستیم صدای همدیگه رو بشنویم.
نمیدونم چرا یک هیجان خاصی داشتم و با اینکه چندین دوست دختر تو زندیگیم اومدن و رفتن اما انگار بار اولم بود که سر قرار میرفتم.
تا غروب زمان خیلی کند میگذشت و من همش منتظر ساعت هفت شب بودم تا طبق قرارمون سر خیابون آقابزرگی همدیگه رو ببینیم.
پس فرداش تاسوعا بود و توی دفتر کار زیادی نداشتم. کارمندای منم تعدادیشون مرخصی گرفته بودن دفتر خلوت بود. منم با هماهنگی با صاحب شرکت برای فردا مرخصی رد کردم و ساعت شش و نیم از دفتر زدم بیرون. زنگ زدم رضوان تا مطمئن بشم که میاد. دیدم جواب نمیده. پیش خودم گفتم که : کوروش ،، جون خودت سرکاری.
اما چه دلیلی داشت که سر کار باشم !؟ اگه سرکاری بود ، چرا شماره تلفن داد و چرا طی روز خودش دو بار زنگ زد. !؟
تو همین فکرا بودم که تلفتم زنگ خورد ، خودش بود.
سلام
سلام ببخشید داشتم حاضر میشدم. قرارمون سرجاشه «با صدایی که تهش یه لبخند داشت»
محکم سر جاشه
راستی چجوری بشناسمت
تو بیا حالا شاید منو دیدی و خودت نیومدی جلو « با خنده » ، خودت منو میشناسی.
« خنده کنان » شایدم برعکس بشه. میبینمت …
منتظرم.
در همین زمان سر خیابون شبدیز رسیدم و از دکه گل فروشی روبروش یه شاخه گل رز سفید خریدم و خیلی ساده دادم تزئینش کرد.
دوباره برگشتم سر خیابون آقابزرگی.
ساعت دو دقیقه از هفت گذشته بود و سرمای هوای اواخر پاییز خودنمایی میکرد.
لبه پالتومو آوردم بالا تا گردنم گرم بشه.
با خودم گفتم ؛ بهش زنگ نمیزنم و تا ساعت هفت و ربع هم بیشتر منتظر نمیمونم. اگه اومد که هیچ، اگر هم نیومد معلوم میشه سرکاری بود.
روبروی خیابون آقابزرگی تو پیاده رو قدم میزدم و اطراف رو زیر نظر داشتم.
یک ربع از قرارمون گذشته بود و طبق قراری که با خودم گذاشته بودم میخواستم برم.
دستم رو به سمت جوی آب حرکت دادم تا شاخه گل رو بندازم دور که یهو صدای بوق یه ماشین و پشت سرش صدای یه خانوم میخکوبم کرد.
آقا کوروش ؟!؟!
یه هیوندای ix55 سفید کنارم ایستاده بود با خانمی پشت فرمان.
ادامه داد : نمیخوای سوار بشی ؟!
رفتم سمت ماشین و سوار شدم.
سلام ، خانوم رضوان !؟
علیک سلام. پس انتظار کس دیگه رو داشتی ؟؟
با هم دست دادیم و گل رو بهش دادم و ازم تشکر کرد و طبق معمول گفت : به به چه گل قشنگی. و همزمان شروع کرد به بوئیدنش.
تو تاریکی و نور کم نمیشد زیاد دقت کنم و چهره اش رو به خوبی بیینم.
اومدن و رسیدنش و دیدنش تو اون ماشین خیلی باعث تعجبم شد و با لبخند بهش گفتم :
خب رضوان خانم ، خیلی خوشحالم که میبینمتون و امیدوارم شما از دیدم من پشیمون نشده باشید.
منم خوش وقتم از دیدنتون آقا کوروش.

بعد از احوالپرسی و یکم صحبت معمولی پیشنهاد دادم که بریم یک جایی تو همون حوالی بشینیم.
جای خاصی مدنظر رضوان نبود و من رستوران تیس اول مهدیه رو پیشنهاد دادم.
حرکت کردیم و رسیدیم دم رستوران.
پیاده شدم و کمکش کردم تا ماشینو پارک کنه. و همزمان هم خنده پررنگی رو لبام بود.
موقع پیاده شدن ازمن دلیل خندهامو پرسید و گفتم : به موقع میفهمی. و به خندیدن ادامه دادم تا رسیدیم به ورودی رستوران.
تو رستوران مشغول صحبت بودیم و رضوان از شوهر سابقش و دلایل جداییش برام گفت. از بی مهری هاش و پریدنش با دخترای دیگه و همچنین سختی که برای گرفتن طلاق کشیده. چند جایی چشماش پر از اشک شد و …
منم از زندگی و درس خوندن و مشکلاتم با پدر و تنها زندگی کردن و نداشتن پشتوانه و … براش تعریف کردم.
حدود سه ساعتی تو رستوران بودیم و شام و دسر و چای و قهوه.
اومدیم بیرون. حس قویی بیتمون ایجاد شده بود. یه حس مشترک و خواستن.
با اصرار اون قرار شد منو برسونه خونم.
حرکت کردیم سمت میرداماد. توی راه دستامون تو هم قفل شده بود. دوست داشتم هیچ وقت نمیرسیدیم. هیچ صحبتی بینمون ردوبدل نمیشد و از پخش صوت ماشین ترانه ای از داریوش پخش میشد.
…وای که چقدر این دل عاشق بلاس
… میون دل با من همیشه دعواس

رسیدیم دم خونه و لحظه خداحافظی.
یهو رضوان با یه لبخند شیطنت آمیز گفت : کوروش، نمیخوای بگی چرا جلوی رستوران میخندیدی ؟ نکنه به پارک کردن من …
درحالی که دوباره همون خنده رو لبهام اومد گفتم : اگه میخوای دلیلشو بدونی باید بیای تو پارکینگ.
رضوان یکم منمن کرد و با تردید گفت : پارکینگ چرا ؟
من که دلیل تردیدش رو فهمیدم ادامه دادم. : نمیخواد خودم بهت نشون میدم. فقط باید صبر کنی تا برم و بیام.
این جمله من تعجب رضوان رو در پی داشت.
پیاده شدم و ریموت پارکینگ رو از تو کیف دستیم درآوردم ، در پارکینگ رو باز کردم و رفتم داخل.
رفتم نزدیک ماشین و سوارش شدم اومدم بیرون.
کنار ماشین رضوان یه بوق زدم.
رضوان اول متعجب بود و بعد پیاده شد و زد زیر خنده.
آخه جفتمون یه مدل ماشین و یه رنگ داشتیم.
حتی تودوزی و آپشتامون یکسان بود. تنها تفاوت شماره پلاک بود.
رضوان که تازه دلیل خنده های منو متوجه شده بود درحالی که میخندید گفت : اینم یه نشونه از تفاهم ما.
دوباره ماشین رو به پارکینگ برگردوندم و اومدم پیش رضوان.
تو ماشین درحالی که دوباره دستهای همو گرفته بودیم بهش گفتم : میدونم خیلی زوده تا دعوتت کنم بیای خونم ، اما اینو بدون که تو بهترین اتفاقی بودی و هستی که ممکن بود برام پیش بیاد.

ادامه دارد …
نوشته: پسری از ایران

دکمه بازگشت به بالا