عشقی که آخرش جدایی آورد 🖤
سلام خدمت دوستان عزیز انجمن کیر تو کس این داستان برمیگرده به پایان بعد خدمتم اول از خودم بگم که اسمم آرتا هست و الان ۲۴سالمه بعد خدمت سربازی رو که تموم کردم با یه دختری به اسم آیلار آشنا شدم ایلار دختری ۲۱ساله بود و با مامانش زندگی میکرد و مامانش از پدرش طلاق گرفته بود این رابطه ما خیلی خیلی بهتر بود هر روز داشتیم به هم نزدیک میشدیم و تا جایی رفته بودیم که آخرش منو با مادرش آشنا کرد از مادرش بگم زن ۴۳ساله با قد بلند و خوش تیپ و یه کون بزرگ داشت که هر مردیو واسه خودش جذب میکرد بگذریم من رفتم خونه ایلار و منو با مامانش آشنا کرد و مامانش اومد باهم دست دادیم و گفت از این به بعد مرد این خونه ای منم تو دلم گفتم من نوکرتم 😂 از اون به بعد دیگه داشتم با ایلار سرد میشدم دیگه داشتم ازش دل میکندیدم و وابسته مامانش میشدم یه روز که ایلار دانشگاه بود رفتم خونشون و دیدم سمیه (مامان ایلار)داره آرایش میکنه و اتاقش بوی ادکلن های رو میداد که تحریک میشدم سلام کردم و بعد دست دادم بهش گفتم به به چه کرده مامان جون واسه کی خوشگل کردی حالا؟
سمیه: یاد جونیم افتادم عزیزم من کسی رو ندارم که براش خوشگل کنم
من: ای بابا حالا ناراحت نشو خودم که نمردم
تا اینو گفتم یه تکونی خورد هیچی نگفت و آروم دستشو آورد جلو و دستامو گرفت و گفت دوست دارم بهترین تا اینو گفت لبامو گذاشتم رو لباش و اونم همراهیم کرد و آروم آروم لباس های همو کندیم و آروم جلوش زانو زدم و کصشو لیس زدم و اه و ناله هاش بلند شد و هی این کارو ادامه دادم و آخرش گفت بسه دیگه بذار توش مردم اخه. معلوم بود از ساک زدن خوشش نمیومد و منم اصراری نداشتم آروم گذاشتم لای کصش و باچند فشار جا باز کرد و شروع کردم تلمبه زدن دقیقا ۱۵دقیقه با هر پوزیشینی براش تلمبه زدم و آبم آخرش اومد و زود کشیدم ریختم رو شکمش که یهو در این حالت در خونه باز شد و همین حین ایلار وارد شد و هم دیگه رو دید یه عرق سردی از سرم داشت میریخت و تو دلم زمزمه. میکردم که چه گوهی خوردم ایلار نزدیک من و مادرش شد و با چشم های پر اشک دید ارتا داشتی چه گوهی میخوردی با مادرم و دیگه نتونست ادامه بده و زد زیرگریه و رفت از خونه بیرون و چند ساعت بعد دنبالش رفتیم و با پرس و جو از دوستاش گفتن که واسه پدرش درخواست داده امشب میره امریکا شب شد و رفتم فرودگاه شهید فکوری تبریز چون قرار بود بره ترکیه و از ترکیه بره امریکا نزدیکش شدم و گفتم ایلار واقعا میری هیچ جوابی نداد و چمدونشو برداشت و راه افتاد منم که گریه از چشمام جاری شد و برگشتم خونه و با مامانش حرف زدم و گفتم حالا چیکار کنیم گفت هیچی باهم ازدواج کنیم چون اختلاف زیاد سنی بینمون نیست منم قبول کردم و قرار شد پنج شنبه شب ایران رو ترک کنیم و بریم آذربایجان(باکو)برای زندگی چمدونمو بستم و بدون اطلاع به خانوادم از خونه با هزار جور ریسک زدم بیرون و رسیدم فرودگاه و سمیه رو زود بغل کردم و بهم کفت خوشبخت میشی قول میدم گفتم بریم گفت بریم چند قدمی رفته بودیم و رسیده بودیم به صندوق فرودگاه که برادر بزرگم فرشاد با یک مامور پلیس جلومون اومد از ترس رنگم پریده بود که مامور گفت آقای ارتا گفتم بله خودمم گفت اجازه خروج از کشور رو ندارید با من بیاید نگاهی واسه سمیه کردم و گفتم چرا اخه چی شده مگه که مامور گفت انشالله معلوم میشه سرم رو انداختم پایین و باهاشون راه افتادم مامور پلیس هم رو به سمیه کرد و گفت میتونید شما برین اشک تو چشمام جمع شده بود و چند قدمی رفته بودیم که سمیه صدام زد ارتا ! با عجله برگشتم و نگاهی کردم بهش و بدون هیچ حرفی گفت دوست دارم و می ایم یه روز پیشت گریه از چشمام سرازیر شد و اومدم
الان از اون ماجرا ۲ سال میگذره و من ترم ۴رشته تجربی ام تو دانشگاه علوم پزشکی تبریز که قراره بعد تموم کردن درسم برم دنبال ایلار و مادرش دلم واسه هر دوشون تنگ شده 🖤🙂
نوشته: آرتا تبریزلی