عشقی که سرانجام نداشت
سلام
اسم من پوریاس یه پسریمکه تو ی خانواده مذهبی بزرگ شدم و از بچگی جوری تربیتنشدم که اینطوری زمونه تغییرم داد.وقتی عادت کردم از خونه بیام بیرون ۱۷ سالم بود تا الان که ۲۷سالمه کارم رفیق بازیه ولی یه مدت قاطیه دعوا و لات بازی شدم که خب سنه دیگه عشقشو داشتم…بعد از یه مدت یه دختر اومد تو زندگیم یه دختری که واقعا همه چیزمشد دختری که تاحالا دوست پسر نداشت باهم حرف میزدیم تا بعد ۲سال بهش گفتم عاشقشم و اون اولش چون تاحالا به کسی اعتماد نکرده بود جواب ن داد خیلی روش کار کردم تا گفتماله خودتم ولی خبرنداشتم چی قراره سرم بیاد…خلاصه ۱سال باهاش بودم دیدم داره کم کم سرد میشع زنگمیزنمجواب نمیده دیگه زنگ نمیزنه اس میدمخیلی دیر جواب میده باهام که میاد بیرون دیگه نگاهاش مثل قبل نیس…فکمیکردم دنیام تموم شده وتمومزندگیو از دست دادم تا خودش یه روز گفت من کس دیگه رومیخوامنتونستم با خودم کنار بیام ولی با خودم گفتم این شروع کارش من بودمو منم که فقط خوشحالیشو میخوام…هیچی بیخیالش شدم ولی بعدش کارم شد سیگار کشیدنو مست کردن کلا یه ادم دیگه شدم دختر بخاطر قیافمو پول بابام دورم زیاد بود ولی تو جمع کارم اینبود که برم یه گوشه یه آهنگ بزارمو سیگار بکشم…تا یه دختر دیگه یعد ۳سال اومد تو زندگیم داستانمو کامل میدونس هی میگفت ولش کن بش فکنکن میگفت پسری ندیدم بعد ۳سال اینطوری باشه و فراموش نکنه تا بالخره خودش پا پیش گذاشت انصافا دختر همه چی تمومیم بود باهم قرار گذاشتیم همو میدیدیم تا کمکم وابستش شدمو یبار باهماومدیم خونه خودم نشسیم کنار هم دستاشو گرفته بودم ک یهو سرشو آورد کنار گوشمو گفت دوست دارم بعدم لباش رفت رو لبام…اولش یه حس غریبی داشتم میگفتم این عشقه مننیس ولی کم کم عادت کردمو دستمو بردم رو کمرشو ماساژش میدادم بعدم دستمو بردم لای پاشو اروم اروم زیپ شلوارشو باز کردم بلندش کردم بردم رو تخت شلوارشو آروم کشیدم پایین چون مانتوشو درآورده بود با تاپ بود تاپشو درآوردمو فقط موند شرت و سوتین لباسای خودمم دز آوردم و خوابیدمروش بدنم گر گرفت همینطور با لبا و گردنش بازی بازی میکردم تا داغ شد دس بردم شرتشو در آوردم و کیرمو گذاشتم لای پاش آروم آروم بالا پایین کردم نمیدونمچرا بیش از لاپایی ب خودم اجازه ندادم همینطور ک لاپایی میزدم براش با کصش ورمیرفتم بعد چن دیقه دیدم لرزید و ارضا شد منم بعدش ب فاصله کوتاه ارضا شدم و افتادیم تو بقل هم…یه نخ سیگار روشن کردمو همینطور که لخت بقل هم خوابیده بودیم میکشیدم ک گفت از این به بعد آرامشت منمنباید سیگار بکشی…الان از اونموقع سیگارو ترک کردم و اون دختر واقعا آرامش منه…
نوشته: پوریا