عشق بدون سکس؟ (۱)

سلام خدمت دوستان عزیز زیاد سمت حاشیه نمیرم مستقیم میرم سر داستان امیدوارم راضی باشین.
من اسمم الیاسه اصالتا تهرانی هستیم ولی ساکن تبریز20سالمه قدم185 وزنم دوروبره80 چهرمم معمولی رو به بالاس و چند ساله نوازنده ی گیتارم خب بریم سر اصل داستان یادمه روز تولدم بود استوری گذاشته بودم و تولد خودمو تبریک گفته بودم و دوستا و آشنا ها تبریک میگفتن منم تنها روزی که واقعا حالم گرفته میشه روز تولدمه تنهایی رفته بودم شبو تو باغمون بمونم یه شیشه آبجو هم گرفته بودمو قرار بود تولدمو مثل همیشه تنهایی بگذرونم هر آهنگی که اجرا میکردم دو شات آبجو میرفتم بالا بالاخره آبجو تموم شد و یه سیگار روشن کردمو خوابم برد صبح تقریبا ساعت9پاشدمو یه لحظه اینستامو چک کردم چن نفر دیگه هم تبریک گفته بودن ولی یکیشون نظرمو جلب کرد پروفایلشو دیدم شناختمش اسمش هانیه بود تازه تو آموزشگاهمون ثبت نام کرده بود ازش تشکر کردمو یکمم دلم گرفته بود راستیتش دوست داشتم باهاش دردو دل کنم ولی آدم مغروری ام زیاد دوست ندارم باکسی لاس بزنم خوشبختانه اون سر صحبتو باز کردو گفت حتما دیشب خیلی بتون خوش گذشته گفتم چطور گفت آخه تو آموزشگاه همه ی دخترا و پسرا ازتون تعریف میکنن علاوه بر اینکه نوازنده ی با استعدادی هستین خیلیم خوش برخوردو آدم تو دلبروای هستین پس صددرصد دیشب دورتون شلوغ بوده و خوش گذشته منم زیاد اهل چس ناله نیستم گفتم آره خوش گذشت این مکالمه ی کوتاهمون تموم شد دو سه روز دیگه رفته بودم آموزشگاه برای کلاس مادرهانیه و خودشم اونجا بود بعد از تموم کردن کلاسم استاد مارو بهم دیگه معرفی کردو بهم گفت هانیه خانوم تازه کاره آشنامون هست میخوام بعضی وقتا باهاش تمرین کنیو یکم راش بندازی منم تو رو در وایسی موندمو قبول کردم قرار شد روزی نیم ساعت برم خونشونو باهاش تمرین کنم خونشونم زیاد از خونه ی ما دور نبود خلاصه جلسه ی اول که رفتم پیشش معلوم بود خیلی خوانواده ی پولداری بودن قرار بود آهنگ سلطان قلبهارو اجرا کنه یکم باهاش تمرین کردم یه چند تا نکته هم بهش گفتمو یکم بهتر شد بعد مامانش برامون میوه آوردو یکمی ام اون کسشر گفت خلاصه گذشت شبش هانیه بهم دایرکت دادو یه چندتا سوال پرسیدو دیگه کم کم چتای ما شروع شدو یکمی صمیمی تر شدیم راستی یادم رفت از هانیه بگم یه دختر18ساله با یه فیس با نمکو تو دلبرو تقریبا هم قد کوتاه و لاغر اندام ازین ریزه میزه ها بود آره میگفتم کم کم باهام راحت تر شدو بجای آقا الیاس الیاس جان صدام میکردو منم کم کم ازش خوشم اومده بودو گذشت بعد یه ماه تولد اون بود بهم زنگ زدو منو به تولدش دعوت کرد تولد روهم خونشون گرفته بود منم یه کادوی کوچیک گرفتمو رفتم زنگ آیفونشونو که زدم مادرش درو باز کرد همونطور که انتظار میرفت یه مهمونی مختلط با کلی هزینه و بریزو بپاش رفتم تو هانیه مشغول صحبت با دوستاش بود منم رفتم جلو و تولدشو تبریک گفتم سریع پرید بغلمو ازم تشکر کردو گفت انتظار نداشتم بیایو مرسی که اومدی و ازم خواهش کرد یه آهنگ براش اجرا کنم منم آهنگ عاشقانه فرزاد فرزینو زدمو خوندم بعد که تموم شد خیلی ذوق کرده بود کادو هارو دادنو تولد تموم شد برگشتم خونه رفتم اینستامو چک کنم دیدم بازم هانیه است نوشته بود امروز خاص ترین هدیمو از تو گرفتم گفتم خواهش میکنم یکمی حرف زدیم در مورد موسیقی و من ازش میخواستم خداحافظی کنم که بخوابم گفت میخوام یه چیزیو بگم گفتم بگو جانم گفت الیاس من عاشقتم یه لحظه شوکه شدم گفتم هانیه جان امروز زیاد مشروب خوردی حالت زیاد خوب نیس گفت نه اتفاقا حالمم عالیه من از روزی که تو آموزشگاه دیدمت عاشقت شدم.

ادامه دارد…

نوشته: Nobody

دکمه بازگشت به بالا